مشاهده‌گری؛ رویارویی کنشگرانه با روایت

کورش تقی‌زاده
کورش تقی‌زاده

روایت، اساسِ زیستِ همگی ما را تشکیل می‌دهد. انسان، در بسترِ روایت تعریف می‌شود. انسانِ بدونِ روایت، انسانی مرده است. فردیتِ راوی در روایت‌های خُرد اهمیت یافته و نقشِ محوری می‌یابد. چندصدایی روایت با فردیتِ راوی در ارتباط است. در شیوۀ روایت‌هایی که مبتنی و متکی بر راوی فردمحور نیستند، بارِ عناصرِ روایی و حتی پیش‌روندگی آن‌ها بر شانه‌های راویان چندگانه خواهد بود. زاویۀ نگاه راوی و حس و حال او در امر روایت، امکانِ هرگونه ادعایی در خصوص بی‌طرفی او و عدمِ سوگیری‌اش نسبت به موضوع را منتفی نموده و زیر سؤال می‌برد. صاحبانِ قدرت و زمامدارانِ سیاسیِ هر عهد، با بهره‌جویی از همین عناصرِ روایی و چگونگی چیدمانِ آن‌ها، روایت هم‌سو با منافعِ خود را در قالبِ رسانه‌های روزگارِ خویش پی‌ریزی می‌کنند، تا با بیانِ جهت‌دار و سازمان‌دهی شدۀ موضوع‌ها و ماجراها، بر افکار و اذهان موافقان و مخالفان خود تأثیر بگذارند و برداشتِ لازم از مدیریتِ افکار و احساسات مخاطبان‌شان را در برهه‌های بحرانی داشته باشند. این‌ها، گزیده‌ای از نکاتی است که در روندِ این رشته‌نوشتار بدان‌ها پرداختیم و در این پنج شماره‌ای که منتشر گردید، از پیشِ نگاهتان گذشت.

در ادامۀ و در شمارۀ تازۀ مجله، به این می‌پردازیم که چگونه می‌توانیم در رویارویی با روایت‌های گونه‌گون، «مشاهده‌گر» باشیم. مخاطبی که شنوده و یا تماشاچیِ رویداد یا خطِ ماجرایی است، اغلب به‌جای این‌که مشاهده‌گر باشد، منفعل است. انفعالی که می‌توان از آن با عنوانِ «انفعالِ مواجهه» نیز یاد کرد. مخاطبانِ منفعل، هنگامِ رویارویی با روایت، پذیرندگی بالایی در برابرِ آن دارند. اما این پذیرندگی، از درک و تجزیه و تحلیلِ موضوع و بیانِ رواییِ آن نمی‌آید؛ بلکه از سرِ گونه‌ای تسلیم‌شدگی است. او، هنگامِ این مواجهه، نیروی تفکر و خردورزی‌اش را از دست داده و سپر می‌اندازد. قدرتِ بیانِ رسانه‌ها در این مورد، نقشِ غیرِ قابل انکار و چشم‌گیری را ایفا می‌کند. مخاطب، مسخِ این قدرت شده و کرخت می‌شود. این‌جا، درست همان نقطه‌ای است که مخاطب بایستی هوشیارانه آگاهی خود را به کار بیندازد، تا به جای پذیرندگی و انفعال، به بررسی ابعادِ رخداد بپردازد. حال آن‌که در حدود مرزهای مصرف‌کنندۀ پیام اسیر می‌ماند و از آن فراتر نمی‌رود. این، پیروزی رسانه‌ها بر اذهان است. اذهانی که در اختیار و سیطرۀ قدرت‌ها قرار می‌گیرند، آمادگی پذیرش هر پیامی از سوی آن‌ها را دارند. در نتیجه حاکمان و سیاست‌گذاران دستگاه‌های رسانه‌ای، به‌راحتی می‌توانند هدایت افکارِ عمومی و اذهانِ تودۀ مردمان و جهت‌دهی احساساتِ همگانی را در دست گرفته و به هنگامِ لزوم، در راستای منافعِ خود از آن بهره‌برداری نمایند. آن‌جا که لازم است، آن‌ها را برانگیزند و آن‌جا که خاموشی اقشار و طیف‌های گسترده را می‌خواهند، با چگونگی بیان و چینشِ محتوای روایت‌هایشان در بزنگاه‌های حساس، به آن دست یابند. مهم‌ترین و برجسته‌ترین نمونۀ آن در همین ماجرای اخیر، در جنگِ بینِ «اسرائیل» با «ایران» رقم خورد. دستگاه‌های رسانه‌ای «ایران» برای برانگیختنِ احساساتِ همگانی و ایجادِ هم‌دلی بینِ حکومت و مردم در میانِ جنگ، بر اِلمان‌ها، نشانه‌ها، نمودها، تصاویر، اشعار، شمایل و شعائرِ ملی- میهنی تأکید نمودند. کلیدواژۀ «وطن» یکی از پرکاربردترین اصطلاحاتی بود که آن روزها از زبان آدم‌ها و به‌ویژه رسانه‌های داخلی شنیده می‌شد. وطنی که بنا به سرودۀ «محمود درویش»، در همه حال «کشورِ ثروتمندان» است و در بحبوحۀ چنین روزهایی، به تنگ‌دستان و مردمان عادی واگذار می‌شود.

بگذارم و بگذرم... .

مخاطبِ منفعل، به جای به کار بستنِ توانِ اندیشگانی خویش، در برابرِ چگونگی بیانِ روایت، به پذیرش آن تن داده است. لازمۀ به کار بستنِ این توان، شک کردن است. همان نکته که در شمارۀ پیشینِ همین ماهنامه نیز آن را یادآور شدم و بر آن تأکید ورزیدم. شک کردنِ اساسِ زیستِ آگاهانه و خردمندانۀ ما در دلِ روایت‌ها است. شک کردن، نقطۀ آغازی است که به ما یاری می‌رساند تا به جایِ تماشاگری و شنوندگیِ روایت، مخاطبِ کنشگر آن باشیم. در یک کلام، «مشاهده‌گر» باشیم. این‌جا، تفاوتِ میانِ مخاطبِ منفعل و مشاهده‌گر عیان می‌گردد. مشاهده‌گر، کسی است که درگیرِ کنشِ «دیدن»، «گوش دادن» و «مطالعه کردن» شده و با هوشیاری و به کار گرفتنِ آگاهی‌اش، با رخداد یا موضوعی مواجه شده و به تجزیه و تحلیلِ آن دست می‌زند.

حالا که سررشتۀ نوشتار بدین‌جا رسید، بد نیست در این‌جا، کوتاه و گزیده دربارۀ این مفاهیم و تفاوت‌هایشان بنگارم. شاید در نگاهِ (سرسری) نخست، مطالعه کردن با خواندن، دیدن با تماشا کردن و شنیدن با گوش دادن، تفاوتِ چندانی نداشته باشند؛ اما هر یک از این‌ها در مواردی ویژه کارکرد و کاربردِ ویژۀ خود را دارند. چرا که هر کدام‌شان، در ساحتِ ماهیتِ معنایی‌شان، انشقاق‌هایی ریشه‌ای دارند. «مطالعه کردن»، «دیدن» و «گوش دادن»، رفتارهایی همراه با کنشگری، خوانش‌گری، شناخت، تجزیه و تحلیل، جست‌وجو، درک و فهم و از سر آگاهی هستند و هوشیارانه انجام می‌گیرند. حال آن‌که در هنگامِ «خواندن»، «تماشا کردن» و «شنیدن»، الزاماً قرار نیست پای این ویژگی‌ها در میان باشد. انسان زمانی که دستِ به کنشی زده و تمرکز لازم را برای آن مصروف می‌سازد، دیگر از روالِ همیشگی و سطحی‌انگارانۀ برخوردِ با آن پدیده فاصله گرفته، مکثی نموده، در برابر آن درنگ کرده و با به کارگیری توانِ آگاهی‌اش با آن درگیر می‌شود. بگذارید چند موقعیتِ ثابت برایتان مثال بزنم. موقعیتی را تصور کنید که در آن کتاب، فیلم، موسیقی، اخبار، فوتبال، پادکست یا... هر رسانۀ (نوشتاری، دیداری و یا شنیداری) دیگری -که بر مبنای اصلِ روایت شکل گرفته است- را دنبال می‌کنید. در این موقعیت، ما اغلب دو رویه و واکنش را می‌توانیم در پیش بگیریم. واکنشِ نخست این است که هم‌زمان با دنبالِ کردنِ محتوای روایی آن رسانه، به کار دیگری نیز مشغول شویم. با دوستمان گپ بزنیم. آشپزی کنیم. میزِ کارمان را مرتب کنیم و... یا درگیر هر کار دیگری نیز به شکلِ هم‌زمان باشیم. حتی ممکن است هنگامِ خواندنِ متنی نوشتاری (همانند کتاب، مجله یا...) حواس‌مان جای دیگری نیز باشد. در این حالت، ما از نقشِ مشاهده‌گر -که همان مخاطبِ کنشگر است- بیرون آمده و تنها ارتباطی سطحی با متن (شنیداری، نوشتاری و یا دیداری) برقرار کرده و تا لایه‌هایی از ژرفای معنایی آن غوطه‌ور خواهیم شد؛ اما از سویی دیگر، آنگاه که همۀ کارهای دیگرمان را رها کرده و تنها بر مطالعۀ کتاب، دیدنِ فیلم یا فوتبال، گوش دادنِ به موسیقی، اخبار، پادکست و... متمرکز می‌شویم، سطحی از آگاهی‌مان با متن درگیر شده و تا لایه‌های عمیق‌تری از آن پیش می‌رویم. این همان ارتباطِ گنشگرانۀ ما با متنِ اثر است که مفاهیمِ «مطالعه کردن»، «دیدن» و «گوش دادن» را معنا می‌بخشد. بی‌تردید، برای همۀ ما هر دوی این موقعیت‌هاپیش آمده است و آن را تجربه کرده‌ایم.

برگردیم به خطِ بنیادی گفتمان‌مان در این شماره. مشاهده‌گر بودن، بن‌مایۀ شکل‌گیری و بالندگی اندیشه و بینشِ بشری است. مشاهده‌گر، به جای پذیرشِ آن‌چه تماشا کرده و یا شنیده است، سمت‌وسوی دیگر آن را نیز جست‌وجو کرده و صدای متفاوت با آن را نیز شنیدار است. این رویه به ما کمک می‌کند تا زاویه دیدِ فردی خودمان را در مواجهه و ارتباط با روایتی که رسانه‌ها پیشِ روی ما می‌گذارند، پیدا کرده و نسبتِ خودمان با آن را نیز بشناسیم. احساسی برخورد نکنیم. سوگیری را به حداقل برسانیم. میانۀ ماجرا را پیدا کنیم. در حبابِ رسانه‌ای گیر نیفتیم و اسیر نشویم.

لازم است این نکته را نیز یادآور شوم که گاهی، موضوعی ساحت‌های مختلف معنایی دارد و لایه‌های چندگانه‌ای در پسِ خود پنهان نموده است. برخی مواقع همانند منشور، چندوجهی است. تماشای یک منظر از آن و یا شنیدنِ یک صدا از آن روایت، ما را به درکی روشن و شفاف -بخوانید تک‌بعدی- از آن می‌رساند؛ اما جست‌وجوی دو سو و یا چند سمتِ ماجرا و ارتباط با آن، ما را به ادراکی سیال می‌رساند. دریافتی که به‌واسطۀ آن، ما با رویکردی غیرقطعی، به دور از دگماتیسم و یا حتی رادیکالیسم، با متن درگیر می‌شویم. در این‌جا، ما دیگر به جای این‌که تنها مصرف‌کنندۀ روایت و پیام (در بحثِ مربوط به رسانه) باشیم، در جایگاهِ مشاهده‌گر با آن برخورد کرده و در ادراک، مفاهمه و دریافتِ مکنوناتِ آن، نقشی کنشگر و اثرگذار خواهیم داشت. این نکته، اساسِ شکل‌گیری روایتِ پلی‌فونیک (چند صدایی) است که چند شماره پیش از این نیز، آن را زخمی کردیم و در شمارۀ آتی آن را از سر خواهیم گرفت.

به شرطِ ادامۀ زندگانی...!

در شماره‌های پیشین، این نکته را یادآور شدم که روایت‌هایِ خُردِ افراد، هرکدام می‌توانند یکه باشند و منحصر به فرد. آن‌سان که با فردیت و تجربه‌های زیستی او (راوی) در هم تنیده و آن را رنگی متمایز بخشیده‌اند. این بخش از نوشتارِ مقدمه را بی کم و کاست، در هر شماره از ماهنامۀ «سرمشق» خواهم آورد تا مخاطبانی که شمارۀ پیشینِ روایت را نخوانده‌اند و به هر دلیلی ممکن است شماره‌های آتی را نیز دنبال نکنند؛ با دلایلِ ایجادِ این بخش و هم‌چنین سبک و سیاقِ ساز و کارش آشنا گردند. تنوعِ هزار رنگِ روایت‌ها، شنیدن‌شان و انعکاسِ هریک از آن‌ها، ما را به جهانِ فردی (به عبارتی ژرفای فردیتِ راوی) برده و در آن شریک می‌نماید. ما با شنیدنِ روایتِ هر فرد، به اعماقِ وجودِ او رفته، در دریای تجربه‌هایش غور کرده، گوهرِ زیستش را از لای صدف‌های ناگفته‌ها و ناشنیده‌ها بیرون کشیده و با خود به سطح می‌آوریم.

...

ادامه این مطلب را در سرمشق شماره ۹۰ مطالعه فرمایید.

مردی که زمان را نگه داشت

عیسی‌‌ ناصری
عیسی‌‌ ناصری

در عالم طبیعت، ابزارسازی تجلی تخیل و عقلانیت انسان است که حیات متمایز بشری را شکل می‌دهد. این توانایی، انسان را به موجودی تبدیل می‌کند که با ابزار به دنبال درک و تسلط بر آشوبِ حیات است؛ حیاتی که آشوب جزئی جدایی‌ناپذیر از آن است. انسان با کمک ابزار، هستی پرآشوبِ خارج از خود را کنترل می‌کند تا از حاصل آن، درک و فهمی به دست آورد که در نهایت به تعقل و خلاقیتش ختم می‌شود. از این منظر، خودِ ابزار روایتگر تحول ادراک انسانی و چگونگی تلاش او برای تسلط بر طبیعت رام‌نشدنی است.

اما ریشۀ این ابزارسازی، از نیازهای اولیۀ حیات آغاز و به‌تدریج، به نوعی وابستگی انتزاعی تبدیل شد که حاصل ترس عمیق انسان از ناشناخته‌ها است. انسان به ابزار خودش پناه می‌برد؛ ابزاری که در ذهنش، ناجی حیات او و تضمین‌کنندۀ استمرار زندگی نوادگان پس از او است. یکی از این ابزارها، «ساعت» نام دارد که تجلی‌بخش مفهوم انتزاعی زمان است. ساعت به زندگی انسان وحدت و نظم بخشید و او را به سمت هدفمندی -که غایت پیشرفت و رشد است- رهنمون کرد؛ اما با همین سیر تحول اجتناب‌ناپذیر، ساعت هم، همچون سرنوشت دیگر ابزار‌های تاریخ بشری در این دنیای مدرن، از ابزار سنجش زمان فراتر رفت و به ابزاری با معنایی جدید در نظام اجتماعی تبدیل شد؛ نشانه‌ای اجتماعی و اقتصادی که حاوی معنای تغییرات سطح تحرک اجتماعی افراد است.

در همین دنیایی که همه‌چیز با شتابی سرسام‌آور رو به فراموشی می‌رود، گاهی انسانی پیدا می‌شود که نه‌تنها زمان را زندگی می‌کند، بلکه آن را حفظ می‌کند. این مصاحبه روایت زندگی «سیروس ترابی» است؛ مردی از دل کویر کرمان که مسیر زندگی‌اش، داستانی واقعی از همان مفاهیم انتزاعی است که پیش‌تر به آن‌ها پرداختیم. زندگی او از کلاس‌های سختگیرانه دبیرستانی در دهۀ ۱۳۴۰ آغاز شد و در نهایت، با تجربه‌های گران‌بهای مدیریتی و اجتماعی، او را به راهی کشاند که کمتر کسی به آن اندیشیده بود: حفظ تاریخ و فرهنگ به واسطۀ ساعت‌ها.

این مصاحبه فراتر از روایت ساده زندگی‌نامه‌ای است و به ما نشان می‌دهد چگونه یک فرد می‌تواند از دل روزمرگی‌ها، میراثی ماندگار بسازد. در موزۀ او، ساعتی که شاید شما آن را فقط ابزاری برای اندازه‌گیری زمان بدانید، تبدیل به روایتگر تاریخ، اقتصاد و سرنوشت یک شهر می‌شود. این گفت‌و‌گو، روایتی است از مقاومت فرهنگی در برابر فراموشی، اقتصادی که با فرهنگ گره می‌خورد و انسانی که زمان را نه مصرف که وقف کرده است. ترابی در این مصاحبه نه فقط از ساعت‌ها که از زمانه‌ای سخن می‌گوید که با پوست و استخوان زیسته است: از کلاس‌های سختگیرانه تا سالن‌های دانشگاه، از دوران انقلاب تا شکل‌گیری موزه و از خانواده‌ای که عشق به حفظ اشیای ارزشمند را نسل به نسل منتقل کرده‌اند.

داستان او مصداق بارزی از همان نیاز انتزاعی انسان به ابزار است. او با ابزارهای خودش (ساعت‌ها) ناجی حیات خاطرات خود و تضمین‌کنندۀ استمرار حیات تاریخی این مرز و بوم شده است. این ابزارها -که در ابتدا وسیله‌ای برای نظم بخشیدن به زندگی بودند- اکنون به نمادهایی از پایداری در برابر فراموشی و گذر بی‌رحمانۀ زمان تبدیل شده‌اند.

پیش از هر چیز، از شما سپاسگزارم که وقت ارزشمندتان را در اختیار ما گذاشتید. آقای ترابی، نام شما با مرمت و مجموعه‌داری ساعت‌های تاریخی گره خورده است. پیش از ورود به جزئیات، ‌می‌خواهیم مسیر حرفه‌ای شما را از ابتدا بشنویم؛ لطفاً بفرمایید این علاقه و فعّالیت چگونه شکل گرفت و چه مراحلی شما را به جایگاه امروز رساند؟

من «سیروس ترابی»، ۲۷ دی‌ماه ۱۳۳۱ در محلۀ قدیمی «مسجد ملک» متولد شدم. تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان «سعید» گذراندم و سال ۱۳۴۹ دیپلم خود را از دبیرستان «ایرانشهر» کرمان -که در آن زمان به سخت‌گیری معروف بود- گرفتم. در آن زمان روش جالبی در دبیرستان «ایرانشهر» اجرا می‌شد؛ از شاگرد ممتاز برای آموزش دانش‌آموزان ضعیف‌تر استفاده می‌کردند و تنبیه و تشویق برای همه یکسان بود. به همین دلیل فردی منضبط شدم. معلم‌ها در آن زمان الگوی بچه‌ها بودند. مخصوصاً «برزو آمیغی» که با وجود بازنشسته شدن، هر روز همپای سایر معلمان به مدرسه می‌آمد و شاگردان را فرزندان خود می‌دانست.

مهم‌ترین خاطره‌ای که از آن زمان و از تحصیل در دبیرستان «ایرانشهر» و مدیریت «برزو آمیغی» دارید را برایمان بگویید.

خاطره‌ای که از آن زمان به یاد دارم این است که بچه‌ها به زنگ ورزش علاقه زیادی داشتند. یک روز همین جناب «برزو آمیغی» سر کلاس آمد و به ما گفت: «زمین مدرسه خاکی است و باعث می‌شود به خودتان و لباس‌هایتان آسیب بزنید». او پیشنهاد کرد زنگ ورزش را به آموزش زبان انگلیسی اختصاص دهیم. از آن روز به بعد، هر هفته در زنگ ورزش، به ما به شکلِ مجانی زبان انگلیسی درس می‌داد. او در آموزش بسیار سخت‌گیر بود و به همین علت زبان من قوی شد. در آن زمان شرط اصلی قبولی در کنکور دانستن زبان انگلیسی بود و به‌واسطۀ آقای آمیغی، تمامی فارغ‌التحصیلان دبیرستان «ایرانشهر» به‌راحتی وارد دانشگاه شدند.

اگر اشتباه نکنم همان سال ۱۳۴۹ بود که دکتر «ابوطالب مهندس»- که دکتری اقتصاد از دانشگاه تهران داشت- خانۀ مخروبه‌ای به نام «خانۀ امام‌جمعه» را خریداری و پس از بازسازی، «مدرسۀ عالی‌ مدیریت» را در این محل تأسیس کرد. این مدرسه دو رشتۀ مدیریت بازرگانی و علوم اداری داشت. آقای دکتر مهندس همانند «برزو آمیغی» سخت‌گیر بود و حتی کتابی به نام «مالیۀ عمومی» نوشته بود که هنوز هم در دانشگاه‌ها تدریس می‌شود. بنده نیز پس از قبولی در کنکور، تحصیلات عالی خود را در همین مدرسه ادامه دادم. دو سال اول عمومی بود. بعد امتحانی گرفته می‌شد و دورۀ تخصصی را می‌گذراندیم. من رشتۀ مدیریت بازرگانی را انتخاب کردم و بعد از گذشت چهار سال در مقطع لیسانس فارغ‌التحصیل شدم. مدرک این مدرسه بسیار معتبر بود و پس از فارغ‌التحصیلی به‌راحتی می‌توانستیم در دستگاه‌های دولتی استخدام شویم، چرا که اساتید میهمان ما شامل چند استاد برجستۀ دانشگاه تهران ازجمله دکتر «سیروس ابراهیم‌زاده» و دکتر «سیروس آموزگار» بودند.

اما از آن‌جایی که علاقه‌مند به ادامۀ تحصیل بودم، پس از فارغ‌التحصیلی در سال ۱۳۵۳ بلافاصله ریزنمرات خودم را برای «دانشگاه پهلوی شیراز» -که امروز به آن «دانشگاه شیراز» می‌گویند- پست کردم. از ۴ نمره معدلم ۷۵/۳ شده بود. به همین علت، «دانشگاه پهلوی» -که تنها دانشگاه بدون کنکور ایران بود- مرا برای مصاحبه پذیرفت. وقتی به «شیراز» رفتم، قرار شد سه روز آن‌جا بمانم چون سه مصاحبۀ سخت می‌گرفتند و اکثر سؤالات هم به زبان انگلیسی بود. با وجود آن‌که هنوز دانشجوی دانشگاه نبودم، سه روز خوابگاه و غذا به‌صورت رایگان در اختیارم قرار گرفت. در زمان تحصیل در «دانشگاه پهلوی شیراز»، به جز هزینۀ خرید کتاب، همه چیز برای دانشجویان رایگان بود و بهترین استادان آن زمان، مثل دکتر «جواد رئیس دانا»، دکتر «منصور شریف‌همایون» و دکتر «عیسی ضیا ابراهیمی» در آن دانشگاه تدریس می‌کردند.

پس از فارغ‌التحصیلی به «کرمان» برگشتم. ۱۳۵۵ یا ۵۶ بود که اوّلین دانشگاه فنی کرمان به نام «دانشسرای عالی فنی آرشام» توسط «محمد‌علی آرشام» در بلوار «آریا‌مهر» («جمهوری اسلامی» فعلی) مقابل «هتل آسمان» (محل فعلی «دانشکده فنی») راه‌اندازی شد. این دانشسرا که شاخه‌ای از دانشگاه «علم و صنعت» «تهران» بود، دو رشتۀ مکانیک و متالورژی را ارائه می‌کرد. رئیس آن، دکتر «امیر پیروزان»، استاد تمام دانشگاه «علم و صنعت» بود. دکتر پیروزان به سختی راضی شد تا «تهران» را رها کند و به این دانشسرا بیاید؛ چون آن زمان «کرمان» شهری دور افتاده محسوب می‌شد. سرانجام با دریافت پانزده هزار تومان حقوق و خانه‌ و خودرو با راننده، ریاست این دانشگاه را پذیرفت. البته زندگی برای خانم او -که «آنا بیکر» نام داشت- کمی سخت بود، چون اهل «انگلستان» بود.

زبان فارسی خانم بیکر در چه سطحی بود؟

فارسی خانم بیکر عالی بود. او هنگام صحبت کردن کم تُپُق می‌زد و بیشتر به فارسی صحبت می‌کرد. او همچنین بسیار مهربان بود و با همه زود جوش می‌خورد. بگذریم... . روزی در اردیبهشت‌ماه بود که مطلع شدم دانشسرا نیرو جذب می‌کند. وقتی به آن‌جا رفتم، هنوز بسیاری از ساختمان‌ها در حال ساخت بودند. پس از ارائه مدارک تحصیلی، دکتر پیروزان به من گفت: «شما را با دو شرط استخدام می‌کنم: اول این‌که ساعت کاری مشخصی نداریم و باید هر وقت من هستم، شما هم باشید. دوم این‌که شما باید مسئولیت تمام کارهای مالی، اداری و تدارکات را به تنهایی بر عهده بگیرید؛ چون شما اولین متقاضی هستید که برای کار در بخش اداری به این‌جا آمده است.» من هم قبول کردم و شدم اولین کارمند دانشسرای عالی فنی. جالب است بدانید که خودم برای خودم پروندۀ استخدام تشکیل دادم و حتی اوایل کار، منشی مشترکی هم با دکتر پیروزان داشتم که خانم ادهمی نام داشت.

شرایط کارتان چطور بود؟

بسیار سخت بود. روزی ۱۶ ساعت، یعنی از ۶ صبح تا ۱۰ شب کار می‌کردم. سیستم کاری دکتر پیروزان شبیه الگوی خارجی‌ها بود؛ اما قدر کارم را می‌دانست. ماه اول حقوق ۲۵۰۰ تومانی دریافت کردم که از میانگین سازمان‌های مشابه (ماهانه ۵۰۰ یا ۶۰۰ تومان) بالاتر بود. از ماه دوم هم برای کمک به خرید ماشین، ۲۵۰۰ تومان اضافه‌کار برایم نوشت و من در سال اول کاری، با آن یک دستگاه پیکان جوانان به رنگ زرد قناری خریدم. علاوه بر کارهای اداری، مسئولیت‌های دیگری مثل گرفتن حقوق کارمندها از بانک و انجام خریدهای مهم از «تهران» هم بر عهده من بود.

یک بار که من در اتاق کارم مشغول نماز خواندن بودم، دکتر پیروزان بی‌آن‌که متوجه شوم، از پشت پنجره مرا دید. این موضوع تأثیر زیادی بر او گذاشت و باعث شد اعتمادش به من بیشتر شود. او حتی «تنخواه‌گردان» دانشکده را بدون ضمانت به من سپرد که در آن زمان ‌بی‌سابقه بود. دکتر هیچ‌وقت به روی من نیاورد، اما بعدها معاونش به من گفت که این اعتماد به خاطر همان روز نماز خواندن بوده است. این اتفاق باعث افتخار من شد و نشان داد که او به کار و درستکاری من اطمینان کامل دارد. دکتر پیروزان فقط یک مدیر نبود، بلکه انسان بزرگ‌منشی هم بود. مثلاً در غذاخوری دانشکده، همان غذای دانشجویان را می‌خورد و هرگز خود را از جمع جدا نمی‌کرد. روزی نگاه کارگران ساختمانی به ناهار خوردن کارکنان و دانشجویان، توجه دکتر را جلب کرد. او از آشپز خواست تا از فردای آن روز، برای کارگران نیز به همان اندازه غذا در نظر بگیرد. کارگران هم برای بقیه تعریف کرده بودند که در دانشکده فنی غذا می‌دهند! همه در کل شهر سر و دست می‌شکستند تا در دانشکدۀ فنی کارگری کنند؛ اما به هر حال این رفتار دکتر برای همۀ ما نشان‌دهندۀ فروتنی و انسانیت بالای او بود.

این‌طور که شما تعریف کردید، دکتر پیروزان شخصیتی مقرراتی و قانون‌مدار بود. مثالِ دقیقی از قانون‌مداری و مقرراتی بودن او به یاد دارید؟

بله، خاطرۀ جالبی از نظم و قانون‌مداری او به یاد دارم که اتفاقاً به همین بحثِ کارگرها هم مربوط می‌شود. در آن زمان کارگران را از «میدان آزادی» فعلی سوار وانت می‌کردند و به دانشگاه می‌آوردند. یک روز صبح شهربانی رانندۀ وانت را به جرم مسافرکشی جریمه می‌کند. راننده از بنده درخواست کرد که از دکتر پیروزان بخواهم که با شهربانی صحبت کند تا دیگر جریمه نشوند. من هم برگۀ جریمه را به دکتر پیرزوان تحویل دادم و ماجرای را تعریف کردم. دکتر گفت: «کار درستی کردند، نباید کارگر سوار وانت شود. بگویید از فردا صبح برای رفت و آمد کارگران از مینی‌بوس استفاده کنند و این جریمه هم حتماً پرداخت شود؛ چون من هیچ کار خلافی از کسی نمی‌خواهم.» او نمی‌خواست که مدیون کسی باشد. می‌توانم بگویم بعد از «برزو آمیغی»، این دکتر «امیر پیروزان» بود که الگوی زندگی من شد. متأسفانه پاییز سال ۱۳۵۷ بود که همراه با همسرش به «تهران» بازگشت.

هیچ وقت دلیل بازگشت خودش را گفت؟

هیچ‌وقت دلیل خاصی ذکر نکرد، اما همسرش سطح آگاهی بالایی داشت و متوجه تغییر و تحولات در جامعۀ ایران شده بود. او دکتر را مجاب کرد تا دوبارۀ به دانشگاه «علم و صنعت» بازگردند. آقایی به نام دکتر «علی افکاری» ریاست را بر عهده گرفت، اما ریاست او عمر زیادی نداشت چون انقلاب رخ داد و دانشسرا هم پس از انقلاب بدنام شد. همه می‌گفتند چون «محمد‌علی آرشام» رئیس ساواک کرمان بوده است، پس کارمندان دانشگاهش هم حتماً ساواکی هستند و به همین علت تمامی حساب‌های بانکی دانشسرا را مسدود کردند. دکتر افکاری هم قبل از بازگشت به «تهران»، چندین چک سفید امضا برای پرداخت حقوق کارمندان به من تحویل داد.

دقیقاً به یاد دارم که شب عید بود و همۀ کارمندان به پول نیاز داشتند. من دوستی به نام «حسین شکیبی» داشتم که با هم در «مدرسۀ عالی مدیریت» هم‌کلاس بودیم و پدر زنش آیت‌الله «محمّدعلی موحّدی کرمانی» بعد از انقلاب عضو «حزب جمهوری اسلامی» بود. یک روز به دفتر «حسین شکیبی» رفتم و گفتم: «زندگی این کارمندان بی‌نوا به حقوق‌شان وابسته است و خودت بهتر می‌دانی که همه فقط کارمند سادۀ دانشگاه بودند.» حسین گفت: «این کار «محمدرضا مشارزاده» است، الآن به او زنگ می‌زنم.» بالأخره با همان تماس تلفنی حساب‌های دانشسرا را باز کردند و اسفندماه ۱۳۵۷ حقوق همه پرداخت شد. همان زمان بود که برچسب ننگین «ساواکی» از روی کارمندان و دانشسرای عالی فنی هم حذف شد و همه چیز به روال سابق برگشت، تا این‌که در سال ۱۳۵۹ به دستور «شورای انقلاب اسلامی»، «دانشسرای عالی فنی» با «دانشگاه شهید باهنر» -که به «دانشگاه علوم» معروف بود- ادغام شد و از آن روز رسماً به عنوان «دانشکدۀ فنی» شناخته شد.

اما در «دانشگاه شهید باهنر» نیز ابتدا با ما همکاری کامل صورت نمی‌گرفت. چرا که کارمندانش احساس می‌کردند ما جای آن‌ها را خواهیم گرفت. یک روز طبق روال به سر کار رفتم، اما به من گفتند: «محل کار شما به کتاب‌خانه منتقل شده است.» این حرف موجب ناراحتی‌ام شد، چون تخصص من برای بخش اداری و مالی بود. در کتابخانه، من و همکارانم اصلاً از کتاب‌داری چیزی نمی‌دانستیم، چون تخصص هرکدام از ما مربوط به رشته‌های مختلفی بود و تنها نقطۀ اشتراک همۀ ما این بود که در جای درست خودمان قرار نداشتیم.

انگار صرفاً شما را از کار تخصصی خودتان جدا کرده بودند.

بله دقیقاً. این روال ادامه داشت تا این‌که دکتر «سعید رجائی‌خراسانی» رئیس دانشگاه شد. یک روز جناب دکتر سر زده به بازدید از کتاب‌خانه آمد. بعد از این‌که وضعیت ما را دید، پرسید: «شما هم مثل من هر روز بی‌کار هستید؟» ما هم پاسخ دادیم: «کتاب‌داری آدم خاص خودش را می‌خواهد و تخصص ما نیست.» بنابراین، از کارگزینی درخواست کرد فرم‌هایی برای ما ارسال شود تا تخصص و مهارت‌های خود را ثبت کنیم. با توجه به رزومۀ کاری‌ام، مرا مدیر خرید‌های خارجی دانشگاه قرار دادند. سال ۵۹ تازه جنگ شروع شده بود و آزمایشگاه‌های دانشگاه نیازمند تجهیزات بودند. این کار بسیار سخت بود؛ چون من باید به تهران می‌رفتم تا از وزارتخانه مجوز گرفته، در بانک گشایش اعتبار کرده، اجناس را بیمه نموده و از گمرک ترخیص می‌کردم. بعد از آن، برای هر تجهیزاتی که قرار بود وارد شود، باید نامه‌ای از وزارتخانه می‌گرفتیم تا از پرداخت عوارض گمرکی معاف شویم که کار بسیار دشواری بود. یک روز، برای تسهیل امور با دکتر «اسدالله رضوی» (نمایندۀ وقت مردم کرمان در مجلس) رایزنی کردم و از او خواستم مصوبه‌ای در مجلس تصویب کند تا دانشگاه‌ها و مؤسسات آموزش عالی از این کار معاف شوند. او نیز نامۀ درخواست مرا به «تهران» برد و پس از حدود شش ماه، این قانون تصویب شد و همچنان نیز اجرا می‌شود. به این ترتیب، دانشگاه‌ها و بیمارستان‌ها دیگر برای واردات کالاها و تجهیزات پزشکی، نیاز به نامه‌نگاری‌های مکرر با وزارتخانه نداشتند. مدیریت خرید کار من باقی ماند تا این‌که در سال ۱۳۸۸، پس از ۳۳ سال خدمت در دانشگاه، بازنشسته شدم.

آقای ترابی، با توجه به این‌که تحصیلات عالی در رشتۀ اقتصاد داشتید، تفاوت میان آموخته‌های آکادمیک شما در دانشگاه و درس‌هایی که به‌طور عملی از جامعه و محیط کار گرفتید، در چه مواردی بود؟

یادگیری از جامعه و تجربۀ عملی را مؤثرتر از آموزش آکادمیک می‌دانم. مهم‌ترین درسی که از جامعه آموختم، اهمیت روابط اجتماعی و مردم‌داری است. به نظر من، این تنها ملاکی است که باید در زندگی مورد توجه قرار گیرد. به همین دلیل، اگر قرار بود دوباره رشتۀ تحصیلی‌ام را انتخاب کنم، علوم اجتماعی می‌خواندم. به نظر من، بسیاری از مشکلات کشورهای جهان سوم، به دلیل از بین رفتن همین روابط است. برای مثال، زمانی که برای ترخیص کالاهای دانشگاه به «گمرک مهرآباد تهران» می‌رفتم، با کارمندان آن‌جا -که اغلب بی‌حوصله بودند- دچار مشکل می‌شدم. یک بار یکی از آن‌ها که خوش‌برخورد بود، به من کمک کرد. در سفر بعدی، با خودم سوغات کرمان را بردم و به او هدیه دادم. از آن روز به بعد با ایجاد روابط دوستانه، هیچ‌وقت در «گمرک مهرآباد» دچار مشکل نشدیم و کارمان به سرعت انجام می‌شد.

این‌ها درس‌هایی است که در هیچ دانشگاهی تدریس نمی‌شوند. من حتی برای تسریع کارهای دانشگاه، صبح‌ها کلمپه به گمرک می‌بردم تا کارمندان با صبحانه بخورند. این کارها از جیب خودم بود، اما در مقابل، کار ما زودتر راه می‌افتاد. همین‌طور در «گمرک کرمان»، ماشینم را به کارمندی که نیاز داشت، قرض می‌دادم. این روابط باعث می‌شد که کارهای ما به سرعت انجام شود. حتی یک بار برای استخدام خواهر آقای ثمره (رئیس «گمرک کرمان») در یک جای مناسب کمک کردم. این روابط باعث شد تا ۱۰ سال کارهای دانشگاه ما در گمرک به‌راحتی انجام شود. این روابط و یادگیری از جامعه در عمل، باعث موفقیت من در کارها شد. شما برای موفقیت باید وارد جامعه شوید.

آقای ترابی، با توجه به این‌که شما تجربیات گوناگونی در زمینۀ مدیریت و اقتصاد دارید؛ دغدغه و انگیزۀ اصلی شما برای راه‌اندازی و شکل‌گیری موزۀ ساعت -که کاری فرهنگی و تخصصی محسوب می‌شود- از کجا نشئت گرفت؟

[گلوی خود را صاف می‌کند.]

سه نسل پیش از من، یعنی پدربزرگم «ماشالله ترابی» نخستین تاجری بود که در دوران «احمدشاه قاجار»، قالی «کرمان» را به «بمبئی» در «هند» می‌برد و در ازای آن ادویه وارد می‌کرد. در یکی از همین سفرها، به دلیل طوفانی شدن دریا و تغییر بادهای موسمی، مجبور می‌شود چهار ماه در بندر «بمبئی» بماند. در این مدت، به نزد یک زرتشتی به نام «مهراب» می‌رود که در کار زرگری، ساعت‌سازی و عینک‌سازی بود. پدربزرگم با خواهش و بدون مزد، به مدت چهار ماه شاگرد او می‌شود و هر سه فن را می‌آموزد. هنگام بازگشت، مهراب به او نصیحتی ارزشمند می‌کند و می‌گوید که به جای ادویۀ سنگین که ممکن است در دریای طوفانی توسط ملوانان به دریا ریخته شود، یا در راه بازگشت توسط راهزنان غارت شود؛ وسایل سبک‌تری مانند ابزار ساعت‌سازی، عینک‌سازی و زرگری که راحت‌تر در لباس مخفی می‌شوند را با خود به ایران ببرد.

پدربزرگ هم نصیحت مهراب را می‌پذیرد و وسایل مورد نیاز برای ساعت‌سازی، عینک‌سازی و زرگری را خریده و به کرمان بازمی‌گردد. در «کاروانسرای گلشن» -که مرکز اصلی تجارت ادویه در آن دوران بود- یکی از تاجران بیمار می‌شود. پدربزرگم مغازه او را می‌خرد و آن را به کارگاه ساعت‌سازی، عینک‌سازی و زرگری تبدیل می‌کند. پدرم «اسدالله ترابی» -که پسر بزرگ خانواده بود- کار را از پدربزرگم می‌آموزد و مسئولیت ادارۀ مغازه را برعهده می‌گیرد. به این ترتیب، پدربزرگم تجارت ادویه را رها کرده و به واردات ابزار این مشاغل روی می‌آورد. این سه حرفه، به شغل خانوادگی ما تبدیل شد.

در آن زمان، ساعت‌ کمیاب و گران‌قیمت بود. به گفتۀ پدرم تنها دوازده ساعت در کل «کرمان» وجود داشت که نیاز زیادی به تعمیر نداشتند. به همین دلیل، پدرم در کنار ساعت‌سازی، به زرگری هم می‌پرداخت. علاوه بر این، پدربزرگم دانش ساخت عینک را از «هند» به «ایران» آورد. در آن دوره، چشم‌ بسیاری از مردم به دلیل آب‌مروارید کم‌بینا می‌شد. عینک هم بسیار نادر بود، اما در هندوستان عدسی ذره‌بین زیاد بود. برای همین پدربزرگم اولین عینک‌ساز «کرمان» شد. پدربزرگ ذره‌بین مناسب برای هر فرد را پیدا کرده، سپس شیشه‌های آن را به دقت تراش داده و فریمی دست‌ساز برایش می‌ساخت. همین امر باعث می‌شد عینک بسیار گران تمام شود. در نتیجه، این سه شغل درآمد بسیار خوبی برای خانواده فراهم کرده بود و خانوادۀ ما را جزء اقشار مرفه کرمان قرار داد.

هرچند این سه شغل درآمد بالایی داشتند، اما پدربزرگ و پدرم به شدت به تحصیلات اهمیت می‌دادند. پدرم تمام خواهران و برادرانش را به مدرسه فرستاد. او ترجیح‌ می‌داد تا ما ساعت‌ساز نشویم و همیشه به تحصیل تشویق‌مان می‌کرد. تابستان‌های کودکی‌ام را در مغازۀ پدرم می‌گذراندم و به کار پدربزرگ علاقه‌مند بودم. خاطرات آن دوران سال‌ها در ذهنم باقی ماند. پس از بازنشستگی، این خاطرات تلنگری برای من شد تا به دنبال علاقه‌ام بروم. برای همین تصمیم گرفتم موزۀ ساعت را راه‌اندازی کنم.

آقای ترابی، فرآیند جمع‌آوری این ساعت‌ها دقیقاً از چه زمانی آغاز شد؟

جمع‌آوری این ساعت‌ها از همان کودکی آغاز شد. در آن زمان، ساعت‌های قدیمی چندان ارزشمند شمرده نمی‌شدند. برخی از ساعت‌ها را از پدربزرگ و پدرم هدیه می‌گرفتم. از آن‌ها می‌خواستم که ساعت‌های قدیمی را برایم نگه دارند. پس از درگذشت‌شان نیز، بقیۀ ساعت‌هایی که خانواده اهمیتی به آن‌ها نمی‌داد را جمع‌آوری کردم. حدود یک سوم از این مجموعه ارثی است؛ باقی آن‌ها را از سال ۱۳۹۲ -که ایدۀ راه‌اندازی موزه شکل گرفت- با هزینه شخصی تهیه کردم.

این ساعت‌های قدیمی را چگونه پیدا می‌کردید؟ آیا مکان‌ها یا روش‌های خاصی برای یافتن آن‌ها داشتید؟

برای یافتن ساعت‌های عتیقه، به شهرهای مختلفی سفر می‌کردم. از آن‌جایی که مدیر خرید خارجی دانشگاه بودم، در سفرهای کاری فرصت پیدا می‌کردم تا به بازارهای مخصوص عتیقه بروم. برای مثال، در «تهران» به خیابان‌های «منوچهری» و «نادری» سر می‌زدم و اوقات فراغتم را صرف جست‌وجوی ساعت می‌کردم. در «تبریز» و «ارومیه» نیز ساعت‌های ارزشمندی یافتم. حتی روزی در «خوزستان»، از فردی اهل «اربیل» «عراق»، تعداد زیادی ساعت بسیار قدیمی خریدم. با این حال، هیچ محل ثابتی برای خرید ساعت وجود نداشت. گاهی حتی در مکان‌های غیرمنتظره مثل سلمانی‌ها پیدا می‌کردم؛ زیرا ساعت وسیله‌ای کاربردی بود که در جاهای مختلفی پیدا می‌شد. متأسفانه بیشتر صاحبان، از ارزش واقعی ساعت‌هایشان بی‌خبر بودند. بسیاری از ساعت‌هایی که می‌خریدم، آسیب دیده بودند. معمولاً تمام پس‌اندازم را صرف خرید این ساعت‌ها می‌کردم.

آیا جمع‌آوری این کلکسیون برای شما بیشتر یک سرگرمی بود یا به آن به چشم یک سرمایه‌گذاری نگاه می‌کردید؟

همیشه تأکید کرده‌ام که خریدار عتیقه‌ام، نه فروشندۀ آن! هر خریدی صرفاً از روی علاقۀ شخصی است. هرگز قصد فروش ندارم، مگر این‌که بخواهم هدیه بدهم. هیچ‌وقت خرید ساعت را به چشم سرمایه‌گذاری ندیده‌ام و از این تصمیم‌ پشیمان نشده‌ام؛ چون در پی سود مالی نبوده‌ام.

با توجه به این‌که تعدادی از ساعت‌ها را خریداری کرده‌اید و برخی به شما به ارث رسیده‌اند؛ آیا در میان کلکسیون شما ساعتی وجود دارد که به دلیل پیشینۀ خاصش، برای شما خاطره‌ای ویژه و تأثیرگذار داشته باشد؟

در میان تمام ساعت‌های موزه، دو یا سه ساعت ساخت «آمریکا» وجود دارد که برایم بسیار خاص هستند. پدربزرگم آن‌ها را از «هند» آورده بود. این ساعت‌ها تصاویر متحرکی روی صفحه‌هایشان داشتند. پدربزرگم به این ساعت‌های عروسکی علاقه داشت. آن‌ها را روی طاقچۀ خانه‌اش می‌گذاشت و به هیچ‌کسی اجازه نمی‌داد به آن‌ها نزدیک شود. دیدن این ساعت‌ها برایمان لذت‌بخش بود. پدربزرگ خانۀ بزرگی داشت و همۀ فامیل در کنار هم زندگی می‌کردیم، اما نمی‌دانم چرا از بین همۀ نوه‌ها، رابطه او با من بسیار نزدیک بود و مرا دوست داشت. وقتی که ۱۷ یا ۱۸ ساله بودم، پدربزرگم دچار سرطان پروستات شد. یک روز که در بستر بیماری بود، به دیدارش رفتم. مریض‌احوال بود، اما سعی می‌کرد خودش را قوی نگه دارد. در همین حال صدایم زد و گفت: «سیروس، وقتی می‌روی، این سه تا ساعت را هم بردار و ببر.»

[اشک در چشمانش حلقه می‌زند]

عکس‌العملِ بقیه‌ی اعضای خانواده مثلِ عمه‌ها یا عموهایتان چه بود؟

این حرف غیرمنتظره بود. پدربزرگم آن ساعت‌ها را به من سپرد و می‌دانست که اگر آن‌ها را به من بدهد، باقی می‌مانند. فکر می‌کنم او فهمیده بود که اگر این ساعت‌ها به دست عمه‌ها و عموهایم برسید، احتمالاً هر تکه از آن‌ها به گوشه‌ای می‌افتاد یا در نهایت فروخته می‌شدند. اکنون آن سه ساعت در ویترین ویژه‌ای از موزه نگهداری می‌شوند. این سه ساعت، یادگاری‌های ارزشمندی هستند که تمام خاطرات مرا با پدربزرگم زنده نگه می‌دارند.

به یاد دارم در تابستان‌ها که مدرسه‌ها تعطیل بود، بیشتر اوقات به مغازه پدربزرگم می‌رفتم. او معمولاً ساعت ۹ صبح به مغازه می‌رفت و ساعت ۳ بعدازظهر به خانه بازمی‌گشت. پدرم که جوان‌تر بود، ظهرها زودتر مغازه را تعطیل می‌کرد. در ساعاتی که مغازه خلوت بود، پدربزرگم با حوصله کارهای سخت ساعت‌سازی را به من آموزش می‌داد. او به من یاد داد که چگونه قطعات آسیب‌دیدۀ ساعت را بسازم. برای مثال، تیغ اره‌های فولادی را ذوب و آن‌ها را به قطعاتی برای ساعت تبدیل می‌کرد که از قطعۀ اصلی بهتر عمل می‌کردند. در واقع، او بدون دانش آکادمیک و فقط با تجربۀ عملی، به علم متالوژی تسلط داشت. این آموزش‌ها در کودکی، اکنون بسیار برایم کاربردی هستند.

به نظر می‌رسد شما تنها فردی در خانواده بودید که به کار پدربزرگ علاقه داشتید. دلیل این مسئله چه بود؟

شاید به دلیل نزدیکی بیشترم به پدربزرگم بود. این نزدیکی مرا به کارهایش مشتاق‌تر کرد.

آیا پدرتان هم ساعتی به شما هدیه داد؟

بله، پدرم چند ساعت جیبی نایاب به من هدیه داد. هنوز در آن زمان فکری برای تأسیس موزه در ذهنم نبود، ولی آن‌ها را حفظ کردم.

آیا پدرتان از علاقۀ شما به جمع‌آوری و نگه‌داری این اشیاء آگاه بود؟

بله، او می‌دانست که من به این چیزها اهمیت می‌دهم و هیچ‌وقت آن‌ها را دور نمی‌اندازم.

آقای ترابی، ریشۀ این علاقه به نگه‌داری و جمع‌آوری اشیاء از کجا شکل گرفته است؟

این ویژگی از همان دوران کودکی در ذات من بود. در کودکی یک جعبه کوچک قفل‌دار داشتم که پدربزرگم به من هدیه داده بود؛ مانند پیرمردهای آن زمان، کلیدش را به گردنم می‌انداختم. گاهی اوقات یواشکی قند و چای از آشپزخانه برمی‌داشتم و در آن پنهان می‌کردم. وقتی مهمان می‌آمد و قند نداشتیم، با خنده می‌گفتم: «از من بخرید!» یا «قرض بگیرید!» هیچ‌وقت برای این کار تنبیه نشدم و خانواده همیشه می‌گفتند: «این مال نگه‌دار است.» این روحیۀ جمع‌آوری و نگه‌داری از همان زمان در من شکل گرفت.

یک‌بار در یک عروسی، پدرم گلدان نقره‌ای با شاخۀ گل درونش را به عنوان چشم‌روشنی هدیه داد. هنگام بازگشت، من با وجود خجالت و تعارف‌های بزرگ‌ترها، اصرار داشتم که گلدان خودمان را بردارم و با خودم ببرم. پدر و مادرم تعریف می‌کردند که تا خانه گریه می‌کردم و فریاد می‌زدم: «گلدان را جا گذاشتیم!» عمه‌ام که گلدانی شبیه به آن داشت، برای آرام کردنم گلدان خودش را به من داد و من هم با همان حال بی‌قرار پرسیدم: «عمه، پس گُلش کجاست؟!»

[می‌خندیم.]

می‌گویند آن شب با همان حالتی که گلدان را در بغل گرفته بودم به خواب رفتم. من آن موقع نمی‌دانستم رودربایستی، هدیه و این مسائل یعنی چه؛ فقط می‌خواستم چیزی ارزشمند از دست خانواده‌ام نرود. این حس نگه‌داری از اشیا، همان‌طور که گفتم، در ذات من بود و با گذشت زمان، بیشتر هم شد.

[لبخند می‌زند.]

...

ادامه این مطلب را در سرمشق شماره ۹۰ مطالعه فرمایید.