لیلی و مجنون

مهدی ایرانمنش پورکرمانی
مهدی ایرانمنش پورکرمانی

پیرارسال نِزیکا عید خود مادِر و خوارَم رفتیم به طِلِبون دختِرِ کل اکبر همسایه‌مون. مَ خودم از جِلوتِرا لیلا رِ دیده و یه دل نه صد دل عاشقش شِدِه بودم. یه دُختو نِجیب و سَر به خونه‌ای بود. تو کوچه وخیابونشم سنگین، رنگین بود و... خلاصه همه خوبیایی که یه زِنِ زندگی می‌با دُشته باشه دُش. شِبِ طِلِبون بعد از ای که یه خوردویی نِشِستیم نصرت خانم زِنِ کل‌اکبر دختِرِشِ صدا کِرد واونم بعد از یه دَقویی خود یه قَب سینی چایی اومد وِتو.

او نِگا وَر _مَ ... مَ _نِگا وَر او ... اونگا وَر م مَ نگا وَر او ...هَمطو عاشقانه دُشتیم هَمدِگِه رِ سِیل می‌کِردیم که یِهو پاشه وَر کوف وَر پایه مبل و خود قَب سینی چایی اومد وَر طِرِفَم. کار خدا میزو عسلی جلو _مَ بود وِگرنه چاییا داغ می‌رِخ وَرو صِکِ صورِتم. وِلی هَمطوریشَم تِمام پِرِ پاچه‌ام طوری سوخ که بی‌اختیار اشک از چِشمام می‌اومَد وِلی از اوجویی که می‌خواستَم بِگَم خیلی مَرد هستم هَمِش گفتم هِشطو نیسته، هِشطو نِشِده. خودشونم بَندا خدا شرمنده شِدَن. بالاخره بعد از یه ساتویی قِرار شد بریم تو اتاق و حرفامونِ بزنیم. اوّلش یه چَن دَقویی هَمطو گِرت گِرت هَمدِگِه رِ سِیل کِردیم بعدش مَ سِرِحرفِ وا کِردَم و گفتم هدِفِ_ مَ از ازدواج، بعد از سنّت رسول خدا، تشکیل یه کانون گرم و پر از محبِّته. شِما چی؟ لیلا خانم یه نِگایی کِرد وگُف: مِنَم هَمطو، دِواسَر مَ گفتم: دِلَم می‌خوایه اگر نونِ شب نِداریم بخوریم ای‌قدر عاشق هم باشیم که از گُشنِگی هِچّی نِفهمیم. لیلا گُف: مِنَم هَمطو؛ گفتم دِلم می‌خوایه تو و مِنی نِدُشته باشیم. قوما مِنِه قوما خودت بِدونی؛ اگر یه پار وَختامَم دعوامون شد به جا فحش و بِدِ بیرا قربونِ صِدِقه هَمدِگه بِشیم و بِقولِ پِدِرِ خدابیامرزم گُل بِگیم وگل بِشنِویم ...خلاصه هرچی مَ گُفتم لیلا فِقَط یه پُشت چِشمی وَشَم نازُک می‌کِرد و می‌گُف: مِنَم هَمطو. دِگِه آخِرِ کاری دِلَم اَ_رو بِدَر رَفت و گفتم تِصَدّق سِرِت بِشَم تومم یه چیزی بگو هَمِش که مَ دارم حرف می‌زنم. یِهو دیدم نادونِ خدا سِرِشِ اِنداخ وِتَک وگُف: مَ تا عمر دارم شرمنده شِمایَم که هَمچی چاییا رِ چِپِه کِردم و شِمارِ سوختم وَر خاطر همینَم روم نِمیشه تو روتون نِگا بُکُنم. من که حسّ مَردونگی بیخ گُلومه گِرُفته بود وسوزِشِ پِرِپاچه اَ یادم رفته بود یهو جَو گِرُفتِتَم وگفتم: شما قصّه لیلی مجنون اِشنَفتِن؟ گُف: هابَله، وَرچی؟ مَ یه بادی وَر غَبغِبَم اِنداختم و سینه‌ای صاف کِردم وگفتم: میگَن یه بار یه مُشتی صف کشیده بودن دِمِ دِرِ خونه لیلی که شیر بِستونَن. مجنونم به هوای دیدِن لیلی واستاد توصف.

همچی که لیلی بِدَر اُمد، مجنونم هی بی‌تابی می‌کرد. همچی که نوبت مجنون شد لیلی کاسه رِ از دستِ مجنون اِستوند وشَرقی زَد ورو زمین و اِشکَستِتِش. مجنون ذوق زِنون وَرگَشت ویه کاسو دِگه‌ای اوورد. بِشِش گفتَن: بینوا او کاسه ته اِشکسته اووَخ تو می‌خندی ودواسر کاسه میاری؟ مجنون گف:

«اگر بامن نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی».

وختی اینه گفتم گُل از گُل دختِرِ کل اکبر اِشکُفت وگُف: یعنی جدی جدی مَ وَر شما مِث لیلی هستم و شِما مجنونِ مَ هَستِن؟ گفتم: هابله.

کاشکی هَمی هابَله رِ نِمی‌گفتم که اِنگا کُن بِلا گفتم، چون لیلا خانمِ ازهَمو موقع رَفته تو لاکِ لیلی. بِدِرَم نمیایه. سِرِسفره عقد وختی قرار شد عسل به دهن هَمدِگه بُکُنیم هَمچی ای انگشتو کاچیلو مِنِ دِندون کَند که مغز سِرَم سوخت. وَختیمم گفتِمِش چِر هَمچی کِردی درجوابم بیت شعر اوشِبی رِ خوند وگُف: اگر تو مجنونی می‌با هَوِسِ آرزوت باشه که مَ همچی کاری وَرتو کِردم. خلاصه هَموشُد که هَمو شُد دِگِه از هَمو روز اوّل زندگی هرکار می‌کِرد که اَشِش می‌رنجیدم هَمو جِواب بِشَم می‌داد. تِمامِ دِرِ همسایه و قوم خویشا از خوبی و مهربونی وکِمالاتِ لیلا حرف می‌زِدَن وِلی به مَ که می‌رسید بیشتِرِ وَختا کم مَئلی می‌کِرد، مِثِلا اگر مِهمون دُشتیم جلو همه یه چیزی می‌گِرُفت و مِنِ از تو مِنداخ؛ یا اگر خودش حرف می‌زِدَم جِوابِمه نِمی‌داد وَختیمَم بِشِش اعتراض می‌کِردَم وَر پِرِ قِباش بَرمی‌خورد که چِرِ اصلاً مدّعیش شِدَم. اوّلش یه بونه‌ای وَر کاراش می‌اُوُرد وِلی وَختی می‌دید که حق با مِنه می‌گف: تو که مجنونی مِنَم لیلی، اگر وَر تو ای کارارِ نکنم وَر کی بکنم. خلاصه چی بِگَم چی بِشنِوِن، دَس وَر دِلَم مَزِنِن که اگر بخوایَم از کاراش بِگَم یه کتابچه‌ای میشه؛ چارروز دِگِه مَم زِنِکا کرمونی خودم دعوا می‌کُنَن که چِرِ اَشِشون بدگویی کِردَم. نمی‌دونم لیلا از زِرِنگیش بود یا ازرو سادگیش که ای کارارِ می‌کِرد وِلی دِگِه به تنگ اومِده بودَم. چَن روز جلوترا یه روظهر حس شاعریم گل کِرد و یه قاغِذی چسبوندم وَرو یخچال و وَروش نُوِشتَم:

اگر ظرف مرا بشکست لیلی به او دیگر ندارم هیچ میلی

که ظرف دیگران از خاک و گل بود ولی در دست من از جنس دل بود

تو هم فکر دگر کن یار لیلی نخواهم شد دگر یار طُفیلی

ازاینجا می‌روم تا جای دیگر بیابم بهر خود لیلای دیگر

از خونه بِدَر اومِدم و رفتم مسجد صاحب‌الزمون سِرِ خاکِ پِدِرَم. تا شب هَمو جو گِرگِه‌ها قرضی مه کِردم و درد دِلامِه گفتم. شب که شد سَر گِرُفتم وَر تو کوه. تو عالِمِ خودم بودم که دیدم یه صدایی گُف: تو کیستی؟ ایجو چه کار می‌کُنی؟ رومِ وَر گردوندَم دیدم یه پیرمردو سرخِ سِفیدو خوش بِرِرویی نِشِسته وَرو یه سنگی و پاشِ گردونده وَرو هَم. شِرو کِردَم بسم‌الله بسم‌الله به گفتن که دیدم پیرمردو غَش کِرد اَ خنده وگُف: مَتَرس قربونِ قِدِت بِشَم من نه روحَم نه از اوناشَم... یه آدمیزادی مِث خودِتَم. اِسمَم ماشالله یه فامیلیمَم ایرامِنِشه؛ تو بگو کیستی. هَمطوری که هَنو دُش صِدام می‌لرزید گفتم: مِنَم مهدی ایرامِنِشَم. چِشماشه یه خور کوتو کِرد و گُف: اَ کُدو ایرامِنِشایی؟ گفتم: از ایرامِنِشا کِرمونی. دِواره غَش‌غَش خندید و گُف: بارکَ‌الله، چِش بسته غیب می‌گی؟ حالو ای حرفارِ وِلِش کُن ای وَختِ شب ایجو چه کار می‌کنی؟

مَ که وَر دُمبالِ دوتا گوشِ مُف می‌گَشتَم از سیر تا پیاز زندگیمه وَشِش تعریف کِردَم. آماشالله دستی زَد وَر سِرِ شونه‌ام و گُف: خدابیامرزه حاج علی‌اصغِر کفاشِ هَمِش می‌گف: هر وَخ از زِنِ اوّلیتون رِضا بودِن می‌تونِن دوّمی رَم بِستونِن وِگرنه بِدونِن از بی‌عرضه‌گی خودتونه، اگر ده تو زِنِ دِگه مَم بِستونِن هَر یه تاشون گُلِکی بدتر از اویه تو دِگِه یه. اُوَختَم، پِسِرِ گُلَم، زِنِ تو چه از رو سادگی‌ ای کارارِ می‌کُنه چه از زِرِنگیش باشه؛ ای آتشی بوده که خودت روشن کِردی. ولی اگر عقلِته به کار اِنداخته بودی می‌تونستی خودِ ای آتِش گرم بِشی نه ایکه خودته بسوزی.

زِنِکا مِثل یه قلعۀ قامی هستَن که اگرتونستی روحشونه فتح بکنی یه عمر وَردورت می‌گردن. فقط از دو رامَم می‌تونی روح زِنِ بدست بیاری. یکی فکر و یکی مَم دِلشون. تو که فِکرِ زِنِته از همو روز اوّل خود ای قُپُزا ناشتا خِراب کِردی، مونده بود دِلِش که اونَم تو خود ای شعری که نُوِشتی اِشکَستی. حالومَم اگر از مَ مِشنِوی تا وختی زِنِت اَشِت دِل وَرکَن نِشِده، زودی وَر گَرد برو به خونه و یه قاغِذی بِچسبون وَرو یخچال و وَروش بِنُویس:

چه بد کردم که رفتم جای دیگر ندیدم مثل تو لیلای دیگر

ندارم هیچ دیگر، غیر از این دل که آنهم پس گرفتن از تو، مشکل

تو تنها لیلی و من نیز مجنون دگر نشکن دلِ این یار محزون

بیا تا قصّه‌ای از نو بسازیم دل وجان را برای هم ببازیم

آماشالله ایرامِنِش یه پِپِرمه‌ای بِشَم داد و گُف: بیا دَهنوته شیرین کُن و زودی وَرگرد برو تا کار از کار نُگُذَشته. یه وَخ می‌بینی تا بخوایی وَر دورِ کُلات بِچَرخی دور شِده ...

گوش به حرفش کِردم و اُمِدَم که بِرَم به خونه یهو یه چیزی به فکرم گذش وَرگشتَم وَر طِرِفِش دیدم غیب نِشِده وهَنو سِرِجاش نِشِسته. دوسه بار همطو هی رومه می‌کردم وَر او سین دواسَر یهو وَرمی گشتم وَرطرفش می‌دیدم هنو هسته وغیب نمیشه. یهوکی دیدم یه جیقی کشید وگُف: تو که هَنو واستادی، چِرِحیرونی؟ گفتم: ببخشن یهو فکرگِرُفتِتَم، خود خودم گفتم نُکُنه شِما حضرت خضر باشِن که ای وَختِ شب وَر تو ای کُوایِن. آماشالله غَش کِرد اَ خنده، یه پاره‌ای خندید و گف: مِگر تو موسایی که مَ خضر باشم؟ منم اگر خضر نِباشَم بچّه خواجه‌خضر که هستم* ...

*منظور، محلّه خواجه خضر است

گویش شیرین و اصطلاحات محلی کرمان

دکتر شهین مخترع
دکتر شهین مخترع

ایقَ جیم جِرَق مَکُن، وَرجِکیدَم

این قدر سر و صدا نکن، ترسیم

یِه اَشکو آبِ دِگِه‌یی تِه ای شِلِه زَردا بِریزِن. اَ بَس شیرینَن وام زَد.

یک‌کم آب دیگر به این شله‌زردها اضافه کنید. از بس شیرینند ری‌ام سوخت

دیرو پَسین یِه نَر گِدایِ، نَر چماقِ، نَر قلَندِرِ وَمناکی ناگِرِفتونِه اَ تِه سینَم اومَد بِه دَر. وَر خاطِری هِچی وِشِش نِدادَم، اوی بِه مَ گُف ناخون خُش!

دیروز عصر یک گدای قوی بنیه، گردن کلفت، ترسناک، مفت‌خوری ناگهانی جلویم ظاهر شد. چون چیزی به او ندادم، فکرش را بکنید، به من گفت خسیس ناخون خشک!

اَی مَ بِه مُختِ ای لِندِرِ، بیعارِ، خوابویِ وخو رَفتِه، گُذُشته بودَم، مُریکا تِمامِ نِخودا بِرِشتِه رِه نِهور کِردِه بودَن.

اگر من به این تنبل، بی‌حرکت، خواب‌آلود اعتماد کرده بودم، مورچه‌ها تمام نخودچی‌ها را نهان کرده بودند.

اَی تِه گِردو قوزی، مِنَم سوزِنِ جِوال دوزَم.

من در هر حال حریف تو هستم. (اگر تو گردوی کج و معوجی هستی، من هم چون سوزن سر خمیده‌ای هستم، می‌توانم مغزت را بیرون بیاورم.)

یِه یارویی خودِ غِضَنفِرو دُشتَن خُودِ هَم تِه بِکِش مَ بکِش می‌کِردَن، ما میونجی کاری کِردیم، دَعوا رِه تا کِردیم.

یک پسر با غضنفر داشتند دعوا را شروع می‌کردند، ما پا درمیانی کردیم و دعوا را تمام کردیم.

وَر کِسی بِمیر که وَشِت تَب کُنِه.

برای کسی کار بزرگی انجام بده، که برایت کار کوچکی انجام داده باشد.

قصۀ ضرب‌المثل‌های شیرین کرمانی

یحیی فتح‌نجات- کرمان
یحیی فتح‌نجات- کرمان

روزی که روزت بود، پنج من خِل و پوزت بود

روزی که روزت بود پَمَ خِل و پوزت بود. (روزی که روزگار قدرت و جوانی تو بود، همیشه مقدار زیادی آب از بینی‌ات روان بود و تو حتی قدرت تمیز کردن آن را نداشتی!)

این زبانزد ازجمله مثل‌های فرهنگ عامیانه و ادبیات نانوشتۀ مردم کرمان است که قدمت زیادی دارد. از این ضرب‌المثل هنگامی استفاده می‌شود که مردی سالخورده و کهن‌سال پس از ۶۰ - ۵۰ سال زندگی با همسرش، تصمیم به جدایی از او و ازدواج مجدد می‌گیرد. در چنین حالتی، ممکن است همسرش یا دیگران - به شوخی یا جدی - ضمن استفاده از این زبانزد کرمانی به او بگویند، آن دوره‌ای که روزگار جوانی و عصر توانایی تو بود، از بس تنبل و بی‌عرضه بودی، حتی پول و حال لازم را برای پاکیزگی خود نداشتی تا چه رسد به امروز که «روزت» سپری شده و کمترین اثری از نیروی جوانی در تو نیست و بدون کمک دیگران نمی‌توانی به زندگی ادامه دهی.

برای درک بهتر برخی از واژه‌ها و اصطلاحات این زبانزد لازم به توضیح است، تا حدود ۸۰-۷۰ سال پیش که هنوز استفاده از نفت و گاز عمومی نشده بود، مردم برای گرم کردن خانه‌های خود از هیزم استفاده می‌کردند و چون هیزم از کالاهای گران به شمار می‌رفت در مصرف آن به‌شدت صرفه‌جویی می‌شد. به عنوان مثال، در شب‌های سرد زمستان این امکان وجود نداشت که مردم تا صبح که انوار گرمابخش خورشید همه جا را گرم می‌کرد -در اجاق خود چوب یا دُرمون بسوزند؛ بنابراین یا از کرسی استفاده می‌کردند یا در ابتدای شب درها را می‌بستند و مقداری هیزم در بخاری دیواری- که شبیه شومینه‌های امروزی بود- می‌سوختند تا هوای اتاق گرم شود. آنگاه روی تشکی پنبه‌ای می‌خوابیدند و لحافی را که از پارچه‌های پشمی دوخته و درون آن را با پنبه پر شده بود، روی خود می‌انداختند و اگر گرمای مورد نیازشان برای خوابیدن تأمین نمی‌شد، گاهی گلیم و قالی ضخیم و سنگینی روی لحاف می‌انداختند که سرانجام به خواب می‌رفتند ولی رفته‌رفته گرمای اتاق کاهش می‌یافت. حال آنکه زیر لحاف همچنان گرم بود. در چنین وضعیتی که مردم مجبور بودند سر خود را از لحاف بیرون نگه دارند، از ناحیۀ سر دچار سرماخوردگی می‌شدند و لذا آب بینی کودکان و جوانان در طول فصل‌های پاییز و زمستان روان بود؛ زیرا آب بینی در واقع ضایعات مغز محسوب می‌شود که از سوراخ‌های بینی تخلیه می‌شود و چون در گذشته مغز را دماغ می‌نامیدند، محل خروج فاضلاب آن نیز دماغ نامیده شد. در گوش بسیاری از اقوام ایرانی، آب بینی «پوز» نامیده شده و در لهجۀ کرمانی به آن «خِل و پوز» می‌گویند.

در گویش ساکنان برخی از شهرستان‌های کرمان به آن «مُف» گفته می‌شود و شاید به همین علت بوده است که مردم کرمان پیش از نفوذ طب جدید، آنفلوانزا را «مُفکو» می‌نامیدند. در برخی از مناطق کرمان به این بیماری «آیینو» یا «مرضو» گفته می‌شد.

در گویش کرمانی به فردی که نتواند امور زندگی خود را اداره کند، به صورت کنایی گفته می‌شود، فلانی که قادر نیست خِل و پوزش را جمع کند، چگونه می‌تواند یک زندگی را اداره کند. منظور این است که هر جوانی باید نسبت به انجام امور شخصی، مثل نظافت، آراستگی مو و لباس، تعویض به موقع ملافه‌های لحاف و تشک و بالش، مسواک و مواردی از این دست حساسیت داشته باشد تا دیگران بتوانند نسبت به مسئولیت‌پذیری او در یک زندگی مشترک اعتماد کنند. بدیهی است، افراد لوس و ننر به قول قدیمی‌ها «بچه ننه» که نسبت به نظافت شخصی خود اهتمام نمی‌ورزند و در خانه پدری و مادری خود، مثل همسایه‌ها زندگی می‌کنند، در واقع همان افرادی هستند که در زبانزد ما به صورت اغراق‌آمیزی توصیف شده‌اند. این‌ها در اوج قدرت و شادابی جوانی، چنان شلخته‌اند که قادر به پاک کردن آب بینی خود نیستند تا چه رسد به روزگار ناتوانی و پیری که اگر بخواهند هم، نمی‌توانند. جوانان عزیز بکوشند که در روزگار سخت پیری، مصداق این ضرب‌المثل نشوند و هرگز بار خود را بر دوش دیگران نگذارند.

از سری خاطرات من و...!

راشد انصاری
راشد انصاری

همان‌طوری که در جریان هستید، (نیستید؟ خب، خدا را شکر!) بنده علاوه بر شاعری و طنازی البته اگر قبول داشته باشید! (ندارید؟ خب، خدا را شکر!) روزنامه‌نگار هم هستم.

این توضیح مختصر را تا این جا داشته باشید تا بروم سر اصل مطلب.

یک بار جهت حضور در کنفرانس مطبوعاتی خدمت فرماندۀ انتظامی استان رسیده بودیم که در پایان نشست اعلام کردند، خانم‌ها و آقایان خبرنگار برای صرف ناهار تشریف ببرند سالن کناری. رفتیم و مثل بچۀ آدم! با حفظ شئونات اسلامی و رعایت فاصلۀ شرعی نشستیم. آقایان جدا، خانم‌ها جدا.

داشتم به نحوۀ چینش صندلی و میزها نگاه می‌کردم که متوجه شدم ستوان، ... مسئول روابط عمومی و ... نیروی انتظامی رفت و نشست کنار خانم‌های خبرنگار، قصد و غرضی در کنار نبود، اما من خیلی جدی گفتم: «جناب سروان، شما و همکارانتون در سطح شهر اگر ما رو با پیرزنی ببینید بلافاصله دستگیر می‌کنید! آن وقت خودتون رفتید و درست کنار خانم‌ها نشستید؟ بالاخره هر چی باشد خبرنگارهای خانم جزو نوامیس ما هستند و ما هرگز اجازه نمی‌دهیم...»

طفلک فوری بلند شد و گفت: «شرمنده استاد، چون کنار شما صندلی و میز خالی نبود اومدم این جا.»

در این لحظه همکارمان سرکار خانم خ... که از قضا مثل خودِ ما هم شاعر است و هم خبرنگار بلند شد و با خنده‌ای معنادار گفت: «حق با استاد است، یک بار ما داشتیم می‌رفتیم حاجی‌آباد شب‌شعر؛ هنوز کمربندهامونو نبسته بودیم که پلیس گرفتمون!»

در جا بلند شدم و گفتم: «خانم‌ها و آقایان، این جا نیروی انتظامی است و اجازه می‌خواهم از خودم دفاع کنم! منظور خانم خ، کمربند ماشین بود.»

سیل

محمود دُرّکی
محمود دُرّکی

ساعت‌ها می‌نشست، چوب‌های باریکِ هم‌اندازه را میخ می‌کرد به دو صفحه نازکِ حلبی، مصیبتی بود! میخ‌ها کج می‌شد، میله‌های چوبی، کوتاه بلند از کار درمی‌آمد. دوباره اندازه، دوباره ارّه! دوباره تیشه! عاقبت هم‌قفسی کج و کوله و ناساز از کار درمی‌آورد بابا! «این هم سیم بالای قفس!» بعد قفس را بالا می‌گرفت، جلوی چشم‌های میشی مهربانش و نگاه خریداری به دست‌سازش می‌انداخت و لبخندزنان می‌گفت:

یارو محمودو! این هم‌قفس کبک‌هات!

دو تا کبک از سفر آخری کوه پنج برایم آورده بود و من عاشقشان شده بودم. کُکور ککورشان دل کوچکم را بُرده بود و رنگ‌های زیبای بالشان. این‌ها که کبک بودند و زیبا؛ من کلاغ‌ها را هم دوست داشتم. غروب که می‌شد، وقتی از بالای خونه ما می‌گذشتند، می‌دویدم پیش مادرم، می‌گفتم: ننه، بدو بیا ببین کلاغ‌ها دارن از مدرسه برمی‌گردند. دارن می‌رن خونه‌هاشون! اونم می‌گفت: تو هم دو سال دیگه میری مدرسه! همین طور پرواز می‌کنی تا خونه!

وقتی از سنگ شیشوبازی۱ با بچه‌های اصغر صاحبخانه‌مان خسته می‌شدم و می‌آمدم خونه، به پُشت روی رختخواب‌پیچ‌های گوشه اتاق تکیه می‌دادم و محو عکس‌هایی می‌شدم که بابا از جلد سپید و سیاه و ترقی‌هایی که می‌خرید چیده بود و چسبانده بود به در و دیوار اتاق! حتی سقف کوتاه اتاق هم پُر از عکس‌های خوشگل بود! دایی و بابابزرگ هم توی اتاق بغلی ما می‌نشستند. مادرم همیشه یک پایش اتاق اون‌ها بود، پیش پدر و مادرش!

توی دالان باریک خانه روی سنگفرش‌های قلنبه سلنبه نشسته بودیم و سنگ‌شیشو بازی می‌کردیم. زهرا دختر اصغر بازداشت از من می‌بُرد که با غیژ غیژ درِ سنگین خانه، بازی‌مان نصفه نیمه ماند! به صدای در عادت داشتیم، ولی آن روز در تند و با شتاب باز شد. سنگ‌ها از دستِ زهرا ریخت و جیغ کشید. لنگه در به دیوار خورد و پدرم هراسان با قدمی بلند به من رسید و من را زد زیر بغلش و گفت: بچه‌ها بدوید برید خانه، سیل اومده! دو پله یکی، از پله‌های اتاقک کوچک‌مان بالا رفت. مادرم داشت مثل همیشه وصله پینه می‌کرد. متعجب نگاهش کرد و فرصت پرس‌وجو نیافت. بابا گفت:

پوستینِ بچه را برش کن! زود باش! سیل ریخته تو شهر! به اونا هم بگو. زود زود. سارغی نون و قند چایی بردار. یک دو تکه لباس. نتوانسته‌اند جلویش را بگیرند. آنی است بریزه تو شهر. اینجا هم که گوده. باید بریم کمال‌آباد! اونجا بُرزه.۲ تندی باش!

مادرم اول جا خورد. بعد دستپاچه بسته چای جهان را گذاشت توی روسری‌اش. قنددون را هم خالی کرد رویش. سور و سات بابا را هم با احتیاط پیچید توی یک تکه پارچه و همه را با چند تکه لباس پیچید توی یک سارغ بزرگِ پیچازی و محکم گرهش زد. خلاص! با شتاب رفت تا به دایی و پدر و مادرش بگه. چند دقیقه‌ای طول کشید. فریاد بابا بلند شد:

کجایی زن؟! زود باش!

مادر برگشت. یک کیسه کشک هم دستش!

اونا می‌گن هر چی قسمت باشه! ما از خونه‌مون تکون نمی‌خوریم!

خُب خُب!

دوباره من را زد زیر بغلش. نگاهش به قفس کبک‌های من افتاد. با دست چپ قفس را هم برداشت و با گام‌های بلند و شتابان راه افتاد. مادرم هم سارغ را گذاشته بود روی سرش و دنبال‌مان ریز و تند راه می‌آمد. پدر با همه داشته‌هایش از مرگ می‌گریخت. من و مادرم و کبک‌های من! همین و همین! با گرده‌ای نان، قوتِ یک روزه‌مان!

شصت سال است فکر می‌کنم آیا اگر قفس را وا می‌نهاد، قالیچه‌ای، گلیمی، ظرفی، چیز دیگری زیر بغل می‌زد، یا لحظه‌ای شک می‌کرد که چه چیز را نجات بدهد، باز هم، چنین شیدای او بودم؟ باز هم، بوی خوش یادهایش، جان عاشقم را نوازش می‌کرد؟ باز هم، با یاد او چشم‌هایم بارانی می‌شد؟

اول رفتیم خانه سید سام، بابا گفت اگر آب بریزه توی علی‌آباد می‌فهمیم و میانبُر می‌زنیم از توی صحرا می‌رویم کمال‌آباد. چند نفری هم قبل ما آمده بودند؛ با روایت‌هایی گونه‌گون. یکی می‌گفت آب پُرزور بوده. سدّ خاکی را خراب کرده بالای شهر را که بُرده! یکی می‌گفت: اصلاً و ابداً! شهردار خودش تا صبح نشسته پشت تراکتور و سفورها هم کمک کرده‌اند، مردم هم اومدن جلوی آب را بسته‌اند، یکی دیگه می‌گفت: کاش به همین رودِ شور باشه! میگن رودخونه گیوه دری هم راه افتاده. پدرم که انگار خیالش اندکی راحت شده بود، گفت: بجنبد اگر رود گیوه دری/ نه شیخی بجا ماند و نه بالاسری!

دوشنبه‌های مورگردی

روح‌الله ابوالهادی
روح‌الله ابوالهادی

الف: مثلِ آینه

***

مدتی است که کار مورچه این شده است که به بهانه گرما و قطعی برق، روی لاله گوشم لم داده و چرت بزند و یا نِق بزند و شش دست‌وپاهایش را به نشانه ناراحتی به هم بمالد.

نگران این آرامش قبل از طوفان هستم که ناگهان مورچه به هوا می‌پرد و فریاد برمی‌آورد: «آینه»

تازه متوجه می‌شوم که پاسی از شب گذشته است و ما در روشنایی چراغ دستگاه تلفن همراه نشسته‌ایم. تلفن همراه را برداشته و جلوی نزدیکترین آینه می‌گذارم. فضا کمی روشن‌تر می‌شود‌. مورچه تَلخَندی می‌زند و می‌گوید: «آینه‌ای که بی غل و خش و بی‌شیله پیله باشد».

به آینه نگاه می‌کنم. تمیز است‌. مورچه می‌گوید: «شاید راه‌حل بسیاری از مشکلات و ناتوانی‌ها و نا ترازی‌ها همین آینه باشد».

می‌گویم: «مورچه خل شده‌ای! یعنی مثلاً با آینه می‌شود برق تولید کرد و مشکلات بی‌آبی و اقتصادی را حل کرد؟ و یا»...

مورچه حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید: «مگر شما آدم‌ها مثل ما مورچه‌ها موجوداتی اجتماعی نیستید؟»

واضح و مبرهن است که ما انسان‌ها موجوداتی اجتماعی هستیم. پس در پاسخ می‌گویم: «خوب که چی؟»

مورچه می‌گوید: «مگر نه این که هر گروه از شما یک فرهنگ و تمدن دارد که به آن می‌بالد؟»

می‌گویم: «مورچه حالت خوبه؟ داری هرچی را به هرچی ربط می‌دهی».

مورچه می‌گوید: «مگر نه این که هر اندیشه و کردار و گفتار هر عضوی از جامعه شما روی دیگر اعضا و روند کلی جامعه شما اثر می‌گذارد؟»

در این اوضاع معلق بی برقی و ناترازی حوصله شنیدن پندهای مورچه‌ای را ندارم پس سینه‌ای صاف کرده و به عنوان پاتک خطابه‌ای را آغاز می‌کنم که: «ای مورچه تو چه از حال و احوال اشرف مخلوقات می‌دانی که این چنین...‌»

مورچه لاله گوشم را محکم گاز می‌گیرد و خطابه‌ام را قطع کرده و می‌گوید: «حرف زیادی نزن زود برو با نگاهی به فرهنگ و تمدنت، رو به روی یک آینه بی غل و خش بایست و به خودت، اندیشه‌هایت، کردار و گفتارت نگاه کن.»

ناخودآگاه گوشی موبایل را از جلوی آینه برداشته و به آینه می‌کوبم.

همه جا تاریک می‌شود و این مورگردی نیز به پایان می‌رسد‌.

نیمه پر لیوان برق

سعید رضا میرحسینی
سعید رضا میرحسینی

همین اول متن بگویم که انتظار اینکه نیمه‌خالی یک لیوان پر از برق باشد انتظار بیهوده‌ای است، فرهیختگان متولی امور مملکت به این اندازه اشراف علمی دارند که آب رسانا است و نمی‌تواند با برق در یک جا جمع شود. اگر خمس لیوان آب است و بقیه را خالی می‌بینیم فقط به همین دلیل است. ما مردم قدرنشناس و بی بصیرت هم فقط همین‌هایی را که نیست می‌بینیم و هرگز نمی‌خواهیم با عینک مسئولین به مسائل نگاه کنیم و امیدوار باشیم. در همین قطعی‌های برق نعمات و برکات و فرصت‌هایی وجود دارد که اگر برق بود این‌ها نبود. نگارنده با علم اندک و مشاهدات محدود و معدود خود مواردی از اثرات مثبت نبود برق را لیست کرده و در حد بضاعت خود شرح می‌دهم باشد که مورد قبول خدای مسئولین واقع گردد و من بمانم و خدای خودم!

نظم در امور و قدر لحظه را دانستن: وقتی مسئولین اداره قطع برق با ارتباطات رسانه‌ای کارآمد خود، از طریق بستر فیلترشده اینستاگرام ساعات قطعی برق را اعلام می‌کنند، مردم برای انجام کارهای خود برنامه‌ریزی می‌کنند. آدم وقتی می‌فهمد در شبانه‌روز دوتا دو ساعت که جمعاً می‌شود پنج ساعت برق ندارد؛ با نظم و ترتیب در ساعات بابرقی کارهای خود را انجام می‌دهد.

صله‌رحم و دیدارهای سنتی: از آنجا که برق مناطق مختلف در ساعات مختلف قطع می‌شود؛ دوستان و فامیل برنامه‌ریزی می‌کنند تا در ساعات بی برقی خودشان در منزل بابرق‌ها دور هم جمع شوند و یاد اجدادشان و دورۀ قاجار را زنده کنند که چگونه به برق وابسته نبودند و خیلی شیک و مجلسی سر مزرعه کار می‌کردند، جرعه آبی می‌نوشیدند، به خانه بازمی‌گشتند و با غروب خورشید همان‌طور که کک‌ها و شپش‌های بدنشان را له می‌کردند، می‌خوابیدند و دولت‌ها مجبور نبودند مشوق‌های فرزندآوری تعریف کنند.

تحکیم خانواده: در همان حالی که مرد خانه برنامه‌ریزی کرده است تا برود در ساعت بی برقی با دوستان خود بنشینند و با سمفونی آرام‌بخش صدای پیک‌نیک و به هم خوردن چای نبات، مشکلات اساسی مملکت را حل‌وفصل کنند؛ بانوی قصر کوچکشان از او می‌خواهد کمک کند و قبل از قطعی برق، ماشین لباسشویی و ماشین ظرف‌شویی را روشن کنند و خانه را جاروبرقی بکشند و بعد از آن، دو ساعت و نیمی که برق نیست را هرجا خواست برود. مرد با تمام وجود در خدمت همسر و خانواده است و این کار را با جان و دل انجام می‌دهد، درنتیجه مهر و محبت بین این دو بیشتر می‌شود.

عدالت محوری دولت: هرچند عده‌ای برای سیاه‌نمایی و همسو با دشمن می‌گویند که برق بعضی جاها به خاطر بعضی‌ها قطع نمی‌شود و یا کم قطع می‌شود، اما هر انسان منطقی می‌فهمد که این‌ها دروغ است. کافی است در چند شهر ایران دوستانی داشته باشی، آن‌وقت می‌فهمی که با عدالت کامل همان‌گونه که در چلۀ تیرماه برق اردبیل را قطع می‌کنند برق بندرعباس و اهواز را هم قطع می‌کنند و این یعنی مدیریت توزیع و تقطیع عادلانه

وجدان کاری: بارها پیش آمده که مسئول پراندن فیوز، وضو گرفته تا برای عبادت ساعاتی را در نمازخانه با خدای خود خلوت کند ولی مدیر مربوطه ضمن اشاره به اهمیت خدمت به خلق خدا به او یادآور شده در برهه حساس کنونی و شرایط ناترازی قطع اول وقت از نماز اول وقت مهمتر است.

تفکر، عبودیت و خداشناسی: اصطلاحی بین اهالی عکس و تصویر و نجوم وجود دارد به اسم آلودگی نوری، یعنی جایی که نور زیاد است نمی‌توان به راحتی اجرام آسمانی و کهکشان‌ها را دید، رصد کرد و از آن‌ها عکس و فیلم تهیه کرد. در زمان خاموشی، آسمان پاک از این آلودگی‌هاست و می‌توان به آسمان خیره شد از دیدن ماه، ستاره‌ها، دب اکبر و اصغر لذت برد و ضمن مرور کتاب علوم دوره راهنمایی، جهت‌یابی از روی موقعیت ستارگان را به بچه‌ها آموزش داد و البته به ناچیزی انسان و کره زمین و عظمت کیهان و هستی توجه کرده و از خداوند، پایان تاریکی را آرزو کرد.

رونق بازار: به خاطر محدودیت برق، کسبه و خریداران کار خود را سریع انجام می‌دهند. فروشنده از ترس قطع شدن برق گوشی‌اش را برنمی‌دارد تا قیمت لحظه‌ای دمپایی پلاستیکی را استعلام کند و همان قیمت قبلی را اعلام می‌کند. خریدار هم از همین ترس، قیمت آن را در سایت‌ها و از سایر فروشگاه‌ها استعلام نمی‌کند و معامله خیلی سریع انجام می‌شود. از طرفی کالاهایی مثل موتور برق، چراغ شارژی، محاظ برق و ... فروش می‌روند و بازار جدیدی پیدا کرده‌اند. این‌ها در کنار خرید وسایلی از قبیل یخچال، کولر، تلوزیون و... که با نوسانات سوخته، بازار را رونق بخشیده است.

پیشگیری از آسیب‌های اجتماعی: وقتی برق نیست و به دنبال آن آنتن موبایل و اینترنت هم وجود ندارد؛ هیچ کودکی نمی‌تواند گوشی را بردارد وی پی ان روشن کند و هرجا دلش خواست برود و هرکاری دلش خواست بکند. آنتن که نباشد هیچ نوجوانی نمی‌تواند با دوستانش و ساقی موتوری تماس بگیرد، قرار بگذارد و کلی لیوان یک‌بار مصرف، آب آلبالو، چیپس و ماست موسیر مصرف کنند و سوار موتور بشوند و خودشان و دیگران را به کشتن بدهند. ارتباط که برقرار نشود، توی پارک‌ها دود و بوی گل کمتری به مشام خانواده‌ها می‌رسد.

پیشگیری از طلاق: موارد زیادی گزارش شده است که یک زوج که تصمیم گرفته بودند از هم جدا شوند چندین روز متوالی جهت ثبت شکایت و درخواست طلاق خود به عریضه‌نویس کنار دادگستری مراجعه کرده‌اند ولی برق قطع بوده و دست از پا درازتر برگشته‌اند به خانه و دوباره به هم عادت کرده‌اند و منصرف شده‌اند.

افزایش اطلاعات عمومی: من یکی که قبل از این‌ها نمی‌دانستم یک چیزی هم داریم به اسم فیدر و آن همان است که برق خانه و محلۀ ما از تویش رد می‌شود و قطع و وصلش می‌کنند.

برق مجانی: شاید مهمترین دست آورد قطعی‌های برق همین باشد که بابت این چند ساعتی که برق ما قطع است، پول برق پرداخت نمی‌کنیم و این یعنی برق مجانی. ممکن است بگویید پس چرا قبض‌های برق سنگین‌تر شده است؟ پاسخ این است که خودتان، یخچال و بقیه وسایل برقی‌تان مثل همین برق ندیده ها وقتی برق وصل می‌شود خیلی زیاد مصرف می‌کنید وگرنه بابت آن چند ساعت مطمئن باشید که کنتور نمی‌چرخد.

مزیت‌های بی برقی زیاد است که شاید از حوصله شما خارج باشد، به همین‌ها بسنده کرده و در کنار این مزایا لازم است شرط انصاف را رعایت کرده و یکی دو مورد منفی از مشکلات خاموشی‌ها را هم متذکر شوم.

اختلاف طبقاتی: وقتی خانه یا فروشگاهی موتور برق دارد و بقیه در تاریکی و تعطیلی به سر می‌برند این موضوع بیانگر تفاوت طبقه غنی و فقیر است و آن نود درصدی که موتور برق ندارند غصه می‌خورند کسانی هم که دارند ممکن از چشم بد آسیب ببیند.

آلودگی هوا و صوتی: این‌که این موتوربرق‌ها از کجا بنزین می‌آورند سؤال جدی است. چون تا این لحظه چیزی به اسم کارت سوخت موتوربرق و سهمیه آن تعریف نشده است. با این حال ضمن اسراف بنزین، دود و صدای این موتوربرق‌ها می‌تواند مزاحمت ایجاد کند. تصور کنید اگر خدای نکرده، روزی همه مردم برخوردار شوند و بتوانند موتوربرق بخرند چه حجم بنزینی مصرف می‌شود و چقدر آلودگی صوتی و هوا ایجاد می‌شود.

وصل شدن برق: اغلب آسیب‌هایی که به وسایل برقی ایجاد می‌شود، زمان وصل شدن برق است. با وصل شدن برق یک فیدر، تمام دستگاه‌های برقی آن منطقه برق می‌کشند و شروع به کار می‌کنند به همین خاطر در لحظات اولیه فشار زیادی روی شبکه است و همین عامل باعث سوختن وسایل برقی می‌شود؛ بنابراین اگر به حدی از پیشرفت در ناترازی برسیم که برق وقتی می‌رود، دیگر نیاید هیچ وسیلۀ برقی نخواهد سوخت.

امیدوارم همیشه قبراق و براق باشید.