داستان کهنوج: از سنت شفاهی تا ادبیات مدرن

️علی ببربیان
️علی ببربیان

شهر کهنوج، مرکز شهرستان کهنوج در استان کرمان، نه‌تنها به لحاظ جغرافیایی، بلکه به‌عنوان خاستگاه یک سنت داستانی منحصربه‌فرد و زنده شناخته می‌شود. ریشه‌های داستان در این منطقه به گذشته‌ای بسیار دور و در قالب ادبیات شفاهی بازمی‌گردد.

خاستگاه سنتی: شوباد و قصه‌گویی

مهم‌ترین خاستگاه شکل‌گیری داستان‌های کهنوج، پدیده طبیعی «شوباد» (شب‌باد) است. شوباد بادی است که در فصل گرما (اواخر بهارو تابستان) می‌وزد، در روزهای بسیار گرم شب‌های خنکی را به وجود می‌آورد.

مردم کهنوج در شب‌های شوباد، در حیاط خانه‌ها گرد هم می‌آمدند. پس از گفت‌وگو درباره اخبار محل، نوبت به قصه‌گوها می‌رسید. این قصه‌گوها که تقریباً در هر طایفه و قومی دو یا سه نفر بودند، داستان‌ها و افسانه‌هایی را که سینه‌به‌سینه به آن‌ها رسیده بود، روایت می‌کردند. محتوای این داستان‌ها اغلب شامل:

*داستان‌های شاهنامه (به ویژه روایت‌های رستم و پهلوانی‌هایش)

*افسانه‌های عاشقانه پادشاهان و شاهزادگان ایرانی

*و شاخص‌ترین آن‌ها، داستان امیرارسلان نامدار

این سنت، بستر اولیه و غنی برای رشد فرهنگ داستانی در منطقه فراهم کرد.

پیدایش ادبیات مدرن

تحول بزرگ در ادبیات داستانی کهنوج با ظهور «نسل پیشگام» در سال‌های پس از انقلاب و به طور خاص در اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ خورشیدی (از حدود سال ۱۳۷۶) رخ داد. این نویسندگان برای اولین بار به تولید و نوشتن داستان‌های مدرن پرداختند.

نویسندگان پیشگام این دوره عبارتند از:

* مهرداد بهزادی

* مرتضی مرشدی

* اسماعیل مهدی زهی (سامان)

* علی ببربیان

* وحیده ببربیان

* لیلا میرزایی

* علی‌اکبر هوتی‌نژاد

نسل جدید و تثبیت جریان داستان‌نویسی

در سال‌های بعد، با برگزاری دوره‌های داستان‌نویسی، نسل جدیدی از نویسندگان ظهور کردند (دهه ۸۰ تا ۱۴۰۰). این نسل با آگاهی بیشتر از جریان‌های داستان‌نویسی ایران و استان کرمان، آثاری با ساختار و محتوایی پخته‌تر خلق کردند.

از نویسندگان شاخص این نسل می‌توان به این افراد اشاره کرد:

* هانیه رئیسی

* روهان اسکندری

* زیبا بختیاری

این نویسندگان به همراه پیشکسوتان، با حضور در محافل ادبی و جشنواره‌ها، به معرفی و تثبیت «داستان کهنوج» پرداختند.

ویژگی‌های محتوایی داستان کهنوج

نویسندگان کهنوجی در آثار خود به شدت وابسته به زیست‌بوم و اقلیم خود هستند:

* پرداختن به اقلیم و جغرافیای کهنوج (چه در متن اصلی داستان و چه در لایه‌های زیرین آن)

* وامداری از ادبیات شفاهی و استفاده از روایت‌ها و عناصر داستانی که ریشه در سنت قصه‌گویی شوباد دارند.

به این ترتیب، داستان کهنوج پیوندی ناگسستنی بین سنت دیرینه قصه‌گویی شفاهی و فرم نوین ادبیات داستانی ایجاد کرده است.

تعطیلات خانوادگی

مهرداد بهزادی
مهرداد بهزادی

برو بیایی بود. بلبشویی. تاریخ خانوادگی‌شان، خود در مورد هم دامادها، قضاوتی عادلانه خواهد کرد.

پیش‌آمده‌ها ربطی به شیطنت‌های فرصت‌طلبانۀ خانوادۀ «اسحاقی» ندارد. علی‌الخصوص خود حاج‌آقا که غلو کردن در نحوۀ بیان اتفاقات پیش آمده، از کلی‌ترین و جامع‌ترین رفتارهای پیش‌پاافتادۀ ایدئولوژی انسانی‌اش به حساب می‌آمد.

ماجرا از آنجایی آغاز شد که «هیئت دولت» همین که هوای پایتخت؛ غبارآلوده تشخیص داده شد؛ در قالب هدیه‌ای نخ‌نما؛ میانۀ هفته را سه روز تعطیلی اعلام کرده بود؛ که به احتساب روز جمعه؛ می‌شد چهار روز تعطیلی شیرین و دلچسب. همین شد که خانوادۀ «اسفندیاری‌ها» دو ساعتی از شیراز - نفس باستانی و فرهنگی کشور - نرم‌نرمک آمده بودند تا به بندرعباس - شاهرگ اقتصادی - ایران، برسند خانۀ «بختیاری‌ها». هنوز شربت خنک را ننوشیده، بلافاصله سر و کلۀ حاج‌آقا اسحاقی با خانوادۀ مکرمه‌شان، از قم - پیکرۀ مذهبی کشور - هویدا گردید. تازگی‌ها عمامه‌گذاری شده بود، این اسحاقی البته. مردها همه را بوسید و «سلامُن علیکی» گفت و رفت به حمام. بیرون که آمد؛ عافیت باشی را از هم‌داماد بزرگ‌تر، ناخدا بختیاری گرفت و از نو، با همه، چاق‌سلامتی کرد. تسبیحِ دانه‌ریز مرمرینی در دست داشت و موهایش، به اندازۀ خوب قرار گرفتن عمامه، کم‌پشت بودند. عینکش فتوکرومیک بود و قدش هم، ای...بگی نگی، همچین ریزنقش، به مردمک چشم‌های حاضرین می‌نشستند. کار نداریم. سفره که پهن شد؛ جماعتی از خانوادۀ بختیاری‌ها و اسفندیاری‌ها و اسحاقی‌ها، چهارگوشه‌اش را پر کردند.

مردها، به‌اضافۀ پسر ارشد آقای بختیاری که تازه از خدمت مقدس سربازی، به مرخصی آمده بود؛ نشستند به ورق‌بازی. حاج‌آقا اسحاقی را به التماس و کشان‌کشان آوردند دو به دو با بختیاری نشاندند. آن هم به شرطی که هر شرطی را از بازی بردارند. مردها که سرشان به بازی گرم شد؛ زن‌ها توی آشپزخانه، دور میز صبحانه نشستند به تخمه شکستن و دُمِ بسیار، از فرزندان ابوالبشر جویدن. بچه‌های قد و نیم قد هم، توی حیاط‌خلوت، یکی مال اسفندیاری‌ها؛ دو تا بختیاری‌ها و یکی دردانه‌ای هم بود که صاحبش اسحاقی‌ها بودند. همه افتاده بودند دنبال یک توپ لاستیکی تورفته، که بیا و تماشا کن! و از میان ازدحام آن‌همه بچه، این پسر دماغ گرد اسحاقی‌ها بود که گزارش می‌آورد و نهیب می‌برد برای بچه‌های دیگر. خب؛ در این میان تنها دو نفر بودند که بعد از ناهار؛ در اتاق کامپیوتر، کلید پشت در، چرخانده بودند. ماجرای قصه نیز، برمی‌گردد به همین دو دختر. «سارا» بختیاری و «عسل» اسفندیاری.

هشدار... هر آنچه نوشته می‌شود، ادای عقل کل بازی درآوردن به‌عنوان راوی ماجرا نیست! آخر چارۀ کار چیست؟ این هم خودش از خصوصیات دانای کلی است؛ بی‌آنکه بخواهی؛ به‌وضوح می‌بینی؛ که درست در همان لحظه‌ای که مردها سرشان به ورق‌بازی است؛ و زن‌ها کلۀ تخمه می‌شکنند و داد بچه‌ها، به اوج هیجان رسیده؛ دو دختر نوبالغِ تازه چیز فهمیدۀ خانوادۀ بختیاری و اسفندیاری؛ رو به کامپیوتری نشسته‌اند، تا با یکی نشسته در آن سوی جهان مجازی؛ چت بازی کنند.

جز این هم نبود.

چرا که اگر بر روی این گمانۀ چت بازی، خطی کشیده شود؛ که دیگر داستانی شکل نمی‌گرفت...

چت شان را زدند. برنامه‌ریزی کردند و چون سارا برنامۀ هفتگی آموزش شنا داشت؛ میانۀ همین برنامه؛ قرارشان را هم گذاشتند. دو ساعتی مانده به غروب؛ رفتند استخر شنا و نیم ساعتی نمانده، اجازه گرفته و می‌زنند بیرون.

قرار چت، با یک شگرد مغازۀ لوازم لوکس‌فروشی بود.

چهل و چند دقیقه‌ای از غروب نگذشته؛ مادر عسل، نگران، آمد بیخ گوش شوهرش آقای اسفندیاری، نجوایی کرد. اسفندیاری با اینکه روی برد بود؛ حالت بادبزنیِ ورق‌ها را مرتب کرد و از پشت، گذاشت روی قالی. از جمع عذر خواست. دنبال زنش رفت آشپزخانه. زن آقای بختیاری که دماغ تیز و کشیده‌ای داشت؛ خوش بَر و روی بود و تو دل برو. مثل عروسک‌های باربی، اندامی کشیده داشت. دستمال‌کاغذی جلوی بینی‌اش گرفته بود و مدام داخلش فین می‌کرد. بینی‌اش از این کار قرمز و چشم‌هایش متورم شده بودند.

آقای اسفندیاری پرسید: مگه نگفتین رفتن شنا؟

مادر سارا، دوباره بینی‌اش را گرفت و تودماغی گفت: «زنگ زدم. گفتن نیم ساعت نشده، اجازه گرفتن، رفتن بیرون.»

آقای اسفندیاری همیشه خونسرد و پرجذبه بود. نگاهش به همه اطمینان خاطر می‌داد. برای همین، دستی به موهای پرپشتش کشید و پرسید: «مگه خیلی دیر کردن؟»

الان از دو ساعت بیشتره.

سارا... البته ببخشین، چقدر زمان می‌بره از استخر برگرده تا خونه؟

فوقش یه ساعت و نیم بعدش.

اسفندیاری صاف ایستاد و خمیازه‌ای کشید و کمر شکاند: «پس بی‌خودی نگرانین. هنوز که دیر نکردن طفلیا!»

اسحاقی که معلوم بود روی باخت است، غر زد: «بیا دیگه، آقا! رفتی پیش خانما که چی؟»

اسفندیاری که از کارِ کمر شکاندن راحت شده بود؛ چرخید به سمت پیشخوان؛ رو به جمع مردها گفت: «اومدم جانم. اومدم.» روی برگرداند به سمت خاله‌های نگران و مادر دلواپس عسلش و امید داد: «الکی شلوغش نکنین. بچه که نیستن!»

جلدی پیشخوان را دور زد، تا پایِ همتِ ادامۀ بازی را محکم کند. اگر نمی‌رفت، بازی هم به سود حریف ور‌می‌مالید.

بازی ور‌مالید! به سود هیچ‌کس.

اسفندیاری دیگر چاره‌ای نداشت؛ دیر کردن دخترها را علنی کرد. مستقیم، نه. اول اسحاقی را با خبر کرد. او هم بدون فوت وقت، بختیاری و پسرش را... آقای بختیاری پکر رفت توی فکر. پسر هم همین‌طور. هر چقدر سعی کردند، خونسرد نشان دهند، نشد. به خصوص امید بختیاری، برادر سارا، که از آن پسرهای دوآتشۀ بندرعباسی ست. اسفندیاری جنبید. از همه پوزش خواست و امید را برد حیاط‌خلوت؛ نزدیک به هفت هشت دقیقه‌ای بگو مگو کردند. برادر را کاردش می‌زدی، خونش درنمی‌آمد. پدر هم دست‌کمی از پسر نداشت. بختیاری به حرمت مهمان‌ها تلاش می‌کرد که شعلۀ درون را مهار کند. پسر اما از نصایح عمو اسفندیاری‌اش، گوشۀ حیاط کز کرد. داغان و خودخور. در کله‌اش آشوبی بود که انگار سروصدای بچه‌ها از چند حیاط آن‌طرف‌تر شنیده می‌شد.

بختیاری کلافه بود.

ناگهان تند و مستقیم رفت به سمت پیشخوان. زنش را صدا کرد و رفت توی اتاق کامپیوتر. زن، با بینی نوک‌تیز قرمز؛ به دنبالش. مرد، مثل لحظۀ چت کردن دخترها، کلید را از داخل چرخاند. صدای بختیاری بمب شد. ترکیییییید ...! بعد هم صدای گریۀ مادر سارا.

اضطرابِ اتاقِ کامپیوتر، تمامی خانه را پر کرد. زن و شوهرها همه دو به دو شده بودند.

بختیاریِ منفجر شده، با خانمِ در حال آبغوره گرفته‌اش.

آقای اسفندیاری، با بانویش.

حاج‌آقا اسحاقی، با عیال.

و امید برادر سارا نیز، گوشۀ ذهن خود، فارغ از هیاهوی بچه‌ها؛ کلنجار می‌رفت با تعصبات خیابانی‌اش.

اتاقک بختیاری‌ها، ساکت و آرام بود. ولی از گوشۀ اسحاقی‌ها، حاج‌آقا، در حالی که عمامه‌اش را زیر بغل نگه داشته بود؛ با پچ‌پچ‌هایی که زیر گوش‌های عیالش ضرب می‌گرفت؛ شده بود اره برقیِ روح و روان آن جمعِ گیج و منگ. عیالش تلاش فراوانی کرد تا از شدت عکس‌العمل‌های دستی حاج‌آقا بکاهد؛ ولی فایده‌ای نداشت. شیوۀ اسحاقی، خاص خودش بود. ناگهان صدای وَنگ دُردانه‌اش را از حیاط‌خلوت شنید. همه به جانب صدا برگشتند. دست اسحاقی کوچک دماغ گرد را، در دست پسرخاله‌اش امید دیدند؛ با تشر فرستاده شد داخل پذیرایی. اسحاقی با دو دست پسرش را گرفت و بعدِ بغل کردنش، زیرزبانی، غرغری کرد. امید شاکی شد که با توپ، محکم کوبیده است توی صورتش؛ که ونگ بچه، بیشتر درآمد. انگار قصد داشت، اوضاع را بدتر کند. خالۀ امید، رفت از حاج‌آقا بچه را به زور گرفت. اسحاقی دمغ رفت، زیر آیفون نشست. خوش داشت همین لحظه، دوست شفیقی از قم سر و کله‌اش پیدا می‌شد و برای دلِ پر از جنجالش، روضه‌ای می‌خواند. طولی نکشید که سر و صدای بچه‌ها دوباره بالا گرفت. پسرخاله اسحاقی، همین که شادی بچه‌ها را شنید، بی‌طاقت و سمج، از بغل مادرش جست زد بیرون. تشر حاج‌آقا هم به گوشش نرسید. در آستانۀ حیاط‌خلوت؛ امید، دستش را گرفت. دستی به کله‌اش کشید و صورت بچه را بوسید. خاله قند توی دلش آب شد. حاج‌آقا، سنگین؛ سر چرخاند.

زنگ آیفون صدایش درآمد. حاج‌آقا از جا پرید.

همه به هم نگاهی کردند؛ اما کسی نخندید. حاج‌آقا اسحاقی، دستپاچه؛ گوشی را برداشت. به صدای آن سوی آیفون لحظه‌ای گوش سپرد و بعدِ «چشم» گفتنی، آن را سر جایش گذاشت. همه، نگاهشان به حاج‌آقا بود. بختیاری و زنش هم آمده بودند، خبر بگیرند. اسحاقی مثل یک سوسمار صحرایی، سلانه‌سلانه رفت حیاط‌خلوت، بچه‌ها را آرام کرد. البته نه به آن سادگی، بلکه با تهدید ترکاندن توپ عزیزشان. بچه‌ها این بار، جیک‌شان درنیامد. وقتی حاج‌آقا، پنگوئن‌وار برگشت و همان گوشۀ دنج زیر آیفون قرار گرفت؛ تازه یادش آمد بگوید که مطلب خاصی نبوده. همسایۀ بغلی از سر و صدای بچه‌ها، شاکی شده.

عیالش حرصش درآمده بود. رفت کنارش نشست و نیشگونی از پهلوی استخوانی‌اش گرفت؛ یعنی: می‌مردی زودتر می‌گفتی، مرد؟! مردش زیر لب غرغری کرد و دستی به موهای کم‌پشتش کشید و عینک فتوکرومیکش را درآورد و شیشه‌هایش را با گوشۀ عبا پاک کرد.

چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت. مثل جنگلی که شب؛ خفه‌اش کرده باشد. حتی اتاق کامپیوتر هم که مرکز بحران بود، زیر آوار سکوتی خفه‌کننده، مانده شد. بچه‌های جیغ‌جیغوی توی حیاط‌خلوت هم، از تک و پا افتاده بودند. امید، پذیرایی را به سمت در خروجی، طی کرد و زیرزبانی به همه فهماند که خودش می‌رود دنبالشان. خاله‌ها و آقای اسفندیاری هم نتوانستند مانع از رفتنش شوند. درست همین‌جا بود که حاج‌آقا، سر به زنگاه، گفته بود: بهتر است خودمان هم برویم دنبال ناموسمان.

سرراست و دقیق، همین را گفته بود! کاربرد دایرۀ واژگانی‌اش، آن‌قدر ظریف، کوبنده و در عین حال، شکننده بود؛ که پُمپاژِ حسِ ناموس‌پرستی، موجی از تحرکات خانوادگی در جمع ایجاد کرد و خانواده را از رکودی سنگین و باتلاق گونه، نجات داد.

بختیاری، رویش نمی‌شد بزند بیرون. منگ، توی اتاقکِ استارت بحران؛ روی صندلی گردان کامپیوتر نشسته بود.

مجسمه!

آقای اسفندیاری، رفت تا استارت ماشین را بزند؛ زنش هم آمده بود، تا بلکه همراهی کند. اسفندیاری نگذاشت.

گفت: «اگه دخترا بیان، تو اینجا باشی، بهتره.»

اسفندیاری و زنش، هر چند دیر ازدواج کرده بودند؛ ولی سن‌شان از همه بیشتر بود. عقل‌شان می‌کشید این‌طور وقت‌ها، چه کنند تا کمتر آب از آب تکانی بخورد. خالۀ عسل - مادر سارا ی بحران‌ساز را، درست چسبیده به دستگیرۀ در ماشین؛ برگرداندند داخل خانه. البته این ایدۀ اسحاقی بود. گفته بود: بلد است کجاها دنبال دخترها، بگردد. زن‌ها نباشند، بهتر است.

زن بختیاری، توی خانه که رفت؛ حسابی عیال حاج‌آقا، خواهر کوچک‌ترشان را ترکاند! نزدیک بود بحث‌شان بالا بگیرد که نهیب بختیاری؛ هر سه خواهر را سر جایشان، پای قپۀ پوست تخمه‌ها نشاند.

حاج‌آقا اسحاقی؛ همین که نشست داخل ماشین؛ ناگفته‌های سفر پیشین‌شان به خانۀ بختیاری‌ها را، افشا کرد: کار همیشگی‌شان است. دو سه ماه پیش هم که ما به اتفاق عیال آمدیم بندرعباس؛ همین بساط را با امید داشتیم. شُرب خُمر کرده بود! گناه کبیره!

هیچ کم نگذاشت. هر چه را که بود، ریخت روی دایره. که این بار، آقای اسفندیاری، بیشتر امانش نداد؛ و نخ کلامی‌اش را برید و بی‌پروا زد به شیخک تسبیحش: «ای بابا، حاج‌آقا! از قدیم گفتن؛ هرکس تو گور خودش می‌خوابه.»

اسحاقی توی ذهنش، به دنبال دانه‌های پراکندۀ کلامی‌اش می‌گشت. دیر شده بود. پکر رفت توی صندلی؛ تا برگشتن‌شان به خانه، واکه‌ای هم ادا نکرد. یادش رفته بود، کجا باید دنبال ناموس بگردند. در راه برگشت به خانه، تلفن همراه اسفندیاری به صدا درآمد، تا اتمسفر سنگین اتاقک ماشین را بشکند.

مادر عسل بود؛ زنش.

گفت که دخترها آمده‌اند، بی خراشی... بجنبند، تا سر و کلۀ امید پیدایش نشده... بختیاری حسابی جوش آورده... یکی دوتا لگد هم به دخترش زده... حالا هر دوی‌شان دارند نبات‌داغ می‌خورند.

عسل و سارا را گفته بود.

اسفندیاری، همین که داخل خانه شد؛ رفت و عسلش را در آغوش گرفت. دختر، مثل بچه گنجشک می‌لرزید. ته نبات‌داغ‌ها را درآورده بودند. گفتند: وقتی شنیده‌اند، سینما فیلم مورد علاقه‌شان را پخش می‌کرده؛ رفته‌اند تماشا. - ما می‌دانیم که دروغ گفته‌اند و البت هم آگاهیم که این دو ناموس، هیچ‌گونه کار زشت، غیراخلاقی و خلاف شرعی صورت نداده‌اند. تنها یک قرار معمولی و پاستوریزۀ پسرانه دخترانه بوده و بس... و باز ما می‌دانیم که درست، همتای لطفی بوده؛ که عسل در شیراز، شش ماه پیش، در حق سارا، روا داشته. با این تفاوت که در آنجا، کار به خیر و خوشی پایان گرفته است.

همین!

خانوادۀ اسفندیاری، طبق همان برنامۀ از پیش تعیین شده؛ تا یک روز مانده به پایان تعطیلات، ماندند.

حاج‌آقا اسحاقی هم با تدبیرِ همسر عزیزش، به گولی تُشکی، راضی به ماندن؛ طبق برنامه شده بود.

آقای اسفندیاری ابتکار عمل را در دست گرفت برای چندمین باره. با مشورت آقای بختیاری و حاج‌آقا اسحاقی - منهای امید که یک روز زودتر خداحافظیِ پنهانی ئی کرده بود و رفته بود محل خدمتش؛ گشت‌وگذارهای خانوادگی را طوری برنامه‌ریزی کردند؛ تا کمتر در خانه بمانند. با این همه، در تمامی این گشت‌وگذارها، آقای بختیاری، هنوز شرمندۀ جمع بود. وقتی با اسفندیاری هم‌کلام می‌شد؛ همۀ حواسش به دکمه‌های سرآستینِ عبایِ خردلیِ حاج‌آقا اسحاقی بود. حاج‌آقا هم که معلوم است دیگر؛ تا آخرهای سفر؛ کلامی نگفت. خیالش هنوز، شیخک از دست رفته‌اش را می‌جست.

از شنبه، که هوای پایتخت پاک شده بود؛ یک هفتۀ کاری دیگر، برای تمامی کارمندان ایرانی آغاز شده بود. به‌خصوص برای سه هم‌داماد پراکنده در سر تا سر کشور؛ اسفندیاری‌ها و بختیاری‌ها و اسحاقی‌ها.

کتابخوان

️علی ببربیان
️علی ببربیان

صدای جز و ولز پیازها توی ماهیتابه، مثل کرم‌های کوچکی هستند که نشسته‌اند سرم را از هر طرف می‌جوند، به زنی که هم‌زمان آهنگ ونجلیس را پخش کرده نگاه می‌کنم، همه چیز تیره می‌شود، مثل وقتی که غروب است.

زنم صدایم می‌زند: «میشه، بیایی از دبه آب خالی کنی تو این ظرف می‌خوام گوجه‌ها رو بشورم.»

صدای پیازها بلندتر می‌شود و در کابینت منفجر می‌شود، زنم دوباره صدایم می‌زند:

«تو نشیمن نیستی کجایی؟»

آدم‌های موسیقی ونجلیس، صدایشان را با پیازها یکی کرده‌اند، اتاق دور سرم می‌چرخد، وسط اتاق دراز می‌کشم، سایه زنم را بالای سرم احساس می‌کنم.

می‌گوید: «می‌خوای داستان بخونی؟»

می‌نشینم، سرم سنگین می‌شود روی گردنم و شانه‌ام.به قفسه‌های کتاب نگاه می‌کنم و انگشتم را از لای کتاب برمی‌دارم و می‌گویم:

«تازه شروع کردم.»

«میشه قبل شروع کردن، بیایی از دبه آب برداری، آب لوله‌ها قطعه...»

به موهای زنم که ریخته‌اند روی شانه‌اش نگاه می‌کنم، خیره شده به کتابی که در آغوشم است، دبه آب را خالی می‌کنم توی پارچ و می‌گذارم روی سینک، پیازها هنوز جز و ولز می‌کنند. برمی‌گردم میان قفسه‌های کتاب، همه کتاب‌ها لب‌بسته نشسته‌اند، تکیه می‌دهم به دیوار. از سمت آشپزخانه فریاد پیازها خفه می‌شود، کتابم را برمی‌دارم. صفحه را پیدا می‌کنم یک پاراگراف عقب‌تر را می‌خوانم.

کلمات دارند تصویر می‌سازند، اتاق نیمه‌تاریک‌تر می‌شود و باد می‌زند زیر پرده پنجره و می‌پیچد توی ملحفه تخت.

صدای قابلمه با سطح استیل سینک می‌چرخد تو کاسه سرم.

به زنم می‌گویم: «میشه ظرف‌ها رو آروم‌تر جابجا کنی؟»

می‌گوید: «داستان می‌نویسی؟»

: «نه! »

پس چی؟

- «کتاب می‌خونم.»

دراز می‌کشم و به سقف اتاق نگاه می‌کنم،

هانا به پسر می‌گوید: «اول کتاب بخون بعد، بهت اجازه میدم بهم نزدیک شی.»

به انگشتم که لای کتاب است، فکر می‌کنم، این بار از ماهیتابه صدای جز و ولز بیشتری می‌آید، صدای در کابینت‌ها یکی‌یکی باز و بسته می‌شوند همراه صدای زنم بالا می‌آید:

-«نمک نداریم؟»

«توی کشوی پایینی کابینت یه بسته هست.»

چشمم را می‌دوزم روی اولین کلمه کتاب، باز زنم می‌گوید: «پیداش نمی‌کنم، الان گوجه‌هام خراب میشن.»

روی دوپا می‌ایستم، به پرده که باد دارد می‌رقصاندش، خیره می‌شوم، شعله‌های زیر ماهیتابه کمتر شده‌اند و گوجه‌ها صدایشان پایین‌تر شده و رو به سکوت‌اند، از کشوی پایینی بسته نمک را برمی‌دارم و می‌گیرم جلوی چشم‌های زنم.

به زردچوبه‌های که ریخته می‌شوند روی گوجه‌ها زل می‌زنم، به انگشت‌های زنم که در هوا می‌چرخند نگاه می‌کنم، لای کتاب را باز می‌کنم و می‌روم سمت قفسه‌های کتاب، زنم می‌پرسد:

«داستان کوتاه می‌خونی؟»

جواب می‌دهم: «نه، رمانه»

زردچوبه را می‌گذارد توی کابینت و می‌گوید:

«سر ماهیتابه رو میدی»

در شیشه‌ای ماهیتابه را می‌گذارم و از آنجا به‌جز و ولز گوجه‌ها نگاه می‌کنم، به هانای توی کتاب فکر می‌کنم و خانه کوچکش.

روی سفیدی ملافه تخت دراز می‌کشم، صدای موسیقی می‌آید و خواننده زن می‌خواند، عادت زنم است که هنگام آشپزی موسیقی گوش می‌دهد؛ اما هیچ‌وقت این ساعت از روز را آشپزی نمی‌کند، هنوز تازه از شیفت عصرانه‌اش آمده و چسپیده کف آشپزخانه، معمولاً شیفت که نباشد می‌رود، توی یک کافه خلوت می‌نشیند.

می‌گویم: «عزیزم، چی گوش میدی؟»

-«الان کمش می‌کنم.»

صدا قطع می‌شود، تعجب می‌کنم، امکان ندارد خاموش کند، باز صدای زنم می‌آید که دارد ماجرای امروز آن یکی همکارش را برای دوستش از سیر تا پیاز تعریف می‌کند.

دلم می‌خواهد توی گوش‌هایم پنبه بزارم و هیچ صدایی نشنوم و فقط صدای کلمات کتابی که می‌خوانم توی سرم با صدای آرام پخش شوند، کنار همین کتاب‌ها داستان هانا را تا آخر پیش ببرم.

زنم ناگهان می‌گوید: «ای وای کپسول، تموم شد.»

خودم را به نشنیدم می‌زنم باز می‌گوید: «کپسول تموم شد، میای عوضش کنی»

کتاب از هم باز شده را می‌گذارم، روی صورتم و دست‌هایم را رها می‌کنم.

-«صدامو می‌شنوی؟ »

دلم می‌خواهد بگویم؛نه، نمی‌شنوم، همین‌طور که تو صدای کلمات این کتاب را نمی‌شنوی.

کتاب از روی صورتم برداشته شد و سایه‌ش می‌افتد روی هیکلم، می‌گوید: «خواب رفتی؟»

بلند می‌شوم و کپسول را جابجا می‌کنم. زنم آچار را می‌دهد دستم و می‌گوید: «چرا کتابو گذاشتی زیر بغلت، بده می‌زارم رو کابینت»

انگار تنم آهن‌ربای کتابی شده، رگراتور را محکم می‌کنم و با فندک زیر قابلمه را روشن می‌کنم، زنم نگاهم می‌کند و من به رنگ بنفش لب‌هایش.

همان‌جا می‌ایستم و لای کتاب را باز می‌کنم، چیزی نمی‌گوید، برنج‌ها را خالی می‌کند میان گوجه‌ها ...انگشتش را می‌زند توی آب برنج‌ها، هنوز انگشت من بالای کتاب است.

زنم می‌گوید: «می‌خوای تا شام آماده میشه، با صدای بلند بخونی»

آوند‌‌‌‌‌های تراب

زیبا بختیاری
زیبا بختیاری

درخت انبه داخل حیاط که قطع شد، تراب مرد.‌‌

از انبه بی‌ثمر داخل حیاط فقط برگ‌هایش به مادرم می‌رسید.

مادرم با تبر رفته بود نزدیکش و گفته بود: «این آخرین مهلتیه که داری؟»

آن بهار تمام انبه‌های محله گل کردند، گل‌هایشان دانه‌های کوچک سبز شدند، باد آمد، دانه‌های سست ریختند، مانده‌ها بزرگ و بزرگتر شدن اما دریغ از حتی یک گل روی درخت انبه حیاط ما.

پدرم می‌گفت: «خُب نِهِه درخت قطع کَنی.»

مادرم جواب می‌داد: «‌‌هیز بودُم اِی بَس بَرگُم جَم کِردِه‌.»

لُوار آن شب صورت را می‌سوزاند، عرق را درمی‌آورد، تراب با زیرپیراهنی سفید و شلوار کردی به ستون رویِ درگاهی خانه تکیه داده بود، غرق در آسمان بود. ماکسی بلند نخی با بادِله‌های رنگی را تا روی زانو کشیدم، نشستم روی شن‌ها، آستین‌های گشاد لباسم را بالا زدم و شروع کردم به شستن لباس‌ها، دوست

داشتم بروم نزدیکش و بگویم: «به چی فک می‌کنی؟» ولی مثل همیشه لال بودم، سکوت کردم.

تراب بوی خاک می‌داد، لباس‌هایش را که می‌شستم بوی زمین باران خورده می‌آمد.

مادرم آب می‌پاشید، جارویی را که از خوشه‌های خشک شده نخل بود برمی‌داشت، شروع می‌کرد به جارو زدن، شیلک را از سرش درمی‌آورد‌،‌موهای مشکی کم‌پشتش به کف سرش می‌چسپید، همیشه می‌گذاشت جَهت هوا بشکند و شروع کند به جارو زدن، خورشید با غروب هم گرمایش کم نمی‌شد، از آن روزهایی‌ بود که گرما خودش را چسپانده بود به زمین و هُرمش را می‌داد بالا‌،‌ با دست لابه‌لای سنگ‌ها می‌گشت، این کارها فقط از پس خودش برمی‌آمد با این دقت و حوصله در آن‌ گرمای طاقت‌فرسا. مادرم به خاک، گرده گل و گیاه، درخت و زمین‌های کشاورزی حساسیت داشت؛ از همان زمان بچگی که کاه برای گاوهای بایی می‌برده این بیماری وبال گردنش شده، حالا برگ‌های‌ درخت انبه اجل جانش شده بودند، پوست صورتش سرخ می‌شد،‌سرش که می‌رفت پایین تا جارو بکشد آب بینی‌اش شُرّه می‌گرفت، تمام بدنش درد می‌گرفت. صدای خش‌خش برگ‌های خشک شده وقتی که زیر قدم‌ها خورد می‌شدند برای مادرم عذاب بود، برگ‌ها را سطل به سطل بیرون می‌برد و بعد آتش می‌زد. جارو را پرت می‌کرد: «بابا مُو دِگَه دست نَداروُم، اگه قَرارَر ثَمَری بِدَهَه تا الان داشِنَر.»

تراب دستاهایش را باز کرده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد، به دست که می‌گرفتمشان مثل شیارهای تنه درخت انبه عمیق بودند، رنگ پوستش زیر نور خورشید به پوست تنه انبه نزدیک بود، زمخت و قهوه‌ای.

مادرم می‌گفت: «مِثل هَمی دِرَختِت بی‌عرضه‌ای.»

به مادر نگاه می‌کنم، با غیظ نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید: «بقیه چیکار می‌کنن تو هر سوراخی دست میبرن‌، انبارداری می‌کنن، بار جابه‌جا می‌کنن، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پول درمیارن ‌پدر و پسر چسپیدن به اون زمینای کشاورزی و ولکن نیستن؛ آره‌ در و‌ همسایه میگن پسرت زده به سرش به‌ بچه هامون‌ گفته با درختاتون ‌حرف بزنین اونا می‌فهمن، بغلشون کنید، فقط همینو کم داشتیم، مردم محله نشونمون بدن بگن اینا دیوونه ان.»

تراب از روزی که چشم باز کرده بود همراه پدرم می‌رفت سرریگ سرزمین‌های کشاورزی. همیشه از باغ‌های (انار سفید، لیموشیرین، پرتقال، لیمو، نارنگی، انجیر، تَلخُوک... همه چیز توی آن باغ‌ها گیر می‌آمد، باغ‌های تو در تو و سبز بدون دیوار و حصار کشی)، می‌گفت؛ الان اثری از آن‌ها نیست. می‌گفت: «تا چشم کار می‌کنه زمینا صاف شدن سرریگ شده زمینی با خونه‌های کوچیک و بزرگ، شیره زمین رو کشیدن، دیگه زمین نایی نداره برا کشاورزی.»

تراب را می‌بینم که پاهایش در خاک ریشه شدن، شاخه و برگ زده، قد کشیده، هم قد درخت انبه شده، زیر آسمان می‌سوخت، دور و برش تماماً درخت انبه بود، چیزی به جانش افتاده بود، تنه‌اش از درون از هم می‌پاشید، آوندهایش در هم می‌پیچیدند، فرومی‌ریخت و همگی به تماشا ایستاده بودند. از صدای بلبلی که روی شاخه‌های درخت انبه لانه کرده بود بیدار شدم، صدای تراب بود که می‌آمد: «چیزایی که می‌شنوی رو به دل نگیر.»

کوچکتر که بودم فکر می‌کردم تراب دیوانه است، اما پدرم می‌گفت: «یِه درخت همزاده ترابِه.»

اتاقی را که به درخت انبه نزدیک بود به اصرار پدر داده بودند به من و تراب گفته بود: «هرچه شنیدی، هرچه دیدی بین من وتو بمونه» بهش گفتم: «از حرفای مادر دلخور نشو اون فقط حرف میزنه، چیزی ته دلش نیست، یه کاری نکن پشیمون بشی، تو این کار برا تو پولی نیست، این پولا به خودمون نمیاد.»

خودم شنیده بودم تراب آن شب پشت پنجره اتاق به درخت تکیه داده بود و می‌گفت: «منم هستم، آدرس رو بفرستین.»

نور خورشید از لای شاخه و برگ‌های درخت انبه عبور می‌کرد، به شیشه گل‌گلی پنجره می‌خورد و روی فرش آبی داخل اتاق می‌افتاد، باد سایه نورانی شاخ و برگ‌ها را تکان می‌داد. داخل حیاط راه می‌روم به آجرهای خانه نگاه می‌کنم پوسیده‌اند، روی زمین و آسمان قاصدک‌ها در حال پروازند با دستم یکی را می‌گیرم و فوت می‌کنم سمت درخت انبه، قد انبه از سقف خانه هم رد کرده، برگ‌های بالاییش زیر نور مستقیم خورشید زرد و بی‌حال شده‌اند. نزدیکش می‌شوم. روی پوست زبرش دست می‌کشم که با رگه‌های باریک‌وپهن پوشیده شده‌اند. مارمولکی که هم‌رنگ تنه‌اش شده به من زل زده، دستم را دور تنه درخت قفل می‌کنم، لب‌هایم را روی پوستش می‌گذارم. گربه روی دیوار که زیر سایه شاخه‌های درخت خوابیده بیدار می‌شود و می‌رود.

تراب می‌گفت: «این درخت حیاتِ.» و مادرم پُقی می‌زد زیر خنده و می‌گفت: «تو حالِت خُب نِهِه، درخت بی‌ثمر چِش اِی حیات.»

مادرم می‌گفت: «آب رو هدر دادیم، دستم بشکنه که این درخت رو کاشتم.»

پدرم گفت: «کاش زبونت می‌شکست.»

مادرم خودش عبدالله را خبر کرد.

پدرم می‌گفت: «گناه داره، این همه سال بزرگ شده، جون داره.» قبول نکرد و آخر به این جا رسید که پدرم گفت: «اگه جرئت داری درخت رو قطع کن.» و مادرم گفت: «حالا می‌بینی.»

به مادرم گفتم: «‌‌نمی‌دونی تراب، بدون این درخت نفسش میگیره مگه تو به فکر تراب نیستی؟»

سرش را با حالت قهری برگرداند و گفت: «من به فکرشم که میگم دست از اون زمینا بکشه، اون از کشاورزی، اینم از این درخت که ول‌کنش نیست، همه میگن پسرت دیوونه است، تو هم اینقدر طرفداریش نکن، تو هم مثل برادرت دیوونه شدی.»‌

به چشمان مادرم نگاه می‌کنم، زیر نور خورشید روشن‌تر شده‌اند، به حرف‌هایم توجه نمی‌کند، قاصدکی به شیلکش چسپیده‌ پرتش می‌کند و می‌گوید: «اول از شر همین کَرک داخل کوچه راحت بشم، آخه قاصدک هم شد میوه!»

روی دارسیم برق داخل کوچه دسته‌دسته گنجشک نشسته بود، کوه‌ها در پس‌زمینه خاک و غبار گم شده بودند، ساعت از پنج گذشته بود اما همچنان از زمین و آسمان آتش می‌بارید.

مادرم به درخت انبه داخل حیاط آب نمی‌داد؛ اما قبل از اینکه عبدالله برسد شلنگ آب را پای درخت پرت می‌کند. درخت انبه بی‌جان‌تر از همیشه بود.

عبدالله دستی به تنه درخت زد و گفت: «عجب تنه‌‌ای، خوب زغالی میشه.»

مادرم گفت: «فک نکنم زغالشم بدرد بخوره، هر کاری می‌کنی فقط بزن از ریشه درش بیار.»

از کنارشان رد می‌شوم مادرم نگاهی می‌کند و می‌گوید: «لال بمون.»

عبدالله می‌گوید: «پدرت کجاست؟» مادرم جوابش را می‌دهد: «سر زمینای کشاورزی.»

خودم را درون سه‌کنجی دیوار فرو می‌کنم، مادرم دست به کمر ایستاده با آن قد کوتاهش، در برابر درخت انبه کوتاه‌تر هم دیده می‌شود، پیراهن و شلوار نخی‌اش چسپیده به بدنش شیلک را آن‌چنان محکم بسته است که صورت گردش می‌خواهد بزند بیرون.

به تراب پیام دادم، اما جواب نداد، مادرم هی به در نگاه می‌کند. درون شکمم رخت‌های خاکی تراب به هم می‌پیچند، عرق از فرق سرم سُر می‌خورد و روی کمرم پخش می‌شود، چشمانم می‌سوزند، صدای اره‌برقی که بلند می‌شود، گنجشک‌ها از روی درخت پرمی کشند، لانه بلبل و تخم‌هایش می‌مانند.

مادرم می‌گوید: «شروع کن.»

اره که روی تنه می‌لغزد، جان از پاهایم می‌رود، روی زمین می‌افتم، پاهایم را در خودم جمع می‌کنم، آب دهنم خشک شده، زمین داغ است، به وسط تنه که می‌رسد انگار دست و پاهایم از بدنم جدا می‌شوند، بچه‌های محله روی دیوار حیاط پیدایشان می‌شود، مادرم هرچه داد و فریاد می‌زند بچه‌ها تکان نمی‌خورند؛

«خاله میشه نبریش، تراب اینقدر داستان گفته از این درخت، ما همه یک درخت انبه کاشتیم برا خودمون.»

«برین گم شین.»

عبدالله می‌گوید: «درخت سه تا جوونه داشت، اگه همون اول دیده بودم نمی‌بریدم.»

در حیاط که باز می‌شود بچه‌ها هیچ‌کدام روی دیوار نیستن، هیچ نوری نیست، پدرم در چارچوب در ایستاده به مادرم نگاه می‌کند که بالای سر جنازه ایستاده: «حَلادِلِت خُنِک بو.»

کونزیل روی کپر تخم نمی‎گذارد

هانیه رئیسی
هانیه رئیسی

ننه گفت: «کمه، والا کمه. پول مراسم هم هست.»

کربلایی رسول گفت: «اگه قرار باشه بیشتر بدیم، خب وکیل می‎گرفتیم، به نفع‎تره.»

ننه گفت: «حالا بفرمایید چایی‌تون سرد نشه.»

بعد رو کرد به باوا و گفت: «مگه دیگه کسی مراسم می‎آد؟»

باوا بلند شد و از کپر رفت بیرون. من هم دنبال‌ش رفتم. نشست زیر سایۀ کُنار. عرق از پیشانی‎اش سر می‎خورد پایین. من نشستم روی کوش‌ش. باوا پاهای‌ش را تکان‎تکان داد، بعد قلقلک‌م داد. بلندم کرد و گذاشتم بالای ماشین کربلایی ‎رسول. کف سایپا داغ بود. گفتم: «سوختم. سوختم.»

و این‎پا‎آن‌پا کردم و رفتم توی بغل باوا و گریه کردم. باوا گفت: «گریه نکن مونت‌م. گریه نکن ناز‎گل‌م.»

و پرت‌م کرد توی هوا و گرفتم. من ترسیدم. وقتی بابا پرت‌م می‎کند هوا، دل‌م هری می‎ریزد پایین، ولی خوش‌م می‌‌ید آید. مثل کونزیل پرواز می‎کنم. باوا که دوباره پرت‌م کرد بالا، تا پایین آمدم گفتم: «آ بالا... بالای کپر، کونزیل تخم گذاشته.»

باوا گفت: «پس ایشالا جوش می‎خوره.»

گفتم: «چی؟»

گفت: «پول چرخ‌ت.»

گفتم: «هورا! باوا قراره چرخ بخره.»

بعد من را گذاشت روی شانه‎اش و دست‌م را گرفت و چرخاند. کونزیل توی هوا بالای سرم می‎چرخید و می‎چرخید. گفتم: «باوا کونزیل رو بزنیم بخوریم؟»

باوا بالای سرم را نگاه کرد و گفت: «معامله جوش بخوره، کباب‎ می‎خریم.»

من جیغ کشیدم و دوباره گفتم: «هورا!»

باوا سرش را خم کرد و رفت توی کپر. نشست کنار کربلایی و تکیه داد به رخت‌خواب‎ها. من خدا‎خدا می‎کردم معامله جوش بخورد. نشستم کنار ننه. کربلایی که نگاه‌م کرد، پشت شیلک ننه قایم شدم. ننه شیلک‌ش را کشید روی سرش و موهای‌ش را کرد زیر شیلک و گفت: «گم شو.»

من را پرت کرد طرف نسیبه. من چند تا لگد زدم توی گردۀ ننه. ننه گفت: «بتمرگ.»

رفتم توی‎ کوش نسیبه نشستم. نسیبه شیلک‌ش را گرفته بود جلوی صورت‌ش و اشک می‎ریخت. یواش گفتم: «گریه نکن. ایشالا جوش می‎خوره.»

گفت: «خدا کنه جوش نخوره.»

و دوباره اشک ریخت. من گفتم: «چه خری تو. خدا کنه جوش بخوره، باوا کباب بخره.»

نسیبه پرت‌م کرد پشت سرش، روی پای زکیه. زکیه هم چشم‌هایش قرمز بود. گفتم: «دادا جوش می‎خوره.»

زکیه بلند‎بلند گریه کرد. مرضیه و مهدیه و بتول هم گریه کردند. کربلایی ‎رسول گفت: «به‎‎خاطر اشک این مونت‎ها ریش‎‎سفیدی می‎کنم بشه اندازۀ دیه. دیگه چی می‎خواین؟»

باوا نگاهی به ننه کرد و گفت: «کمه کربلایی.»

کربلایی استکان چای‌ش را گرفت سمت ننه و نگاهی به باوا کرد و گفت: «مرد مؤمن یه نگاهی به... لااله‌الاالله.»

ننه استکان را گرفت سمت بتول و گفت: «بیا این‌ها رو جمع کن.»

بتول استکان‎ها را جمع کرد و گذاشت گوشۀ کپر، کنار یخچال. کونزیل داشت روی سقف راه می‎رفت و نوک‌ش را از بین پیش‎ها می‎زد به سقف یخچال. انگشت‌م را گرفتم طرف سقف و یواش گفتم: «بتول، ای گشنه‎شه.»

بتول گفت: «دست‎ بکش نازگل.»

روی حصیر، پهلوی گاز، سفرۀ نان را باز کردم و تکه‎ای نان گذاشتم روی یخچال. چشم‌م به پلاستیک زردی افتاد که روی حصیر بود. دست کردم تو. کنار بزرگ و زردی برداشتم و گفتم: «این‌ها چی‎ان؟»

بتول گفت: «کربلایی گفت زردآلو. می‎خوری؟»

کردم توی دهان‌م. شیرین بود. وسط‌ش هستۀ بزرگی داشت. گفتم: «بتول، کربلایی چه بو خوبی می‎ده.»

گفت: «هیس! می‎خوای دوباره باوا بزندت؟»

دیروز که ننه آرد را می‎پاشید روی چانۀ خمیر، من کنار تنور نشسته بودم. وقتی ننه تنور را روشن کرد و آتش توی تنور روشن شد، دست بردم توی چانۀ خمیر و مشت‌م را پر کردم و فرار کردم. ننه داد زد: «نکن پدرسگ. کم می‌شه.»

من پا‎ لخت از روی سنگ‎ها دو‎یدم و رفتم نشستم زیر سایۀ کنار. خمیر را کف دست‌م پهن کردم. بعد کف این دست‌م را نوبتی ‎زدم به آن‎یکی و نگاه به بالای کپر ‎کردم. کونزیل آن‎جا نبود. خمیر کف دست‌م که خوب پهن شد، بوی نان از طرف تنور ‎آمد. رفتم سمت ننه. خمیر را گرفتم سمت‌ش و گفتم: «این‌ هم بپز برا کونزیل‎ها.»

که صدای ماشین کربلایی از سربالایی آمد. دویدم سمت‌ش. ننه نان‎ها را گذاشت توی پلاستیک و گره زد. کربلایی رسید. ننه بلندشان کرد، گذاشت روی سرش و برد تا نزدیک ماشین کربلایی و گفت: «دونه‌شمار صد تا، تحویل شما.» و گذاشت‎شان بالای سایپا. بوی نان هنوز توی دماغ‌م بود. خیلی گرسنه‎ام شد. شیلک ننه را کشیدم و گفتم: «گشنه‎مه.»

و نگاه به کربلایی کردم. کربلایی درِ پلاستیک نان را باز کرد و یک تکه نان گرفت سمت‌م و گفت: «نون بده دست بچه.»

من اول‌ش ‎ترسیدم و نگاهی به ننه کردم. گفتم: «از پول‌ش کم می‎کنید؟»

کربلایی خندید و گفت: «نه عمو.»

از کربلایی خیلی خوش‌م آمد. باوا هم که از کپر آمد بیرون، کربلایی دستی برای‌ش بالا برد و حال‎واحوالی کردند.

بعد کربلایی دست کرد توی پلاستیک و نگاه به من کرد و گفت: «اصلاً این هم پنج ‎تا.»

داد دست باوا و گفت: «مرد باس نون‌آور باشه.»

و یکی زد پشت کمر باوا و خندید: «مگه نه بامرد.»

باوا را برد توی سایپا و حرف زدند. من تکۀ نان‌م را خوردم و ته‌ش را ریز کردم توی مشت‌م. رفتم پشت کپر. کونزیل روی تخم‎های‌ش نشسته بود. ریزه‎‌نان‎ها را پرت کردم طرف‌ش و گفتم: «بیا بامرد، مرد باید نون بده.»

کونزیل بال کرد و ریزه‎ها را برداشت و رفت نشست بالا. صدای درِ سایپا آمد. من دویدم سمت صدا. باوا لگدی زد به سایپا و رفت توی کپر. من‌م دنبال‌ش رفتم.

باوا به ننه گفت: «دست به این نون‎ها بزنین، دست‎تون رو قلم می‎کنم.»

ننه نان‎ها را گذاشت توی سفره و سفره را گذاشت کنار گاز و گفت: «این هم نخوریم پس چی‎کار کنیم؟»

باوا رفت تکیه داد به بالشت. من رفتم کنارش. گفت: «دور من نیا نازگل.»

به باوا گفتم: «چرا تو مثل کربلایی بوی خوب نمی‎دی؟»

باوا یکی خواباند بیخ گوش‌م و بردم بالا و از روی سر شاپاندم زمین. نفس‌م بالا نمی‎آمد. ننه گفت: «کشتی‌ش. این بچه‌ هم می‎میره.»

من هنوز نفس‌م بالا نمی‎آمد و توی دست‎های ننه تکان می‎خوردم. ننه برای‌م لِلَم لالا لِلَم لالا می‎خواند. من به سقف نگاه ‎کردم. ننه گفت: «جای این کار‎ها همین سقف رو درست کن. پیش‎ها از هم در رفته‎ن.»

یک‌لحظه از بین پیش‎های خرما دیدم که لانۀ کونزیل کج شده و تخم‎های‌ش نزدیک است بیفتند توی کپر. کونزیل داشت بال‎بال می‎زد و چوب‎های خشک را می‎گذاشت توی لانه. من نگاه‌م هنوز به سقف بود. به بتول گفتم: «کونزیل هفت تا تخم گذاشته.»

بتول بدون این‎که نگاه‌م کند گفت: «گفتم هیس.»

و روی‌ش را کرد طرف باوا و کربلایی. گفتم: «اگه جوش بخوره، مثل زری‎ شهری باوا برام چرخ می‎خره.»

بتول نگاه‌ش سمت کربلایی بود که دست گذاشته بود پشت کمر باوا و یواشکی چیزی می‎گفتند. کربلایی بلند گفت: «حالا با خودتونه؛ اما تا آخر عمر هم همچین پولی نمی‎تونی دست زن و بچه‎ت بدی. می‎تونی؟ نه، خدا‎وکیل می‎تونی؟ بدت نیاد، ولی بعضی‎ وقت‎ها مردن آدم به خانواده‎ش بهتر کمک می‎کنه.»

بعد دست‌ش را برد بالا و گفت: «اون هم نه هر مردنی.»

باوا گفت: «حرف شما درست، ولی...»

کربلایی پرید توی حرف‌ش: «ولی نداره بامرد. حرف ششصد ‎‎هفتصدمیلیونه. شما نخواین، یکی دیگه.»

ننه گفت: «اگه حبس ابد بود دردش رو دل‎مون بود، اما کربلایی اعدامه.»

و با شیلک گوشۀ چشم‌ش را پاک کرد. کربلایی گفت: «اصلاً اعدام. این‎قدر پول زنده هم باشه درنمی‎آره. کو پول؟ از کجا دربیاره؟ پسری داره؟ توی این خشک‎سالی آب و زمینی داره کشاورزی کنه؟»

باوا گفت: «مواد رو گردن بگیرم. مخبری چی؟»

ننه گفت: «دیگه مگه ما رومون می‎شه اینجا سر بلند کنیم؟»

کربلایی اشاره کرد به باوا و گفت: «آدم مرده رو چه به این حرف‌ها.»

و آن دست‌ش را گرفت طرف ما و گفت: «شما هم از اینجا می‎رین.»

باوا گفت: «یک‎‌میلیارد کربلایی؛ پول زمین و آبی بشه برا بچه‎ها.»

کربلایی خندید و گفت: «صدات از جای گرمی می‎آد. می‎گم طرف گیره، کل بارش رو گرفته‎ن. پسرش فراریه. اگه بگیرن‌ش، این پول هم دود هوا می‎شه. اگه نگیرن‌ش مردم می‎کشن‌ش. از من گفتن بود.»

باوا گفت: «یک ‎میلیارد بشه. همین‌الان از سگ کمترم اگه نرم گردن نگیرم.»

کربلایی نگاهی به سقف کرد و گفت: «الله‌اکبر، الله‌اکبر، از دست ای بامرد.»

من نگاهی به سقف کردم. کونزیل روی تخم‎ها نشسته بود. پرهای‌ش از بین پیش‎های کپر معلوم بود. رفتم پیش مرضیه گفتم: «گفتی کونزیل‎ها رو چی می‎خوره؟»

مرضیه گفت: «هیس.»

گفتم: «بگو. تو بگو.»

گفت: «رجگوک.»

گفتم: «رجگوک. رجگوک داره می‎ره کونزیل رو بخوره.»

گفت: «به‎ درک. کل تخم‌هاش رو هم بخوره.»

من از کپر زدم بیرون. کفش کربلایی را برداشتم و پرت کردم طرف بالای کپر. کفش کربلایی توی هوا تکان خورد و افتاد روی صورت‌م. ته کفش‌ش کلفت بود. زدم زیر گریه. دهان‌م خون افتاد. رفتم توی کپر. نگاهی به مهدیه انداختم. بعد بیشتر گریه کردم و رفتم توی بغل‌ش. ننه گفت: «این رو بندازین‌ش بیرون.»

مهدیه دست‌م را گرفت و برد بیرون. هنوز گریه‎ام قطع نشده بود. خون‎‎ها را که می‎دیدم بیشتر گریه می‎کردم. به مهدیه گفتم: «می‎میرم؟»

گفت: «ها.»

و من بیشتروبیشتر گریه کردم. مهدیه گفت: «گریه کنی دوباره باوا از رو سر می‎شاپون‌ت زمین.»

گریه‎ام قطع شد. فقط لب‌م می‎لرزید. گفتم: «صدو هم همین‎طوری مرد؟»

گفت: «نه، اون خون از سرش اومد.»

بعد چند تا برگ کُنار گذاشت روی لب‌م. لب‌م سوخت. بیشتر فشار داد. گفت: «حالا تف کن.» تف کردم، خون نیامد.

گفتم: «دیگه نمی‎میرم؟»

گفت: «نه.» و رفت سمت کپر.

گفتم: «مهدیه، باوا گفت مثل زری‎ شهری برام چرخ می‎خره.»

گفت: «اگه مثل صدو نمیره می‎خره.»

دویدم طرف‌ش. کفش کربلایی را برداشتم و زدم توی کمرش. گفتم: «تو بمیری پدرسگ.»

و فرار کردم و رفتم پشت کپر. نفس‎نفس می‎زدم. نگاه کردم، دیدم مهدیه دنبال‌م نیست. رفتم عقب، عقب، عقب‎تر. از دور خوب نمی‎دیدم کونزیل هنوز آن بالاست یا نه. گرما می‎زد دل بجم و کمرم می‎سوخت. صدای جوجه ‎کونزیل را شنیدم. رفتم عقب‎تر، دیدم یکی‎شان افتاده و یک هزار‎پا مغز سرش را خورده. دویدم توی کپر پیش زکیه. گفتم: «بد‎بخت شدم. هزار‎پا مغز سر یکی‎شون رو خورده.»

زکیه دست‌ش زیر چانه‎اش بود و به‌ جایی از صورت کربلایی خیره شده بود. گفتم: «هوی...! با توئم. می‎گم هزارپا مغز سر همه‎شون رو می‎خوره؟»

گفت: «نه. فقط ریقو‎ها رو.»

گفتم: «یعنی اونی که مغزش رو خورد ریقو بود؟»

گفت: «ها.»

و بعد نگاهی به بتول و مرضیه و مهدیه کرد که داشتند لب‎شان را گاز می‎گرفتند و دست همدیگر را فشار می‎دادند. گفتم: «زکیه، گفتی از کجا بدونم کونزیل نره یا ماده؟»

گفت: «نازگل، کپت رو بده به‌م و این‎قدر بغل گوش من وِروِر نکن.»

گفتم: «تو رو به ای خدا بگو، می‎رم. جان باوا می‎رم.»

گفت: «نر بغل پاش یه تیغه داره.»

نگاه کردم به سقف ببینم پای‌ش را می‎بینم یا نه. ندیدم. داخل کپر ساکت شد. کسی حرف نمی‎زد. فقط همه به هم نگاه می‎کردند. من گوش کشیدم که صدای بقیۀ جوجه‎ها را بشنوم. وقتی شنیدم، خیال‌م راحت شد. رفتم روی پای باوا نشستم. باوا دست کشید روی مو‎های‌م. کربلایی نگاه‌م کرد و گفت: «چه دختر قشنگی. بیا رو پای عمو.»

من خیلی خوش‎حال شدم و رفتم روی پای‌ش نشستم و گفتم: «چه بوی خوبی می‎دی.»

کربلایی خندید و دست کرد توی جیب‌ش و چیزی پاشید روی لباس‌م. خندیدم. بوی کربلایی گرفتم. نگاهی به باوا کردم و گفتم: «برا باوا هم بزن عمو.»

کربلایی نگاه به باوا کرد و گفت: «بزنم؟»

من گفتم: «بزن باوا بوی خوبی می‎ده.»

باوا نگاهی به ننه کرد و گفت: «بزن کربلایی.»

کربلایی ‎گفت: «به‌سلامتی. پس کار‎های اداری‌ش هم با من.»

باوا گفت: «ندر سرت. صبح هم خودت بیا دنبالم.»

کربلایی گفت: «صبح چیه؟ همین‌الان.»

گورهای کوچک سیمانی

روهان اسکندری
روهان اسکندری

در آغاز، چیزی نبودیم ما، کلمه‌ای بودیم که از خیال زاده بودیم و همه چیز در ضمیر زمان داشت واقعیت می‎گرفت. خورشید، روشن‌ترین پرتو نورش را انداخته بود روی سر زن و او داشت خوشه‌های طلایی گندم را که سنگین‌بار سر خم کرده بودند با داس می‌برید و به زمین می‌ریخت. مرد از چند قدم آن‌سوتر، گندم‌ها را می‌برید و روی هم تلنبار می‌کرد. صدای کونزیل از همان نزدیکی‌ها بود که بلند شد، در فضا موج برداشت و در هوای متراکم پخش شد و روی پوست هر دو نشست. ما از آنجا که زن عرق پیشانی‎اش را با گوشۀ شیلک سیاهش پاک کرد جوشیده بودیم، خیال درهم آن دو بودیم ما. مرد دستی به پیشانی و میان موهای درهمش کشید و گفت: «امسال خیلی بهتر از پارساله»

و بعد به این فکر کرد که پارسال است و محصول را ملخ زده است و چیز زیادی نیست که درو کند. زن هن‌وهن‌کنان خودش را جلو کشید و روی دو پا نشسته چون رقص، ریتم‌وار خوشه‌ها را در دست می‌گرفت و از کمر می‌برید. مرد ایستاده بود و کونزیل را نگاه می‌کرد که در مسیر حرکت خورشید، که به سمت بالا می‌رفت، اوج گرفت و بعد به زمین نشست و از نظر پنهان شد. بادی نمی‌وزید. هوا ساکن بود و گرما با هر دم فرومی‌رفت و در بازدمی گرم‌تر بیرون داده می‌شد تا که در شرجی هوا خفه شود. زن گفت: «عیب از منه که زن تو شدم، آخه هیچکی نبود بگه زن، تو با اون همه خواستگار چرا باید زن یه کشاورز بشی که همش در حال جون کندن باشی» مرد نگاهی به پشت سر انداخت و خوشه‌ها را دید که روی زمین دسته‌دسته روی هم تلنبار شده بودند. نشست و دست به کار شد. گفت: «کدوم خواستگارا آخه، باز داری خیال‌بافی می‌کنی برای خودت، من که اومدم فقط من بودم و خودم، کدوم خواستگارا، انگار که من به زور گرفتمش».

زن حالا روی دوپا نشسته بود و داشت به مرد نگاه می‌کرد. هیکل تنومند مرد پیش چشمش بود و بازوان پذیرنده‌اش که در حرکتی آرام و یکنواخت داس را حرکت می‌داد. سینه مرد از زیر پیراهن خیس عرقش پیدا بود که ستبر بود و موهای بور از یقه آن به چشم می‎خورد. تپشی درون زن به سینه‌اش فشار آورد. زن لبش را به زبان تر کرد و داس را نرم‌تر در هوا تکان داد، گفت: «تو بودی که در خونه‌ی ما رو از جا کنده بودی که الا و بلا باید دخترتون رو بدین به من»

مرد نگاهش را سراند روی کفل زن، دید که در هر قدم که او برمی‌دارد، به نرمی تابه‌تا می‌شود و از روی لباسی که قاب تنش شده بود، نرم و حجیم به نظر می‌رسید. گفت: «حالا که بچه‌ی زنده‌ای برام نیاوردی، دیگه نق زدنت چیه، بی‌رود موندم. مردم کلی پشت سرم حرف می‌زنن که از بار گناهش خدا عقوبتش کرده، اصلاً این همه کار می‌کنم برای کی؟ برای چی؟»

زن داس را که بی‌وقفه می‌برید توی هوا نگه داشت و گفت: «خب یه زن دیگه می‌گرفتی»

مرد غرغرکنان گفت: «مگه سرم خرابه، یبار اشتباه کردم واسه هفت پشتم بسه»

و هر دو در هو هوی بادی که شدت گرفته بود به بریدن ادامه دادند. نیمی از زمین درو شده بود. گندم‌های روی زمین را جمع کردند که گاوها را بیاورند و خرمن‌ها را بکوبند. در گردش مداوم گاوهای نر روی خرمن گندم‌ها بود که مرد به سینه‌ی زن که در هر نفس بالا و پایین می‌شد نگاه کرد. زن عرق کرده بود و دانه‌های ریز عرق، از زیر گردنش می‌جوشید و میان شکاف سینه فرو می‌غلتید و گم می‌شد. زن نگاه مرد را که دید شیلک را انداخت روی سینه‌اش. بادی نمی‌وزید.

شب، آن وقت که زن و مرد شام را سبک خورده بودند و تشک انداخته کنار هم دراز کشیده بودند مرد هنوز در فکر بود، رو به زن گفت: «بیا یبار دیگه امتحان کنیم، شاید این یکی طوریش نشد و زنده موند، شاید زندگی روی خوششو بهمون نشون داد»

زن از سردرد پیشانی‌اش را بسته بود، با چاروقی سفید که آن‌قدر به دور سرش سفت کرده بود که رگ‌های سرش از توی پیشانی نبض می‌زد. گفت: «چیو؟ باز فیلت یاد هندوستون کرد؟ من جونی برام نمونده»

مرد گفت: «آخه تو زنمی، نکنه انتظار داری پاشم برم زن مش یوسف رو از خواب بلند کنم بگم بیا بچه‌دار شیم؟»

زن گفت: «زن مش یوسفم برات بچه‌ای نمیاره، اون دیگه از بس زاییده نا و نفسی براش نمونده.»

مرد بالشت را زیر سرش با مشت نرم کرد و گفت: «به درک، من اگه شانس داشتم که وضعم این نبود»

زن ساکت بود و مرد نفس‌های صدادارش را روی بالشت که مماس با بینی‌اش بود بیرون می‌داد. حالا زن بود که داشت به ما فکر می‌کرد، تصور کرده بود که ما از سینه‌اش گرمای جانش را به دهان می‌مکیم و میان بازوانش خودمان را جا کرده‌ایم و به رویش می‌خندیم. گفت: «باشه، قبول، اما اگه این یکی‌ام مرده به دنیا بیاد چی؟»

مرد از روی بالشت سر بلند کرد و به سمت او برگشت و گفت: «یعنی چی که چی؟ خب هیچی، مثه الان که هیچی نداریم جز یه گورستون بچه»

زن پارچه را از سرش باز کرد، دست کشید روی سینه مردش و گفت: «بازم نذر می‌کنم، اگه بشه، یه گوسفند قربونی کنیم بدیم به تنگ دستا»

مرد چیزی نگفت و با موهای زن که به هم چسبیده بود و هنوز خیسی آب روی آن‌ها بود بازی کرد. شب با صدای هر نفس زنده‌تر می‌شد. شب فرومی‌افتاد و در نور ماه که از دریچه کوچک خانه روی تشک افتاده بود می‌لرزید و روی دو تن عریان که به هم می‌آمیختند روشنایی می‌داد. ما در صدای شب بود که از تهیگاه مرد خالی شدیم و در زن وصل گرفتیم.

وصل گرفتم، تا که در او بمانم، در او ایجاد شوم. هفته اول بود که زن حس کرد چیزی درونش زنده است. هر چه که ناشتا خورده بود، پای جوی آب قنات، همان‌جا که لباس‌های شویش را می‌شست، بالا آورد. نذرش را همان روز بود که بجا آورد. من از درون رحم زن صدای بریدن گلوی گوسفند را شنیدم و آن‌وقت که زن انگشت خود را فرو برد در خون دلمه بسته قربانی و روی پیشانی خود کشید، من بوی خون قربانی را احساس کردم. مرد حالا بیشتر از گذشته می‌خندید و دیگر نمی‌گذاشت زن پای تنور داغ نان بپزد، پولی به همسایه داده بود تا که نان بپزد و هر عصر قرص‌های طلایی نان را درون سارخ بپیچد و بیاورد به خانه آن‌ها بدهد. زن حالا دیگر کاری نداشت که حوصله‌اش را با آن آرام کند، تنها در حرکت منظم میل بافتنی بود که ذهنش آرام می‌گرفت. تمام روز می‌بافت، باز می‌کرد و باز می‌بافت. مرد از بازار هر خوردنی که گمان می‌کرد ممکن است هوس شکم زن به آن برود می‌خرید و می‌آورد که در آنی، اگر زن اراده کند در خانه پیدا بکند؛ و آن‌وقت که با زن تنها می‌شد می‌نشست پهلوی زن و دست می‌کشید روی شکم زن و می‌گفت: «کی می‌شه بتونم ببرمت روستا رو نشونت بدم، زود بیا که بابا چشم انتظارته رودم»

و بعد آن‌قدر برای شکم زن قصه تعریف می‌کرد که زن همان‌جا خوابش می‌برد و مرد چادر سفید نازک زن را می‌کشید روی تن زن که نفس کهنه شده‌اش که در هوا پراکنده بود روی تن زن ننشیند. آن‌وقت خودش گوشه خانه می‌نشست و شعر می‌خواند، از پیر دیر می‌خواند، زمزمه‌وار، آن‌قدر می‌خواند که باز خورشید در مغرب فرو برود و پرده تاریکی روی زمین بیفتند و دیگر هیچ چیز به چشم نتوان دید.

ماه هفتم بود که خانه حال و هوای دیگری گرفت، حالا در روستا همه می‌دانستند که زن بچه‌ای در راه دارد. زن دیگر به زحمت کار خانه را انجام می‌داد، شکمش به قدر یکی دو وجب بالا آمده بود و قدم‌هایش را سنگین برمی‌داشت. هر بار که از جا بلند می‌شد صلوات می‌فرستاد و تسبیح بی‎بی در نگاهی که به او می‌کرد می‌گشت و ذکر می‌شد. مرد گفته بود: «خواهراتو بگو بیان کمک دستت، پس کی می‌خوان به دردت بخورن؟» خواهر‌های زن نوبتی آمدند و هرکدام یکی دو هفته ماندند تا که زن فارغ شود. ماه نهم بود که هر سه خواهر زن در خانه بودند و نمی‌گذاشتند که زن از جا برای ذره‌ای تکان بخورد، مگر عصر‌ها که به توصیه بی‎بی میان باغ لیموی پشت خانه چند دقیقه‌ای قدم می‌زد و خواهر‌ها زیر بغلش را می‌گرفتند تا که قدم‌هایش را نرم‌تر بردارد. ماه نهم تمام شد و من به دنیا نیامدم. ماما بالای سر زن آمده گفته بود باید تا حالا دردش می‌گرفت، همه زنایی که دیدم، قبل از نه ماه و نه روز و نه ساعت، بچشون رو به دنیا آوردن، هیچ بچه‌ای دیرتر از این به دنیا نیومده. بی‎بی گفته بود: «حکمتی توی کاره، شما دعا کنید.»

مرد تنها گوساله‌ای که داشتند نذر فارغ شدن زن کرد که قربانی کند. بعد زن را برداشت و به زیارت بچه برد. زیارت در دل کوه بود و پله‌های سنگی از پایین کوه تا ورودی زیارتگاه پیش رفته بودند. زن از همان پای کوه سلام داد. مرد، شیخ زیارت را که پیرزنی سیاه‌پوش بود بالای سر زن آورد، پیرزن دست کشید روی سر و صورت زن، بعد با آن دو تکه سنگ کهنه که همراه آورده بود، همان‌جا پیش پای زن نشست و سنگ‌ها را آن‌قدر به هم سابید تا که خاکه‌سنگ‌ها روی سطح آن‌ها بجا ماند. آن‌وقت خاکه را ریخت در قدحی مسی که دستی کوچک از میان آن بیرون زده بود، بعد در آن آب ریخت و به سمت دهان زن برد، زن همان‌طور که معجون پیرزن را می‌نوشید به دست کوچک میان قدح نگاه کرد و با خودش فکر کرد که مانند دست نوزادی کوچک است. زیر لب زمزمه کرد: «یا سقای دشت کربلا خودت یاورم باش.»

آب و خاک را فرو داد و مزه خاک نشست ته حلقش و خواست بالا بیاورد، چشم‌هایش را بست و آب دهانش را قورت داد تا که خاک پایین برود. پیرزن تکه پارچه سبزی از پر لباسش بیرون آورد و بست به دست زن و گفت: «زیارت بچه پشت و پناهت باشه دایه»

مرد دست کرد در جیبش و پولی درون کاسه پیرزن گذاشت، پیرزن گفت: «خدا عمرت بده دایه.»

ماه دهم بود و من به دنیا نیامده بودم. خواهر بزرگ مرد به او تحکم کرده بود: «برو روستای بالا دکتر منوچهری رو بیار بالای سرش، نمی‌شه که دست روی دست گذاشت.»

دکتر منوچهری را که بالای سر زن آورده بودند، زن را معاینه کرده گفته بود: «بچه و مادر هر دو سالمن، همه چی سر جاشه، اما نمی‌دونم چرا بچه به دنیا نمیاد»

آن وقت بود که مرد به توصیه بی‌بی به دنبال ملا رفت، روستا به روستا گشته بود که ملای مطمئنی پیدا بکند و پولی کف دستش بگذارد که دعایی برای فارغ شدن زن بنویسد. ملا دعا نوشته بود. گفته بود: «یه دعا رو باید ببندی دور شکمش، یکی هم دور پای راستش، انشاالله که زنت زود فارغ می‌شه»

مرد همین کار را کرده بود.

ماه یازدهم بود و من به دنیا نیامده بودم. آن‌وقت بود که مرد دیگر سر نماز گریه می‌کرد، به وقت خواب به زن پشت می‎داد و هق‌هق صدای گریه‌اش توی سکوت ساکن اتاق می‌پیچید. انگار که نتواند دیگر دیدن زن را تحمل بکند، همه‌اش درون اتاق می‌ماند و حافظ می‌خواند و فال می‌گرفت، هزار بار فال می‌گرفت. کسی نمی‌دانست خوب می‌آید یا که بد، به زن هم چیزی نمی‌گفت. آن‌وقت که از چهاردیواری دورش، که محصورش کرده بود، تنگش می‌گرفت، از اتاق بیرون می‌آمد و زن را می‌دید که خوابیده است و شکمش برآمده زیر لباس با هر نفس بالا و پایین می‌شود. باز برمی‌گشت درون اتاق و پرده سفید در اتاق را می‌انداخت. انگار که با جهان قهر کرده باشد. زن که می‌دید مردش هر روز بیشتر از پیش دارد آب می‌شود غصه می‌خورد و رو به شکمش که حالا زیر حریر لباسش برآمده بود می‌گفت: «چرا با دنیا سر جنگ داری دلبندکم؟ چرا دوست داری ما رو اذیت کنی؟»

همان روزها بود که زمان من به آخر رسید. ماه دوازدهم بود. فصل درو بود و محصول را از زمین برمی‌داشتند. مرد نمی‌رفت که محصول درو کند، دل و دماغش را نداشت. گذاشته بود هرکه هرچه می‌خواهد از محصول ببرد، گفته بود: «اصلاً وقف پرنده‌ها»

تا که آن شب رسید، همان وقت که مرد خیره به سقف کنار زن خوابیده بود، زن گفته بود: «خسته شدم، اون اینو نمی‌خواد، دیگه نمی‌تونم صبر کنم.»

مرد دست‌هایش را زیر سر قلاب کرده بود. گفت: «میگی چیکار کنیم؟ بکشیمش؟ اون زندست، تنها بچۀ زنده‌ایه که ما داریم.»

زن گفت: «اون این دنیا رو نمی‌خواد، خودش اینو بهم گفت، من شنیدم که گفت این دنیا رو نمی‌خواد.»

مرد از سقف نگاه گرفت و به دریچه تاریک اتاق خیره شد که دهان باز کرده بود و می‌خواست اتاق را فرو ببرد، گفت: «داری دیوونه می‌شی.»

زن گفت: «بیا کمکم کن بلند شم، باید برم.»

آواز بوف از جایی میان تاریکی درختان پشت خانه شنیده می‌شد. مرد گفت: «می‌خوای قدم بزنی؟»

زن به زحمت روی تشک نشست، گفت: «نه، بیا، باید بریم»

مرد دست زن را گرفت و از جا بلند کرد. زن سنگین قدم برمی‌داشت تا که به گورستان کوچک پشت باغ برسد.

شب مخمل سیاهش را انداخته بود روی گورستان، مرد فانوس را پیش گرفته بود و آرام، از میان درختان لیمو که چنان مردانی قوز کرده بودند، قدم برمی‌داشت. بوف از بالای کهور آوازش را سر داده بود که تا دورها می‌رفت. مرد گفت: «اونجا نباید بریم، شگون نداره.»

زن سنگینی‌اش را داد به شانه مرد و گفت: «می‌خوام برم پیش بچه‌هام.»

مرد صدایش می‌لرزید، گفت: «دیوونه شدی، چی داری می‌گی برای خودت»

زن موهاش را باز کرده بود، باد که در موهایش می‌افتاد عطر خنک موها مشام شب را پر می‌کرد. من بوی خنک موهای زن را احساس کرده بودم. زن گفت: «برو، تو رو به جون بچه‌مون، بزار همینجا بمونم.»

مرد ایستاده بود و زن را که حالا روی زمین نشسته بود تماشا می‌کرد. زمین از قبرهای کوچک سیمانی که نام و تاریخی نداشت پوشیده شده بود. مرد پشت کرد، انگار که ایستاد تا باز در خیالش فال بگیرد، دست ببرد لای پیچ و تاب حافظه‌اش و به اشاره‌ای شعری از آن به ذهن بیاورد و کسب تکلیف کند. عاقبت با قدم‌هایی سلانه‌سلانه رفت، نشست کنار جوی آب که از پهلوی باغ می‌گذشت، آب ریخت کف دست و وضو گرفت و به نماز ایستاد. زن دست کشید روی شکمش و گفت: «همشون رو خودم خاک کردم، با همین تیشه قبرشون رو کندم، همین جا، تا اون جا که چشم کار میکنه.»

آواز بوف را شنیدم که نزدیک و بعد دور می‌شد، زن دستانش را میان هوا در جست‌وجوی چیزی حرکت داد، قبر کوچکی پیدا کرد، آن را تکیه‌گاه کرد و سر گذاشت روی گور، شانه‌هایش افتاده بود روی خاک، هلال ماه از گوشه آسمان پیدا بود که ابری خرامان روی آن می‌خزید تا که تاریک شود زمین. زن گفت: «تو وارث این دردی، این امید، وارث این گورستون که تا چشم کار می‌کنه تمومی نداره.»

زن تیشه را که زنگار زمان به خود داشت روی شکم گذاشت و آرام طوری شکمش را پاره کرد که نور فانوس روی من و خونی که از او جاری می‌شد بیوفتد. نالید: «من گوری نمی‌شم که تو می‌خوای».

گریه کردم من، صدای هزاران کودک زاده نشده بودم که در گوش شب پیچید. مرد نمازش را شکسته بود، تکه‌های حمد و سوره در مردمک چشم‌هایش بود که آمد. دست دراز کرد و از میان خون که جاری بود من را درون بازوانش گرفت. گریه کردم من، از لذت سکون فرو افتاده بودم. مرد گویی صورتش از سنگ بود، بند ناف را به دندان گرفت و برید، زن ساکت و ساکن بود، از گریه‌ام لبخندی به لبش نیامد، مرده بود. ماه از پشت ابر بیرون آمده بود و نورش روی خون دلمه بسته زن برق می‌زد. صدای بوف در تاریکی شب پیچیده بود. نزدیک و باز دور می‎شد.

بَدَل

لیلا میرزایی
لیلا میرزایی

بدل هنوز مست خواب بود که صدای بوق ماشین از جا پراندش. به سرعت آبی به صورت زد، کفش‌هایش را پوشیده نپوشیده، خودش را به در حیاط رساند. در را نیمه‌باز نگه داشت تا شالش را دور گوش و سر بپیچاند. سوز سرما بدطور دور بینی و انگشتانش را می‌خراشید. از لای در، بیرون را نگاه کرد. همه بودند. پشت وانت آبی‌رنگ بلال، کیپ تا کیپ هم نشسته بودند و جای خالی او مثل همیشه، لبۀ وانت صدایش می‌زد. با چابکی، جستی زد و جای خالی‌اش پر شد.

چشمان درشت بدل از درون قاب مشکی شال، یک آن تمام چهره‌ها را از نظر گذراند. همۀ سرها از سرما در گریبان فرو رفته بودند. بدل ته دلش خوشحال بود که تا ساعتی دیگر، گرمای درون کُرت‌های خیار زیر آن پلاستیک‌های کلفت سبز رنگ، او را در آغوش خواهند کشید.

دوباره با خودش حساب کرد. اگر دو - سه چین دیگر را برای بلال خیارچینی کند؛ می‌تواند خودش را به چینِ گوجه‌های روستای چاه غافل هم برساند. ملیحه، شب قبل گفته بود، برای آن روز خبرش می‌کند.

با یادآوری اسم ملیحه، لبخندی روی لبانش نشست. با خودش گفت: خوشبحال ملیحه، تمام کرت‌های خیار و گوجه، او را می‌شناسند. خوشبحالش. شاید او نیز بعدها می‌توانست مثل ملیحه، سَرکارگر شود و دخترهای خودش را برای چین‌های خیار و گوجه، جمع کند؛ یعنی می‌شد؟

همۀ خیارکارها و گوجه کارها، فصل چین که می‌شد؛ سراغ ملیحه را می‌گرفتند. زرنگ و کاریِ همین کارها بود. دوباره با خودش گفت: خوشبحال ملیحه. کاش می‌توانستم مثل او باشم.

همان‌طور که نشسته بود و با چشمان درشتش خطوط ناتمام میان جاده را می‌شمرد، فکرهای جورواجور احاطه‌اش کرده بودند. احساس کرد دوباره چشم‌هایش گرم می‌شوند. خیلی وقت می‌شد که یک خواب درست و حسابی به چشم‌ها ندیده بود. دلش برای یک سیر خواب تا لنگۀ ظهر، لک زده بود.

پاهایش کرخت شده و به مورمور افتاده بود، بس که مچاله نشسته بود. کمی خودش را جابجا کرد. یک آن چشم‌هایش در چشم‌های سوگل خیره ماند. سوگل چرا این‌طور نگاهش می‌کرد؟ انگار نگاهش با همیشه فرق داشت. پیش خودش گفت: نه، اشتباه می‌کنم. نگاهش مثل همیشه است، با کمی خستگی بیشتر.

دوباره نگاهش کرد: نه، فرق داشت. ها، فرق داشت. اما چه فرقی؟

کم‌کم دشت سبزرنگ از دور پیدایش می‌شد. حواس بدل از سوگل به کرت‌های خیار چسبید. دوباره شروع کرد به شمارش کرت‌ها، اما بعد از کمی شمردن، حسابشان از دشتش در رفت. کلافه به آسمان نگاه کرد. ابرها می‌آمدند و می‌رفتند. خورشید صورتی، حالا کم‌کم رنگش به زردی می‌زد.

نزدیک اتاق کاواری، ماشین نگه داشت. اولین نفر بدل بود که پایین پرید. بقیه هم به‌سرعت از ماشین پیاده شدند و در گروه‌های سه - چهار نفره‌ای، سمت کرتی به راه افتادند. سوگل کمی پا سست کرد تا بدل از او جلو بیفتد. دست‌هایش توی جیب‌های فراخِ بلوچی‌اش مشت شده بودند.

سوگل از دیشب تا حالا نتوانسته بود لحظه‌ای آرام و قرار بگیرد. حرف‌های بلال را شاید ده بار از اول تا آخر با خودش واگو کرده بود. اگر با گوش‌های خودش نشنیده بود، شاید باور نمی‌کرد؛ اما شنیده بود، وقتی بلال برای بردن پلاستیک‌های خیار، با شاکر یزدی خوش و بش می‌کرد.

گفته بود: زن‌ها همه خوب کار می‌کنن؛ اما بدل یه چیز دیگه ست. ماشاءالله هر کسی بدل براش کار کنه، کارش روی زمین نمی‌مون. مثل یه مرد، کاری یه لاکردار!

برق نگاه بلال، یک لحظه از خاطرش پاک نمی‌شد.

از یُومَرگی۱ پیش از دروی گندمزار به این طرف؛ کار سوگل شده بود انتظار و شمردن روزهایی که بیهوده سپری می‌شدند در حسرت یک کلام عاشقانه که از دهان بلال درآمده باشد. کلامی که شاید مرهمی می‌شد بر زخم دل سوختۀ سوگل.

درست از زمانی که پدر، بعد از مرگ مادر؛ زیور، نامادری‌اش را به زنی گرفته بود؛ سوگل طور دیگری شده بود. سکوت بهترین یار و همدمش شده بود. زیور زن خوبی بود. مادری می‌کرد برایش. ولی او، همین که تُشک خوابی‌اش را با پدر می‌دید، چندشش می‌شد.

و حالا بدل... کاش می‌شد بدل را از چشم بلال می‌انداخت؛ اما چگونه؟ از همه چیز گذشته، او با بدل، روزهای زیادی را همچین کرت‌های خیار و گوجه‌ای بودند. چه روزهای سرد و گرمی که در کنار هم علف نزده و خیار و گوجه‌های ریز و درشت را دستچین نکرده بودند.

آخرش تهِ تهِ دلش، بدل را دوست داشت؛ اما...

فکرهای زیادی وجدانش را این‌سو و آن‌سو می‌کشیدند و تصمیم‌گیری را برای او سخت می‌کردند. صدای بلال او را به سوی کرت‌ها کشاند: ها! اول صبحی خبری شده سوگل؟ یه لنگه پا ایستادی وسط کرت‌ها، منتظر چی؟ دخترای دیگه کار رو شروع کردن. عقب نمونی...

... و آن لبخند مهربان لعنتی همیشگی!

سوگل ته دلش، با لبخند و صدای بلال، آشوب شد. بدون جوابی، به سمت یکی از کرت‌ها راه کج کرد. سرش را داخل تونل پلاستیکی کرت‌های خیاری کرد. بدل را دید. او بدون توجه به دیگران، با یک دست می‌چید و با دست دیگرش خیارهای چیده شده را درون پلاستیک‌های بزرگ رطوبت گرفته می‌ریخت. غرق در کار و خیال خودش فقط می‌چید و می‌چید. سوگل، توی دلی گفت: نگاه، چه آرامشی. باید هم که این آرامش باشد. اگر نبود باید به خل بودنش یقین می‌کردی.

سوگل داخل شد و تا وسط‌های تونل خیاری به راه افتاد. از پهلوی بدل سنگین گذشت. رفت تا به انتهای کرت رسید. یک جای خالی پیدا کرد و شروع کرد به چیدن خیارهای سبز و قلمی. از سوز دلش چنان خیارها را می‌کشید که تالِه۲ ی خیاری، تا کمر به پایین خم می‌شدند.

بدل انگار زیر لب‌ها چیزی زمزمه می‌کرد. سوگل هر چه بیشتر دقت کرد، کمتر توانست بفهمد بدل چه می‌گوید. یحتمل آوازی می‌خواند و چه صدای محزون و زیبایی داشت. لابد برای بلال هم همین‌ها را خوانده.

دوباره مشغول شد. پلاستیک خیاری بدل، تقریباً سر پر شده بود. بدل با قدرت زیاد، کیسه را به گوشه‌ای از کرت کشاند و کیسه‌ای دیگر بیرون آورد. دوباره صدای بلال توی گوش‌های سوگل دوید...مثل یک مرد، کاری است بدل!!!...

شنیدم تا یکی دو هفتۀ دیگه، چین گوجه‌ها شروع می‌شه.

بدل، صدای سوگل را شنید؛ اما هیچ عکس‌العملی نشان نداد. سوگل ویر حرفش آمد؛ رو به بقیۀ دخترهای توی کرت کرد و گفت: کیا می‌یان چاه غافل برای گوجه چینی؟

همهمه‌ای بین دخترها سر گرفت؛ اما کسی مستقیم به پرسش سوگل جواب نداد. بدل با خودش حسابی، زمانی کرد. اگر امشب رضایت برکت، برادرش را می‌گرفت؛ با خبر ملیحه، جلدی خودش را می‌رساند چاه غافل. شنیده بود آنجا دستمزد خوبی به دختران گوجه چین می‌دهند.

باید پول‌هایش را جمع می‌کرد. هنوز خیلی مانده تا بهار از راه برسد و عروسی برکت. پول چَپِشت۳ شبِ حنابندان را خودش می‌خواست به برکت کادو بدهد. تا عید یک ماهی مانده بود هنوز.

پلاستیک‌های خیاری، سرریز، در گوشه و کنار کرت؛ شبیه قارچ‌های غول‌آسای نم گرفته، سربلند کرده بودند. بدل رو کرد به یکی از دخترها که به درِ کرت نزدیک‌تر بود و گفت: صدا بزن مردا بیان پلاستیکای خیاری رو ببرن.

همزمان با ورود مردها، دخترها هم بیرون آمدند تا کارشان را در کرت دیگر، از سر گیرند. سوگل پشت سر دخترها به راه افتاد. همزمان بلال و مردان، مشغول بار زدن خیارها شدند.

بلال از دور، متوجه ی سوگل بود. به نظرش امروز سوگل، سرحال و مثل همیشه نبود. اگر کمی سرش خلوت‌تر می‌شد، می‌توانست از خودش بپرسد. به نظرش آمد که سوگل حواسش پی چیزی درگیر است.

کیسه‌های خیار را که بار زدند، یکی از دخترها را فرستاد دنبال سوگل.

سوگل کلافه، با پاهایی که به زور از او فرمان می‌بردند، راه کاوار را گرفته بود و می‌رفت؛ تا طبق عادت هر روز، کتری عیالواری را روی پیک‌نیک بگذارد. تا پیش از این، چقدر انجام این کار، راضی و خوشحالش می‌کرد؛ اما حالا حوصلۀ خودش را هم نداشت.

به در کاوار نرسیده، کسی صدایش کرد: سوگل! سوگل!

سوگل به طرف صدا برگشت. یکی از دخترهای خیارچین بود.

حواست کجاست دختر؟ اینقدر صدات می‌زنم، چرا جواب نمی‌دی؟ مریضی؟ خب از بلال مرخصی می‌گرفتی.

وقتی رسید، دمپایی را گذاشت جلوی پاهایش.

امروز انگار حال خوشی نداری‌ها. آدم شده دمپایی ش رو نپوشیده، راه بیافته؟

دست آخر هم خنده‌ای زد و ابرویی بالا انداخت و گفت: حالا بیا و برو ببین، چکارت داره.

سوگلی اخمی کرد و بدون دادن جوابی، راه آمده را دوباره ادامه داد.

تازه به ماشین بلال رسیده بود که شاکر، نیمه کار یزدی؛ کنار پای‌شان ترمز زد. بلال جلو رفت. دست داد و سلام کرد. سوگل کمی عقب‌تر ایستاد؛ اما صدای‌شان را به خوبی می‌شنید. بلال با همان چهرۀ خندان و چشمان سیاه درشتش که دل از کف سوگل ربوده بود، با شاکر صحبت می‌کرد. شاکر پرسید: به کجا رسیدی مرد؟

بلال جواب داد: ایشاء‌الله به زودی.

دوباره شاکر گفت: خب طبق قول و قراری که با هم گذاشته بودیم، از این چین به بعد، هرچه در بیاد مال خودت. خرج عیش و عروسی ت باشه ایشالا.

گوش‌های سوگل تیز شد. تودلی گفت: عروسی؟!

بلال دوباره با کمی شرم، تشکر کرد و گفت: ممنون شاکر.

شاکر دوباره پرسید: حالا کی شیرینی بخوریم؟

بلال گفت: اگه قضابلایی پیش نیاد، به امید خدا به‌زودی. ایشاء‌الله خبر می‌دم شاکر.

شاکر یزدی، سری به خنده تکان داد و دستی بر پشت بلال زد. سوار ماشین شد و رفت. بلال انگار که تازه سوگل را دیده باشد؛ نگاهی به او انداخت و گفت: خوبی تو؟

سوگل توانست فقط سری تکان بدهد. دوباره چشمان بلال، مهربان‌تر از قبل شده بودند.

مریضی؟ اگه حالت خوب نیست، بگم ببرنت خونه.

سوگل به زور توانست جواب بدهد: نه، خوبم. می‌مونم. کار زیاده.

خب، خدارو شکر. امروز می‌تونی کار کنی؟

بله. کار می‌کنم. بذار اول چای آماده کنم.

چای تو خوردن داره سوگل.

سوگل به زور پلک‌هایش را بالا آورد و به چشمان بلال نگاه کرد که بی‌صدا می‌خندیدند؛ و با کلامی که انگار از ته چاه بالا می‌آمد، جواب داد: چشم، الان آماده می‌کنم.

کتری را از آب بشکه پر کرد و روی شعلۀ پیک‌نیک گذاشت. آهی کشید و به دیوارۀ کاوار تکیه زد. چشم‌هایش را به سقف دوخت. چاقو، داس، علف‌بُر، طناب، کبریت، کیسه‌های پلاستیکی و خیلی چیزهای دیگر؛ جای‌جای سقف، خاموش و بی‌جان به چشم می‌خوردند.

دوباره ذهن سوگل چرخید و رسید به آن روز که بلال حرف دلش را سربسته به پدر سوگل زده بود و دیگر تاکنون هیچ حرف و اشاره‌ای از بلال، نه شنیده و نه دیده بود. عقلش به جایی قد نمی‌داد دیگر. تمام روزهای سپری شده را توی ذهنش مرور کرد و حتی لحظه‌ای پیش را، بالا پایین کرد. جز چند نگاه مهربان و دو سه کلام از سر لطف؛ چیز دیگری از بلال به یاد نداشت و حالا هم این بدل... شده بود کابوس روزهای پیش رویش. حتماً جریان عروسی با بدل برصحّت است که بلال با شاکر قول و قرار گذاشته‌اند برای خرج عیش از چین‌های آخری...

سرآمدن کتری و بوی تلخ گاز، او را از افکار پریشانش جدا کرد. به دنبال فلاسک سر چرخاند. دیدش، آنجا کنار درِ کاوار. نیم‌خیز شد، دست دراز کرد تا فلاسک را بردارد. دستش نرسید. پشتش را به آن سمت متمایل کرد. تمام وزن بدنش به جلو متمایل شده بود. به هر زحمتی بود، دستۀ فلاسک را گرفت؛ اما در لحظۀ آخر، سکندری خورد و محکم رانش به چیزی برخورد کرد. خودش را جمع‌وجور کرد و دوباره به عقب برگشت. بطری سفیدرنگی کنار پایش قل خورد و تا درِ کاوار رسید و از حرکت ایستاد.

چشمش روی بطری فلزی ثابت ماند. یک آن امیدی در دلش بارقه گرفت. آخرین چیزی که به ذهنش می‌رسید ... سمّ علف‌کش ... به سرعت بطری را در زیِ لباس بلوچی‌اش پنهان کرد. خوبی بزرگی زی بلوچی را اکنون، بهتر از هر زمان دیگری می‌فهمید. تند تند به طرف کرت‌های خیار به راه افتاد. باید زود دست به کار می‌شد. چین‌های بعدی خیار، نباید انجام می‌شد. بهترین وقت اکنون بود؛ زمان استراحت دخترها.

به اطراف نگاهی انداخت. همه جا ساکت و آرام بود. مثل همیشه، تنها؛ صدای کاهپ کاهپ موتور آبی، از دوردست‌ها می‌آمد. به خودش نهیب زد: سوگل، نه! اما بیشتر پا تند کرد. به طرف کرتی که ساعتی قبل، از چینش گذشته بود. دوباره نگاهی به دور و بر انداخت. بدل به همراه چندتا از دخترها، خندان و بی غصه، از درون کرتی بیرون آمدند. صدای شاد بدل، عزمش را جزم‌تر کرد. پا درون کرت نگذاشته، صدایی توجه‌اش را جلب کرد.

صدای بلال بود که با کسی، آهسته حرف می‌زد: بله... به بدل هم گفتم. حتماً! یادت نره برکت! همین امشب، ساعت هشت شب. فقط هم امیدم به خودته مرد. خدا از برادری کمت نکنه.

یک آن زمان از حرکت ایستاد. خواست بغض مگویش را بخورد، اما نتوانست. راه نفسش بند آمده بود. اشک‌ها سرازیر شدند. بی‌اختیار شروع به دویدن کرد؛ و در هر بار دویدن، بطری سمِ درون زی‌اش، با شدت بیشتری به استخوان خاصره‌اش، برخورد می‌کرد. احتیاط را کنار گذاشت. وارد اولین کرت سر راهش شد. سر بطری را باز کرد و پای جوی باریک و اصلی کرت‌ها زانو زد و محتوای بطری را توی جوی ریخت...

خورشید که دیری ست از میانۀ آسمان هم گذشته بود، هوا هم گرم‌تر شده بود و نفس کشیدن درون کرت‌ها مشکل‌تر.

بلال وانت آبی را زیر درخت گل ابریشم شاخ و برگ‌داری، نگه داشت و بوق زد. دخترها کم‌کم بساطشان را جمع می‌کردند و یکی‌یکی همان‌طور که آمده بودند، برای رفتن هم سوار می‌شدند. بدل با این که خسته بود، اما با یک پرش، بالا پرید و وانت بی‌درنگ به راه افتاد. در دلش شادی غریبی بود. خوشحالی نورسته‌ای بود. باید زود می‌رفت دوشی می‌گرفت و آماده می‌شد برای شب خواستگاری. با خوشحالی سرش را روی شانۀ یکی از دخترها تکیه داد و چشم‌هایش را بست.

سوگل چشم در چشم خورشید دوخته بود که اندک‌اندک نارنجی می‌شد و دیگر نورش چشم را نمی‌زد. آهی سوزناک کشید و مژه‌هایش در هم گره خوردند.

به خانه که رسید، زیور را بی‌محل کرد و با بغض سنگینی که راه گلویش را بسته بود، حوله و لباس‌هایش را جمع کرد و خودش را به دست آب گرم حمام سپرد. خسته‌تر از همیشه بود. دلش می‌خواست بعد از حمام، یک‌راست به رختخواب برود. فردا روز سختی بود. شاید آخرین روز خیارچینی بلال. سود خالص عیشش.

از فکر بلال، دوباره قلبش به درد آمد. با شتاب و خوددرگیر، صابونی به بدنش کشید. زیر دوش رفت و بیرون آمد. صدای زن پدرش را اصلاً نشنید و بی‌توجه، به طرف اتاق رفت. جایش را انداخت. فتیلۀ علاءالدین را پایین کشید و به زیر پتو خزید. چشم‌هایش کم‌کم گرم می‌شدند که ناگهان صدای جمعیتی را از بیرون شنید. صدای آشنایی هم بود در میانشان. صدا گنگ و ناواضح می‌آمد. خودش بود. صدای بلال را از هر جای دنیا هم که باشد؛ می‌شناخت. خودِ خودش بود. صداها را یکی از پس دیگری، شناخت. بدل و برکت و حاجی پیر داد و کلثوم زن حاجی و... بدل...

قلبش از کار ایستاد؛ یعنی به این زودی فهمیده بودند؟!

سراسیمه روی دو زانو نشست. گوش‌ها را تیز کرد؛ اما هر چه کرد، چیز خاصی نشنید. لرز به تنش افتاده بود. دندان‌هایش محکم به هم می‌خورد و گوش‌هایش تیر می‌کشید.

نزدیک در رفت. کمی پرده را عقب زد. درِ اتاق پذیرایی باز بود. صدای زیور هم به خنده و شادی می‌آمد؛ اما چه می‌گفت این زن؟ کمی بیشتر از قبل، پرده را بالا زد و بیرون آمد. به آهستگی خودش را پشت در رساند. اکنون صدای زمخت و دورگۀ برکت بود که با پدرش صحبت می‌کرد: خلاصه مش کریم، خودت که بلال رو می‌شناسی. شیر پاک خورده و مرد کاری. چند سالی یه که اینجا کشاورزی داره. دست و دل پاکه به خدا. زحمت کشه. حروم و حلال سرش می‌شه. اینجا هم که جز ما کس و کاری نداره. تا بره رمشک و بیاد، طول می‌کشه؛ یعنی نه که راه درازیه، دلش طاقت نداره تا صبر کنه. گفتیم خدمت برسیم، اگه اجازه بدی و بزرگی کنی، جُل و پُژی۴ بیاره، تا دلش قرص شه؛ بره رمشک دنبال باقی کارا. آخرشم پدر و مادرش رو بیاره برا مَرکِی خدایی۵. خلاصه این بلال، غلام شماست مش کریم. دیگه خود دانی.

برکت که یک نفس این‌ها را گفت؛ آب دهانی قورت داد و نفسی تازه کرد و ادامه داد: البته دو سه چین آخر خیارشه. بامرد یزدی گفته، چین‌های آخری هرچی سهمش باشه، برداره برا خودش و خرج عروسیش کنه. دیگه از این به بعد هرچی دستش بگیره می‌شه خرج عیش بلال و سوگل، دخترت به امید خدا.

سوگل دیگر هیچ نمی‌شنید. حتی جلوی اشک‌هایش را هم نگرفت. دو زانو نشست و دست‌هایش را عمودِ سرش کرد. صدای صلوات و مبارک بادای بقیه هم حالش را بهتر نکرد. کسی کنارش زانو زد.

ناگهان چشم در چشم بدل شد. چرا لب‌های بدل هم مثل بلال، همیشه خنده داشت؟

گوش ایستاده بودی، نه. دختره ی چشم‌سفید. پاشو برو دوتا چایی بریز بیار نه...

اشک از چشمانش سرریز شده بود و از پس تاری‌شان، خنده‌های بدل را به زحمت می‌دید. حتی در تلخ و شیرین زندگی‌اش نیز، این بدل بود که با آرامشی همیشگی، لبخند می‌زد.

معانی گل‌واژه‌های محلی کهنوجی

۱- یُ-ومَ-رگی: لحظۀ پایان آب دهی کرت‌ها.

۲- ت-الِ--------ه: ساقه‌های تُرد و شکنندۀ بوته‌های خیار.

۳- چَ---پِش--ت: گوسفند نر پرواری.

۴- جُل و پُژی: سوغاتی که نامزدی را رسمی می‌کند.

۵- مَرکِی خدایی: خواستگاری

آنخ و لب‌های ماتیک زده

یلدا شیروانی
یلدا شیروانی

آن شب موقع رساندن مرضیه، دم رفتن پرسید: میتونم بغلت کنم؟

دست مرضیه ماند روی دستگیره، مکثی و لبش را با زبان تر کرد: خسرو...

تو مرد خیلی خوبی هستی، من به احساست احترام میذارم...

نگاهش افتاد روی دنده و انگار که در یک جاده پر پیچ و خم باشد، بین دنده‌های سبک و سنگین رفت و آمد.

-اما نمیتونم قبولش کنم، من کس دیگه‌ای رو دوست دارم.

اخم ظریفی از سر نفهمی، محو روی پیشانی خسرو نشست. او عاشق مرضیه نبود. مرضیه فقط یک دوست از محل کار بود که از وقت گذراندن با خوشش می‌آمد. درواقع آخرین بار که او را به چشم یک زن دیده بود حتی به خاطر هم نمی‌آورد.

زن لبخندی زد و نماند که چیزی بشنود: متأسفم.

. خسرو در سکوت، فقط خیره قامت کوتاه زن شد که با قدم‌های بلند و شتاب‌زده به سمت خانه می‌رفت، عاشقش نبود.

در راه خانه و تقریباً تمام طول شب را به مطلبی که در مورد جوجه‌تیغی‌ها خوانده بود فکر کرد:«آن‌ها حیواناتی خونگرم و بسیار بغلی هستند.»

مثل اینکه در این دوره زمانه، اینکه مردی در سن ۳۸ سالگی دلش بخواهد کسی را بغل کند به‌اندازه بغلی بودن جوجه‌تیغی‌ها عجیب بود.

لامپ‌ها را روشن نکرد، یک صندلی از پشت میز ناهارخوری کوچک برداشت، گذاشت جلوی طاقچه و به عکس مادرش خیره شد.

زنی با موهای کوتاه موج‌دار حنا زده.

همین چند ماه پیش، وقتی شمع ۳۸ سالگی‌اش را فوت کرد، در چشم‌های زن اشکی حلقه زده بود، بعد لبخندی و محکم او را به آغوش کشیده بود.

و این آخرین خاطره‌ای بود که از هم داشتند، پیش از آنکه در آخرین روزهای تابستان او را به آغوش خاک بسپارد.

نفسش را نرم بیرون داد، قاب را برداشت و سر انگشتانش لبخند سرد و شیشه‌ای زن را نوازش کرد.

فردای آن روز توی کارخانه هیچ‌چیز جز پچ‌پچ و خنده ریز دخترها به محض دیدن او پیش نیامد.

چه وقتی توی آسانسور ایستاده بود، چه وقتی پشت میزش ورقه‌های خود اظهاری را تنظیم می‌کرد، چه وقتی از خانم عطایی تازه‌کار خواست گزارشات ایمنی دستگاه‌ها را برایش بیاورد.

وقتی توی انتشارات اتفاقی به مرضیه برخورد و یک نفر به بغل‌دستی‌اش سقلمه‌ای زد و آن‌ها را با چشم و ابرو نشان داد فهمید داستان از چه قرار است. یک نگرانی همگانی و ریاکارانه و صحبتی خاله زنکانه.

مرضیه با لبخندی احمقانه دستش را بند مقنعه‌اش کرد و پشت چشمی نازک کرد و خسرو با اخمی ظریف برگه‌ها را برداشته و به آنی بیرون رفته بود.

ظهر توی آبدارخانه، درحالی که لیوان چای را می‌داد دست همکارش پرسید: علی؟

علی داشت چیزی در مورد برگه‌های مالیات می‌گفت و انگار صدای خسرو را نشنید: این‌جوری که حساب کردم تا ته برج یه هزاریم برام نمیمونه.

و بااحتیاط قلپی از لیوان چای نوشید: میتونم بغلت کنم؟

علی قند را این لپ به آن لپ کرد، چند باری پلک زد و با حالتی از ناامیدی بی‌آنکه سرش را بالا بگیرد همکارش را نگاه کرد:«داداش عشق مرضیه زده مغزت.

همون یه ذره عقل سلیمیم که داشتی از دست رفت.»

عقل سلیم حکم می‌کرد او نباید کسی را بغل کند؟

-بهت که گفتم، عاشق مرضیه نیستم. براش سوءتفاهم شد.

علی از روی صندلی بلند شد، دست آزادش را کرد توی جیبش و همان‌طور که از آبدارخانه بیرون می‌رفت گفت: آره آره دارم می‌بینم.

و بعد صدای خنده‌اش دنبالش راه افتاد. خسرو نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست. در قفسه سینه‌اش احساس عجیبی داشت. انگار در یک شب سرد پاییزی، زیر پرتو دلمرده ستاره‌ها گلوله‌ای درست توی قلبش شلیک شده و مرده بود.

باقی روز را نه با کسی حرف زد و نه به لبخندهای رنگی و پرمعنای دخترها توجه کرد. ساعت اداری که تمام شد پالتویش را تن زد، باعجله سوار ماشین شد و سرش را روی فرمان گذاشت. دست‌هایش یخ کرده بود. دانه‌های ریز برف آهسته و گاهی با شتاب در دست باد می‌غلتیدند و معلوم نبود کجا می‌افتند.

تکیه داد به پشتی صندلی، نفسش را بیرون داد و بعد از مکث کوتاهی استارت زد.

مادرش این اواخر زیادی پاپیچش می‌شد که ازدواج کند. می‌گفت: تنهایی از پا درت میاره مادر.

خسرو هیچ‌وقت عاشق نشده بود. نه آن‌طور که به کسی، چیزی یا که جایی تعلق داشته باشد.

هیچ‌وقت، به‌جز یک بار که لب‌های دختر در عطر بوسه‌هایی دیگر غرق می‌شد و خسرو دست‌آخر مسابقه را باخته بود، به کسی جوان‌تر، مسن‌تر یا هرچه و این خاطره حالا خیلی دور و خیلی نخ‌نما بود.

کم‌کم خودش را قانع کرد که هنوز وقتش نرسیده اما حالا داشت فکر می‌کرد اگر همسری داشت که در خانه منتظرش باشد، می‌توانست ازو بخواهد بغلش کند.

جوان‌تر که بود، مثلاً ۲۰-۲۵ سال، به نظرش مسخره می‌آمد که کسی چنین هدفی از ازدواج داشته باشد اما حالا آنقدرها هم احمقانه به نظر نمی‌رسید.

شب را با یک قوطی نوشابه رفت بیرون و به آسمان پارک کنار خانه خیره شد. از تماشای تاریکی و باد خنکی که این وقت از سال بین وسایل بازی این طرف و آن طرف می‌رفت خوشش می‌آمد اما نه امشب، نه این نسیم راکد نشسته روی نیمکتی چند پا آن‌طرف‌تر.

از پله‌های آپارتمان که پایین می‌آمد خانم اسفندیاری واحد همکف را سر راهش دید. دختر و دامادش را بدرقه کرده بود و حالا داشت با کمر خمیده‌اش سلانه‌سلانه برمی‌گشت که با دیدن او توی جایش ایستاد و لبخند زد.

-سلام خانوم اسفندیاری، احوالتون؟

لبخند زن وسعت گرفت و چروک‌های صورتش عمیق‌تر و بیشتر شدند: سلام پسرم. جایی میری؟

خسرو مؤدبانه لبخندی زد و گفت: بله، میرم یه قدمی بزنم.

یک کنجکاوی دیگر از زن چروکیده‌ای که پلک‌های ریز شده‌اش را به جایی مابین پله‌ها دوخته بود: از شیوا خانوم خبر نداری؟ امروز ندیدمش.

شیواد خانم واحد رو به روی او زندگی می‌کرد اما تا به حال جز «سلام» کلمه دیگری بینشان رد و بدل نشده بود. یک زن لاغراندام و قدبلند بود با صورت استخوانی و لب‌های درشتی که هیچ‌وقت ماتیکشان نمی‌زد.

ناخن‌هایش همیشه سوهان کشیده بودند، اما خسرو هیچ‌وقت ندیده بود لاک بزند. هر بار از صدای تق‌تق پاشنه کفش‌هایش می‌فهمید دارد جای می‌رود یا از جایی برمی‌گردد و جز این‌ها دیگر چیزی ازو نمی‌دانست، به‌جز آنکه خانم اسفندیاری یک هفته بعد از آمدن شیوا خانم به او گفته بود «طفلی پیر دختره.» و برایش تأسفی به قول خودش دلسوزانه خورده بود.

-نه منم ندیدمشون.

بعد پیش‌دستی کرد: من دیگه برم، با اجازتون.

پیرزن سری تکان داد و در واحد را باز کرد: به امون خدا.

نیمکت سرد بود و هوا بوی اکالیپتوس می‌داد. از سکوت شب خوشش نمی‌آمد، انگار حفره توی قفسه سینه‌اش را عمیق‌تر می‌کرد. قلپی از نوشابه خورد و خیره تاریکی چنبره زده روی زمین بازی شد.

یک چیزی کپه شده بود روی تاب. انگار یه نفر خودش را مچاله کرده و زور زده باشد با تاب یکی بشود.

قوطی را گذاشت کنار پایش، کمی به جلو خم شد و پلک‌هایش را باریک و چشم‌هایش را ریز کرد.

تاب تکان نمی‌خورد، کپه سایه هم.

خسرو احساس کرد در سکوت شب دارد یک چیز دیگری می‌شنود، یک چیزی مثل ناله؟

از جایش بلند شد. آهسته به سمت تاب قدم برداشت و وقتی در چند قدمی او ایستاد توانست زیر نور ضعیف چراغ زهوار در رفته خیابان او را ببیند.

شیوا خانم روی تاب درست وسط زمین بازی نشسته بود. خسرو توانست پلک‌های پف کرده و قرمزش را ببیند و وقتی زن دماغش را بالا کشید حتم کرد مدت زیادیست که دارد در تنهایی گریه می‌کند. کفش‌های پاشنه‌دار قرمز براقش که روی زمین ولو شده بودند زیر نور نارنجی خیابان برق می‌زدند و موهایش به هم ریخته بود. در تمام یکسال همسایگی‌شان هیچ‌وقت او را این‌طور به هم ریخته یا با لب‌های ماتیک خورده ندیده بود.

-شیوا خانوم، حالتون خوبه؟

زن لبش را گزید و خجالت‌زده سرش را پایین انداخت. وقتی خسرو زنجیر آهنی تاب را گرفت توی دستش و متعجب نگاهش کرد، سرش را بالا گرفت و با صدایی گرفته جواب داد: بله آقا خسرو، من خوبم.

خسرو چیزی نگفت. خم شد و کفش‌ها را جلوی پای شیوا خانم جفت کرد. بعد از جلویش رد شد و نشست روی تاب کناری.

شیوا دماغش را بالا کشید و خسرو زیرچشمی نگاهش کرد. بعد از توی جیبش دستمال مچاله‌ای درآورد و گرفت جلویش: تمیزه.

زن ممنونی لب زد و دستمال را گرفت.

خسرو کمی خودش را به عقب تاب داد و نفس عمیقی کشید. چیز آزاردهنده‌ای در تاریکی شب بینشان وول می‌خورد.

یک چیز آزاردهنده در ابرهای سنگین توی آسمان، در دانه‌های برفی که تازه شروع به باریدن کرده بودند، در پاهای خوش‌تراش و کبود شده از سرمای زن.

-خدای‌نکرده برای دوست و آشناهاتون اتفاقی افتاده؟

جوابی نیامد و خسرو خودش را لعنت کرد که اصلاً چرا چنین سؤالی پرسیده یا اینکه قوطی نوشابه را روی نیمکت ول کرده.

شیوا خانم سرش را بالا گرفت و بخار دهانش مثل دود غلیظ سیگار پخش شد توی هوا. صدایش به‌اندازه آسمان گرفته بود: امروز تولدش بود...

خسرو خیره زن شد: گفت توی بیمارستان شیفت داره.

موهای شیوا رنگ خورده بودند، چیزی بین قهوه‌ای و نارنجی و خسرو فکر کرد چقدر به چهره‌اش نشسته.

دماغش را بالا کشید: ولی توی کافه بود. همونجای که همیشه دوتایی می‌رفتیم.

خسرو آهسته پرسید: نامزدت؟

-نامزد نبودیم.

و چیزی توی شکم خسرو غلغل کرد. انگار که بوی گند فاضلاب زده باشد زیر دماغش و رو ترش کرد.

شیوا خانم با سرعت توی صورتش دست کشید و خسرو توانست ناخن‌های لاک‌زده‌اش را ببیند. وقتی شیوا سرش را بالا گرفت و سعی کرد بغضش را بخورد خسرو فقط یک کلمه گفت: بی‌شرف.

بعد دستی توی موهایش کشید، انگار داشت در هاله خاطره‌ای ذره‌ذره حل می‌شد، چنان غسل تعمید کودکی هشت ساله از خانواده‌ای کاتولیک، در حوضی از اسید.

کمی خودش را عقب و جلو کرد: بهش که گفتی مچشو گرفتی؟

-نه.

نگاه مرد ماسید روی صورت شیوا، اشک‌هایش که از چشم‌هایش پایین می‌ریخت در آن تاریک و روشن طلایی به نظر می‌آمد.

خسرو دستی توی صورتش کشید. بعد از جایش بلند شد و جلوی زن روی دوپا نشست: باید حالشو می‌گرفتی. آبروشو می‌بردی.

این‌قدر جیغ و داد می‌کردی که هر دوشون به غلط کردم بیوفتن!!

شیوا خانم چیزی نگفت، چانه‌اش لرزید و نگاهش در چشم‌های خسرو حل شد. صورت رنگ پریده زن در ترکیب با کریستال‌های برف و طلایی بی‌روح چراغ خسرو را یاد آخرین روزهای دانشگاهش می‌انداخت. یاد آن روز جلوی هتل و تن برنزه دختر که زیر عطر تن رقیبی ناشناس کبود شده بود.

یاد آن روز جلوی غسال‌خانه و سه روز پیش جایی بین سنگ‌های قبر.

آرام زنجیر تاب را نگه داشت و بی‌آنکه چیزی بگوید دست یخ کرده شیوا را گرفت. دانه‌های برف یک درمیان درشت شده بودند. زن کفش‌هایش را پا زد و از تاب پایین آمد.

خسرو بی‌آنکه چشم ازو بردارد شتاب‌زده بلند شد.

چشم ازو برنداشت، وقتی کفش‌هایش را پا زد، از تاب پایین آمد، آهسته قدمی به جلو برداشت و او را بغل کرد.

خسرو یک بار دیگر شمع تولدش را فوت کرد، در شبی از اواسط تابستان، که صدای انفجار آتش‌بازی و فشفشه‌های پشت پنجره می‌پاشید روی قرمزی فرش و لب‌های شیوا ماتیک خورده بودند.

دو پسر

اسماعیل مهدی زهی «سامان»
اسماعیل مهدی زهی «سامان»

«بهت گفتم رو زمین نذارش خاکی میشه» به طرفش رفت و از دستش گرفت. از این حرکت او ناراحت شد. انتظار چنین حرکتی را از او نداشت. خیلی دوست داشت یکی مثل آن را می‌داشت. یک موتور کوکی قرمز کوچک با آدمکی مشکی. در حالی که کم آورده بود به دیوار تکیه داد و گفت «خودم وقتی بزرگ شدم یه راست‌راستکی شو می‌خرم و بعدش با مهدیه عروسی می‌کنم.»

پسر همسایه گفت «نه خیر، مهدیه مال منه، خونه‌شون به دیوار خونه ما چسپیده، تازه من از تو بزرگترم اول من عروسی می‌کنم.» پسرگفت «نه تو خودت خواهر داری، با خواهرت سمیه عروسی کن».

پسر همسایه گفت «هه نمی‌شه، بابام می‌گه آدم نمی‌تونه با خواهرش عروسی کنه، تازه سمیه از من بزرگتره، بعدشم خاله‌ام همیشه به سمیه میگه عروس گلم. هروقت میاد خونه ما کلی برامون خوراکی میاره».

پسر گفت «به من چه خواهر خودته، من که مهدیه رو به تو نمی‌دم».

پسر همسایه از این حرف ناراحت شد و به طرفش رفت و گفت «حالا که اینجوریه بابای من با بابای مهدیه دوسته، همیشه میاد خونه ما نمی‌ذاره تو این کارو بکنی، تازه اون هرچی من بخوام برام می‌خره».

پسر تکانی به خودش داد و گفت «هه نمی‌تونه، بابابزرگم میگه خدا عقد دخترعمو و پسرعمو رو توی آسمونا بسته، ما عقد کرده هم هستیم».

پسر همسایه حرفی برای گفتن نداشت به طرفش رفت واو را هل داد و گفت «دروغ گو». پسر به پشت روی زمین افتاد اما سریع از جایش بلند شد و داد زد «از خونه ما برید بیرون». پسرهمسایه یقه او را گرفت و با هم گلاویز شدند. دخترها گریه کردند. هرکدام سعی داشت دیگری را هل دهد. پسر همسایه قوی‌تر بود. پسر نمی‌خواست دوباره زمین بخورد؛ اما این اتفاق داشت تکرار می‌شد. دختر همسایه داد زد «ایوب ولش کن». پسر همسایه یک لحظه سست شد پسر مشتش را حواله او کرد به دستش خورد و اسباب‌بازی روی زمین افتاد و چند تکه شد. پسر همسایه با دیدن این صحنه بغض کرد و اشک توی چشمهایش حلقه زد و زد زیر گریه؛ و در حالی که تکه‌های موتورش را از زمین برمی‌داشت باعصبانیت گفت «الان میرم چاقو میارم می‌کشمت»؛ و رفت پسر نیز در جوابش گفت «منم چاقو میارم می‌کشمت». خواهرش نیز به طرف مهدیه رفت و به او گفت «دیگه باهاتون قهریم.» و به دنبال برادرش رفت. مهدیه نیز گریه می‌کرد.

پسر کنار دختر عمویش رفت اشک‌های او را پاک کرد و گفت «گریه نکن، دیگه باهاشون بازی نمی‌کنیم، تو هم دیگه خونه‌شون نرو.» مهدیه در حالی که هق‌هق می‌کرد گفت «تو موتورش رو شکستی، مامانش دعوامون میکنه». پسر دست او را گرفت و به گوشه حیاط برد و او را نوازش کرد.

پسر روی حیاط دکمه‌های کنده شده از پیراهنش را جست‌وجو می‌کرد. صدایی او را از جست‌وجو باز داشت «اگه مردی بیا بیرون تا با همین چاقو بکشمت.» پسر همسایه با یک چاقوی بزرگ آشپزخانه دسته مشکی دم در حیاط ایستاده بود. پسر گفت «الان بهت نشون می‌دم، صبر کن.» به طرف آشپزخانه دوید. توی آشپزخانه وسط قفسه‌های ظرف هرچقدر گشت چیزی پیدا نکرد. دنبال چاقوی بزرگ آشپزخانه‌ای بود که همیشه مادرش با آن گوشت مرغ یا گوشت‌هایی را که از قصابی می‌خرید تکه می‌کرد. فشار شدیدی را در خود احساس می‌کرد. حس می‌کرد سرش کم‌کم به درد می‌آید خیلی وقت بود که آن چاقو را توی دست مادرش ندیده بود انگار جایی بود دور از دسترس او. صدای پسر همسایه به گوشش می‌رسید که داد می‌زد «ترسو بیا بیرون، چرا فرار کردی؟». به سراغ کمد چاقوهای میوه‌خوری رفت. توی کمد یک چاقوی کوچک دسته زرد میوه‌خوری برداشت. بااینکه از بردن آن مقابل رقیبش احساس حقارت می‌کرد و سرخورده بود اما چاره‌ای نداشت باید تصمیم خود را می‌گرفت وگرنه به ترسو بودن و بزدلی متهم می‌شد. باید حق پسر همسایه را کف دستش می‌گذاشت. باید از حیثیتش دفاع می‌کرد. بی‌معطلی چاقو را برداشت و به‌سرعت به بیرون دوید.

پسر همسایه همچنان دم در ایستاده بود و رجز می‌خواند و مهدیه وسط حیاط گریه می‌کرد. پسر با دیدن صورت گریان مهدیه عصبانی‌تر شد و به طرف در حیاط دوید و گفت «الان بهش حالی می‌کنم ترسو کیه». مهدیه در حالی که گریه می‌کرد گفت «بابام نمیذاره با تو عروسی کنم، میگه بابات کارگره پول نداره».

پسر با شنیدن این جمله ایستاد بی‌اختیار درجایش میخکوب شد. به مهدیه نگاه کرد. یک بغض توی گلویش نشست و اشک توی چشم‌هایش حلقه زد.کامش تلخ شد «بابات کارگره پول نداره» این جمله تمام اراده و تمرکزش را درهم شکست؛ و جمله هی توی ذهنش هر بار با طنین بیشتری تکرار می‌شد. چاقو را انداخت. برگشت و به طرف انباری دوید. درحالی که صدای پسر همسایه را می‌شنید که داد می‌زد «بیا ترسو بیا تا بزنم توی دلت...».

پیرپسر: یک آدرس غلط؛ کدام پدر را باید کشت؟

البرز حیدر پور
البرز حیدر پور

نقد را می‌توان با پرسشی ساده شروع کرد:

این روزها، در قتل‌های ناموسی، کدام پدر داس و کارد بر گلوی دختر خود می‌گذارد؟ میخواره و مست یا قدیسی که سجاده‌اش به قول فروغ تا مرزهای جهنم گسترده است؟

کمی از نمای نزدیک عقب برویم و از چشم‌اندازی بازتر نگاه کنیم: کدام پدر به دامن تاریخ ما و کارگردان آتشی افکند که شعله‌هایش هر سال و ماه و روز بالاتر می‌رود؟ آن لاله‌زاری خمار و بی‌سواد که با مهوش و سوسن و آغاسی بشکن و بالا بنداز می‌خواند یا روشنفکری که به کمتر از لورکا و مارکس و مارکوزه و ...رضا نمی‌داد؟

مشکل نسل امروز کدام پدر است؟ «فرامن»، سوپرایگو. یا پدر نامرئی این نسل کیست؟

به حرمت نقد، پیش از نوشتن این مطلب مصاحبۀ آقای اکتای براهنی را با شرق دیدم. او را بسیار فروتن یافتم. گفت برای این فیلم ترس و لرز کرکگور را دوباره خواند. این کتاب تأثیر زیادی بر اندیشه و هنر ایران گذاشته است. شما ردپای آن را از کتاب‌های علی شریعتی تا هامون مهرجویی می‌بیند. در آمازون هم همیشه ازجمله ۱۰۰ کتاب اول فلسفه است؛ اما به نظر من این کتاب یک خیانت بزرگ به اخلاق است، در نقاب قداست. موضوع کتاب حماسه‌سرایی در وصف ابراهیم است که در راه ایمان رضا به قتل فرزند خود اسماعیل (اسحاق) می‌دهد. ابراهیم نه می‌خواره است و نه معتاد، داعیۀ پیامبری دارد. رستم هم که سهراب را می‌کشد، قهرمان است نه رسوا و بدنام.

در پایان فیلم نام‌های ناهمساز بسیاری کنار هم آمده مثل فروید و داستایوفسکی. یکی متعلق به سنت روشنگری و عقل سلیم و دیگری که تنه به رمانتیک‌های اگزیستانسیالیست میزند‌. در نگاه فروید، داستایوفسکی نه مسیح معصوم (در فیلم پیرپسر، علی) بلکه رنجوری درمانده است که از مواجهه با پدر خود ناتوان است. داستایوفسکی درست همان‌جا که می‌گوید: «اگر خدا نباشد هرکاری مجاز است»، ترس خود را از نبود پدر، فرامن، ترکه و تازیانه، نشان می‌دهد. او نتوانست از پدر عبور کند، همان‌طور که عیسی، ثمرۀ یک مادر تنها، نیر نتوانست، وقتی در آخرین لحظات، بالای صلیب نالید که «خدای من، خدای من، چرا مرا واگذاشت‌های؟»

پدری که فروید می کشد یهوه است، خدای موسی، صاحب ده فرمان، یکتای مقدس، فروید با هویت موسی درافتاد نه فرعون. هیچ معتاد و میخواره‌ای سوپرایگو، خدای نامریی و منادی قانون و تازیانه نمی شود.

بنابراین، اگر حالوهوای امروز ایران را بنگریم اتفاقاً پدارانی چون غلام بوستانی بی‌آزارترین‌ها هستند و اصلا در سنت ایرانی این‌گونه بوده است. حافظ می گوید: عبوس زهد به وجه خمار ننشیند/ مرید خرقۀ دردی‌کشان خوش‌خویم.

از این‌رو، در یک کلام می توان گفت فیلم به تماشاگر ایرانی آدرس غلط می دهد.

نمی‌خواهم وارد نقد فیلم بر اساس معیارهای ادبی تراژدی شوم، ولی تراژدی معمولا نبرد میان خیر و شر یا از آن دردناک‌تر، به گفتۀ هگل، نبرد میان دو خیر است. در پیرپسر هر دو سو شرّند؛ و شاید با پدر بیشتر بتوان همدلی داشت تا پسران که کارگردان می‌خواهد آنها را جبهۀ خیر بنماید. پسرانی که در همان آغاز فیلم سطح درک و توقع خود را از این جهان عیان می کنند: مطالبۀ سهم الارث از پدر زنده! به راستی کدام سهم و به چه حقی؟ اگر اثر تراژدی بر تماشاگر پالایش و احساس شفقت است، وقتی هر دو سو نماد شر و زیاده‌خواهی باشند این همدلی شکل نمی‌گیرد.

اصلاً چنین فرزندانی را در ایران امروز کجا می‌توان یافت که حتی در یافتن یک دوست از جنس مخالف هم ناتوانند و به طعمۀ پدر چشم دوخته‌اند، همان‌طور که به دارایی او. اصلاً آنها در این سن‌‌وسال در خانۀ پدری ستمگر چه می‌کنند، چرا، در حالی که گویا دستکم یکی از آنها کار هم می‌کند، از این خانه نمی‌روند؟ چرا به‌جای نشسن به بازی رایانه‌ای، از بازی سرنوشت شوم نمی‌گریزند؟

در هر حال موارد نقد بیش از اینها است؛ اما همان‌طور که گفتم نگرانی من بیش از هرچیز معطوف به آدرس غلطی است که این فیلم در مقیاس «تاریخی و روانشناسی اجتماعی» می‌دهد، هرچند شاید در محدودۀ «روانشناسی فردی» و در چهاردیواری خانه‌ای که در آن پدری معتاد به طمع اندکی پول مثلاً دختر خردسال خود را به تن‌فروشی، یا پسرش را به کار خیابانی و زباله گردی وامی‌دارد مصداقی درخور بیابد.

«غلامحسین ساعدی» با ابزارهای سادۀ بیان در لایه‌شکنی عادت‌ها

پروین روان‌بخش
پروین روان‌بخش

«غلامحسین ساعدی» با انتخاب هوشمندانه عنوان «بَیَل» برای جامعه‌ای راکد و ایستا و درگیر با فقر فرهنگی و اقتصادی خود را از هرگونه اتهامی مبرا کرد. فضای اجتماعی و جو سیاسی حاکم بر روزگار، او را وادار به انتخاب چنین عنوانی برای نشان دادن گوشه‌هایی از مناسبات اجتماعی جامعه و طرح مشکلات و مصائب آن کرده است.

بدون تردید تجربه روان‌پزشکی او در کشف علل و انگیزه‌های رفتار فردی و اجتماعی، در واکاوی مسائل اجتماعی و شناخت ریشه‌های نابسامانی مؤثر بوده است. او در بازگویی مشکلات و بازنمایی مصائب این واقعیت را آشکار می‌سازد که ناهنجاری‌های روانی و رفتارهای نسنجیده تنها ریشه در توارث ندارد بلکه توزیع ناعادلانه تسهیلات و امکانات و دور ماندن از فضاهای آموزشی و اجتماعات سالم هم سبب تقویت نادانی و ناآگاهی شده و هم باعث نا به هنجاری‌های رفتاری و بروز عقده‌های روحی و روانی.

«بَیَل» سمبل جامعه‌ای شکاک، سطحی‌نگر، بدبین و تا حدودی خرافاتی است و «ساعدی» با شناخت کافی از قراردادهای اجتماعی، شرایط و موازین درست یا نادرست موردقبول این جامعه و کندوکاو در ریشه‌یابی اعتقادات و عادات آن‌ها دست به آفرینش این اثر دردآلود زده است؛ اما ازآنجاکه فضای مأیوسانه فرهنگی و سیاست‌های مخالف طبعش در شکل‌گیری افکار و احساساتش و به‌تبع آن در خلق این اثر، مؤثر بوده است نمی‌توان به جنبه‌های یأس و بدبینی آن خرده گرفت.

«ساعدی» به سلاح آگاهی، تفکر و صداقت مجهز است. فضایل و معایب را دریافته و با شناخت از خصلت‌های مشترک قومی و رفتارهای نهادینه‌شده‌ای که تحت تأثیر اوضاع و شرایط اجتماعی می‌توان آن‌ها را درست و یا نادرست قلمداد کرد؛ زوایای پنهانی از فرهنگ، عادات، نوع روابط، تفکرات و طرز تلقی تیپ‌های مختلف اجتماعی را از رویدادها بر ما روشن می‌کند و راه و رسم رفتار سنجیده و منطقی و اتخاذ تصمیم درست در برخورد با حوادث و مبارزه با پلیدی و پلشتی و سرافرازانه زندگی کردن را به ما می‌آموزد.

تأکید او بر محبت و همدلی و همفکری در مبارزه با ناراستی و نامردمی و نادرستی برای خلق جهانی پر از عدل و پاک از ظلم چکیده و عصاره افکار و اندیشه‌های اوست؛ شاید همین طرز تفکر و تعهد او نسبت به شرافت و انسانیت؛ تأثیر گذر زمان و انتقادهای به‌جا و نابه‌جا بر این کتاب را خنثی کرده و سبب شده است که علیرغم سادگی در سبک و زبان هنوز به‌عنوان یک اثر تفکر برانگیز و روشنفکرانه و اعتراض‌آمیز مطرح باشد.

«ساعدی» با اشراف بر این امر که همۀ داستان‌ها دارای یک طرح و منطق مشابه نیستند در بخش‌های کوتاه بعضی از داستان‌ها نوعی رمزآلودگی پدید آورده است. وجود عناصر، سایه‌ها، صداها و اشخاص ناپیدا و دشمنانی که گاهی علناً در صحنه حاضر نیستند و حتی دشمنی آنان به جدال و ستیزه ختم نمی‌شود و خصومت‌هایی که سرچشمۀ آن‌ها نیز نامعلوم است به داستان‌های او ویژگی خاصی بخشیده که می‌توان آن‌ها را وجه تمایز داستان‌های «ساعدی» از سایر آثار رئالیستی به شمار آورد؛ مانند زنگوله‌هایی که گاه‌وبی‌گاه در تاریکی و روشنی به صدا درمی‌آیند. موش‌هایی که رذیلانه و منفورانه در تاریک‌ترین فضاها مشغول جویدن هستند و حتی بیابان‌ها را پر کرده‌اند، موجود عجیب و انزجارآوری که شباهت به هیچ حیوانی ندارد و به خرمن‌ها می‌زند، پوروسی‌ها که سایه‌وار در حال رفت‌وآمد و غارت و دزدی هستند و مو سرخه که با تناسخ ظاهری و تبدیل شدن به موجودی زشت و نفرت‌آور همۀ خوردنی‌ها و هر چیز مشمئزکننده‌ای را

می‌بلعد:

«رمضان گفت نگاه کن بابا می‌شنفی اونجاس. کدخدا صدای زنگوله را شنید. راننده گفت چی رو می‌گی؟ رمضان گفت صدای زنگا رو نمی‌شنفی؟ راننده گفت صدای زنگا هیچ وقت این‌طرف‌ها شنیده نمی‌شه. بعضی وقتا جیرجیرک‌ها لب جاده جمع می‌شن اونم موقع شب حالام که تنگ ظهره»

«گاری کوچکی از خاتون‌آباد به‌طرف سیدآباد می‌رفت. حسنی گفت گاری را می‌بینی. مشدی جبار گفت آره. حسنی گفت: چرا صاحب نداره؟ مشدی جبار گفت شب از این چیزها زیاد دیده می‌شه. شتر دیدی ندیدی. حسنی گفت می‌ترسم. مشدی جبار گفت حرف نزن. گاری دور شد و صدای زنگوله برید. اسلام گفت صدای زنگوله است. کولیا دارن از پشت کوه رد می‌شن. کدخدا گفت نه کولیا نیستن. اسلام گفت آن‌ها پوروسی‌ها هستن. کدخدا گفت پوروسی‌ها هیچ وقت با سروصدا راه نمی‌رن مثل سایه میان و مثل سایه برمی‌گردن.»

«صحرا سوراخ سوراخ بود و توی هر سوراخ کله موشی پیدا بود که با چشمان ریز و منتظر بیرون را نگاه می‌کرد. رفت توی تاریکی و با احتیاط شمعی روشن کرد موش‌ها که روشنایی شمع را دیدند هجوم بردند به‌طرف دیگر و از سوراخ‌های صندوق رفتند تو. موشی که جلوتر بود شمع بزرگ و سبزی به دهان داشت. اسلام گفت: پدرسوخته‌ها دارن شمع می‌برن «بَیَل». مشدی بابا گفت: یه دونه شمع می‌برن عوضش دو خروار گندم می‌خورن.»

«پسر مشدی صفر گفت: چه جوریه که این همه می‌خوره نمی‌ترکه؟ عبدالله سرفه بلندی کرد و گفت: چه قیافه‌ای پیدا کرده، چشم‌هاشو می‌بینین؟ دهنشو می‌بینین؟ پسر مشدی صفر دست مو سرخه را گرفت تو دستش و نگاه کرد و گفت: پشم درآورده و پهن شده مثل پنجۀ خرس... دکمه‌های تله موش را فشار داد و چهار موش یکی پس از دیگری افتادند جلو مو سرخه.»

آنچه به میزان توجه مخاطب می‌افزاید این است که این رمزآلودگی در بعضی از داستان‌های او به ساده‌ترین و قابل‌فهم‌ترین شکل صورت گرفته و رخدادها به‌گونه‌ای است که خواننده واقعیت را از امر استعاری به خوبی تشخیص می‌دهد، ازاین‌جهت که نویسنده در پی خلق فضایی اسطوره‌ای و فوق طبیعی با اعمال و رفتار یا رویدادهای خلاف عادت نبوده است؛ بلکه این نظام روایی را می‌توان حاصل دیدگاه‌های اجتماعی نویسنده، فضای اختناق و طرح و نقشه، دسیسه‌های پنهانی و توطئه‌چینی بیگانگان و دست‌های پنهانی دانست که برنامه‌های سیاست و اقتصاد و تشکیل نهادهای اجتماعی کشورهای جهان سوم را به‌منظور استعمار و استثمار رقم می‌زده‌اند؛ بنابراین توجه خواننده باید به این مسئله معطوف باشد که با داستان‌هایی سرسری و پیش‌پاافتاده سروکار ندارد؛ بلکه باید با آگاهی از عرف‌های داستانی و نگاه و نگرشی ناقدانه و اجتماعی آثار او را مورد مطالعه قرار داده و اهداف موردنظر او را درک کند.

هنر «ساعدی» در چهارچوب‌شکنی و از واقعیت به عالم خیال وارد شدن بدون هیچ‌گونه توضیحی در مورد این تغییر، قابل‌تحسین است؛ اگرچه در مجموعه داستان‌های او این تغییرات غیرنظام‌مند زمینه‌ها پی‌درپی و به‌وفور صورت نگرفته است؛ اما قابلیت داستان‌هایش از جهت محتوایی و توجه به ابعادی فراتر از مسائل معمولی، وی را واداشته که با شناخت و تجربۀ کافی گذر از زمینه‌ای را به زمینۀ دیگر درست و منطقی و هنرمندانه انجام دهد. توجه نویسنده به زیر پا گذاشتن قوانین عادی و طبیعی در خیال‌پردازی و اختلاف قواعد واقع‌نگاری با قوانین فانتزی و آگاهی از اینکه اشکال غیرطبیعی می‌توانند به‌عنوان درون‌مایه یا فضای داستان مورداستفاده قرار گیرند و اینکه هر مکانی می‌تواند برای عناصر خیال‌پردازانه ممکن باشد، سبب شده است که ما شاهد چنین نمونه‌هایی در داستان‌های او باشیم:

«رمضان گفت منم باهات میام می‌خوام ننه‌مو ببینم. دستش را دراز کرد دست مرده را از لای لحاف بگیرد کدخدا گفت: بهش دست نزن اگه بیدار بشه دیگه خوب نمی‌شه. غضنفر شب بیدار شد صدا می‌آمد. صدای آشنا می‌آمد. صدای زنگوله از توی باد می‌آمد. گوش داد صدا نزدیک و نزدیکتر شد و جلو در بیرونی ایستاد. بعد دستی آرام روی کوپۀ در افتاد و آهسته در را به صدا درآورد. رمضان نگاه کرد دربان بیدار نشده بود. در اتاق را باز کرد و رفت توی هشتی. صدای دکتر را شنید که توی رختخوابش سرفه می‌کند. رمضان جلو رفت صدای نفس نفس زدن کسی از پشت در می‌آمد. در را باز کرد ننه‌اش را دید لباس‌های نو نوار پوشیده بود. رمضان خوشحال رفت بیرون. دست ننه‌اَش را گرفت. هر دو با عجله دور شدند. باد تندی آن‌ها را به جلو می‌راند. از دور صدای زنگوله‌های دیگری شنیده می‌شد. رمضان گفت کجا می‌ریم ننه؟ می‌ریم «بَیَل»؟ ننه گفت «بَیَل» نمی‌ریم. می‌ریم بنفشه‌زار»

«اسلام گفت نه گاوه، گاو تو در رفته. پیداش می‌کنن، پیداش کردن، همین امشب می‌آرندش مشدی حسن. مشدی حسن پشت کرد به در طویله و گفت: آره همین جاس بوشو می‌شنوی؟ ببین مشد اسلام نمی‌خوای این آب را بهش بدی؟ ثواب داره ها. اسلام جلو رفت و گفت چرا چرا بهش می‌دم. سطل آب را برداشت و رفت تو مشدی حسن همان‌طور که ایستاده بود جرأت نکرد که برگردد و طویله را نگاه کند. صدای پای اسلام را شنید که رفت جلو کاهدان و صدای گاو را شنید که پوزه‌اش را برد توی سطل آب و شروع کرد به خوردن»

تیپ‌های مخلوق او در قصه هشتم عزاداران «بَیَل» تیپ‌های برجسته و آشنایی هستند که در جامعه او و در بحران‌ها گاه به‌صورت عناصری خاکستری، خنثی و بی‌خاصیت همچون مشدی شفیع و مشدی حیدر و گاه به شکل عناصری کوردل، بدطینت و مخرب چون پسر مش صفر و دو جوان سیدآبادی ظاهر می‌گردند و گاهی نماینده افرادی نادان و تنگ‌نظر چون مشدی بابا و مشدی صفر می‌شوند که همه با هم زمینه‌های شک و تردید و بدگمانی را فراهم آورده و سبب سرکوب احساسات و امیال متفکران و کاردانان شده و سرنوشت مهاجرت تحمیلی افراد باکفایتی چون اسلام را رقم می‌زنند. تمام این موارد و جنبه‌ها از خلال گفت‌وگوها و عکس‌العمل شخصیت‌های داستان «ساعدی» به خوبی قابل‌درک و مشاهده است.

در این داستان ساده‌اندیشی، سوءظن، رذالت یا خوش‌‌نیتی هرکدام از شخصیت‌ها که بازتاب تربیت اجتماعی و فضای فرهنگی است همه به‌روشنی و وضوح توسط نویسنده بر پرده ریخته شده و هیچ‌وجهی از ابعاد شخصیتی، پنهان و غیرعلنی نیست؛ بنابراین هیچ حقیقت پنهانی وجود ندارد که خواننده سعی در کشف آن داشته باشد و قرار باشد خصلت‌های ذاتی دیگری از شخصیت‌ها را در طول ماجرا به‌تدریج دریابد به‌تناسب این امر وقایع نیز متناقض و بی‌مناسبت نیستند و انگیزه هر واقعه‌ای در داستان کاملاً مشهود و رویدادها قابل پیش‌بینی‌اند و خواننده بدون هیچ ابهام و پرده و پوششی با علت روی دادن آن‌ها آشناست زیرا رخدادها همان‌قدر ساده، عادی و پیش‌پاافتاده‌اند که شخصیت‌ها. به‌طورکلی هیچ‌چیزی انتزاعی و غیر محسوس نیست که خواننده مجبور به تلاش برای تغییر و تبدیل آن به امور عینی شود:

«عروس نشسته بود توی پستو. تسبیحی را پاره کرده بود دانه‌هایش را به حاشیه پیراهنش می‌دوخت. عمه به کلاغی که با سماجت دور و برش می‌پلکید فحش داد. کلاغ پرید و نشست حاشیۀ بام شاه تقی و گردنش را دراز کرد به بساط بلغور جلو شاه تقی. شاه تقی عصا را انداخت طرف کلاغ. عصا افتاد توی صندوقی که مادر مشدی شفیع و پیرزن‌ها آن را می‌کاویدند.»

این داستان نیز که مانند سایر داستان‌های دیگر این مجموعه بر اساس قوانین داستان‌های رئالیستی شکل‌گرفته، ساده و منسجم و متکی به پیرنگ است. سبک ذهنی دشواری ندارد و زبان و مکان در آن نامعلوم و رفتارها توجیه‌ناپذیر نیستند. به دلیل پایبندی به‌صورت مادی واقعیت‌ها و رعایت قواعد واقع‌نگاری، از آرزوها و رؤیاها به دور است و زبان نیز در آن همان زبان سادۀ کاربردی و غیرادبی است؛ اما سبک نویسنده در نحوۀ بیان، سبکی تازه و غیر تقلیدی است. درواقع ویژگی بارز این داستان شکل و صورت آن است که بیشتر با جملات بسیار تا بسیار ساده در قالب گفت‌وگو و سؤال و جواب‌های کوتاه ظاهر شده است که محتوای آن‌ها نشان‌دهندۀ سطح فرهنگی اجتماع داستانی او و کژاندیشی و گاه ساده‌اندیشی آنان است:

«پسر مشدی صفر گفت: آمدین چه کار؟ سیدآبادی اول گفت: آمدیم سراغ مشد اسلام. پسر مشدی صفر گفت: چه کارش دارین؟ سیدآبادی دوم گفت: کارش داشتیم. پسر مشدی صفر به مشدی رقیه اشاره کرد و چشمکی زد و آهسته گفت: این کارش داره؟»

«مشدی بابا گفت: مشد اسلام می‌خواستم چیزی بهت بگم. اسلام گفت: چی می‌خوای بهم بگی؟ مشدی بابا گفت: می‌دانی تو «بَیَل» هو افتاده. اسلام گفت: هو چی افتاده؟ مشدی بابا گفت: که تو می‌خواستی تو «بَیَل» زن بگیری.»

«اسلام گفت: تو «بَیَل» چه خبر؟ اسماعیل گفت: خبری نیس. اسلام گفت: کدخدا چطوره؟ اسماعیل گفت: همونجور که دیدیش.»

طمأنینه و آرامش در روایت نیز یکی از ویژگی‌های سبک «ساعدی» است. تلخ‌ترین و بدترین حوادث با همان سادگی و آرامش روی می‌دهند و روایت می‌شوند که اتفاقات معمولی و روزانه. رویدادهای ناگوار در فضای اجتماعی داستان‌های او هیچ‌گونه تپش و تنشی ایجاد نمی‌کنند. همان‌گونه که قحطی و گرسنگی و بیماری و مریضی در سایر داستان‌های این مجموعه کوچک‌ترین تحولی در شیوۀ زندگی جامعه به وجود نمی‌آورد، در این داستان نیز تهمت زدن به اسلام و توهین کردن به او بدون هیچ‌گونه هیجان و درگیری و بازخورد عاطفی روی می‌دهد و هیچ‌گونه چاره‌اندیشی برای ممانعت از ترک وطن کردن او که تنها شخصیت خیرخواه، درستکار و چاره‌گر این جامعه زبون یکدست و یکسان است صورت نمی‌گیرد:

«اسلام گفت: این سنگ‌ها را کی ریخته پشت خانۀ من؟ اسماعیل گفت: من نمی‌دونم. اسلام گفت: کار یه نامردی باید باشه؟ اسماعیل گفت: کدام نامرد؟ اسلام گفت: من می‌شناسمش. اسلام چیزی نگفت. کلۀ مشدی صفر مثل کدویی در پشت بام پیدا بود.»

«ننه فاطمه گفت: های اسلام چرا خانه تو گل می‌گیری؟ اسلام گفت: دلم می‌خواد خانه‌مو گل بگیرم. مشدی بابا گفت: مگه طوری شده؟ اسلام گفت: هیچ‌طوری نشده. کدخدا گفت: نباید بری مشد اسلام. اسلام گفت: دلم نمی‌خواد برم؛ اما طوری شده که باید برم... کدخدا گفت: اگه بری تو «بَیَل» کسی پیدا نمی‌شه کاری از دستش بربیاد. آخه چرا می‌خوای بری؟ اسلام گفت: از اینا بپرس. من که رفتم همه را از مشدی بابا بپرس.»

«ساعدی» به این شیوه و با سادگی هر چه تمام‌تر به خواننده تلقین می‌کند که جامعۀ متحجر و مرده پذیرای هرگونه بلا و مصیبتی است و هیچ رویدادی آن را تکان نمی‌دهد و دگرگون نمی‌سازد. به‌طورکلی در این مجموعه چیزی یا کسی که بتوان آن را مظهر روشنایی و آگاهی نامید وجود ندارد و امری که تازگی، نوزایی و نواندیشی را تداعی کند وجود ندارد. اشاره‌های جابه‌جا به سنگ مرده‌شویی در این داستان و سایر داستان‌های این مجموعه بیانگر این نکته و نشانه‌ای برای دل‌مردگی و انتظار برای مرگ است. بااین‌همه او در پی انکار دلایل یأس و رکود و سرچشمه‌ها و عوامل تیره‌روزی و ناکارآمدی نیست بیماری و از پا درآوردن اسب‌هایی که نماد تحرک و پویایی‌اند توسط زالوها به خوبی نشانگر این موضوع است که هر آنچه جامعه را ناتوان و رنجور می‌سازد دارای منبعی است و چنانچه این منبع شناخته شود راه سرایت بدبختی و ناکامی مسدود خواهد شد:

«دیشب توی سایه بود. سرش را آورده بود پایین و خونابۀ غلیظی از دهنش بیرون می‌ریخت. اسلام گفت: نکنه بلایی سرش اومده باشه؟ توی سیدآباد که آب نخورده»

در سطور دیگری نیز اسب به‌عنوان سمبل پویایی و نیرومندی مطرح شده است:

«گاری که خودش راه نمی‌ره اسب باید سالم باشه. اسب همه را می‌کشید آدم‌ها، گاری و سنگینی چرخ‌ها را.»

موش، بز سیاه و گاو نیز هرکدام به‌عنوان سمبل و نمادی از طبقات مختلف اجتماعی ظاهر می‌شوند که توجه به وضعیت و خصوصیت هرکدام از آن‌ها ما را نسبت به شناخت بیشتر و بهره‌گیری از این اثر اجتماعی راغب‌تر می‌کند. موش در تمام داستان‌های این مجموعه نماد غارتگران مخفی‌کار و به تاریکی خو گرفته و مظهر فرصت‌طلبی و آسیب‌رسانی است:

«چراغ خانه که خاموش شد روشنایی چراغ طویله بیشتر شد. موش‌های توی مطبخ دم در جمع شدند و سرک کشیدند و همهمه جماعت که دور شد ریختند بیرون»

البته در سطر اول تأکید نویسنده بر این موضوع به فقدان علم و آگاهی و بصیرت سبب تاریکی و غفلت و بی‌خبری می‌شود کاملاً واضح است.

بز نیز در این داستان مانند داستان‌های دیگر مظهر بلاهت و نشانۀ افراد بی‌اراده‌ای است که وجود و زندگیشان به دیگران وابسته است:

«اسلام سازش را از گل میخ برداشت و از پنجره آمد بیرون. بز سیاه هم از پنجره آمد بیرون. هر دو رفتند و رسیدند به گاری... اسلام خندید و به اسماعیل گفت: بز را ببر خونه‌ات تا من برگردم. اسماعیل رفت جلو و شاخ بز را چسبید.»

گاو نیز سمبلی از افراد شکم‌پرست و نادان است که همیشه از آسیب همه کس و همه‌چیز در امان‌اند:

«سه تا گاو سرشان توی کاهدان بود... گاوها سرشان را از توی کاهدان بلند کردند و اسب را نگاه کردند.»

اضطراب لهجه

محمد شکیبی
محمد شکیبی

لهجه به طرز تلفظ واژگان و یا شیوه جمله‌بندی و یا بکار بردن کمی متفاوت ادات دستوری یک زبان خاص در یک منطقه و محدوده جغرافیایی اطلاق می‌شود. همه زبان‌های رایج در دنیا در مناطق مختلف اقلیمی و یا صنفی دارای چندین لهجه در گفتار و مراودات بین گویندگان یک زبان رایج هستند. تا آنجا که به حوزه کارکرد ادبیات و هنرهای گفتاری، دراماتیک و نمایشی مربوط است، تنوع، تفاوت و گوناگونی لهجه‌های رایج در یک زبان خاص، یک مزیت و اندوخته‌ای بسیار کارآمد است که می‌تواند به غنای محتوایی تألیفات هنرمندانه بیفزایند و رنگ و بوی دلنشینی به آن‌ها بدهند و به آن اثر تألیفی تشخص ببخشد؛ اما در گستره اجتماعی و سیاسی و به‌ویژه در حوزه روانشناسی عمومی و روانشناسی اجتماعی داشتن و یا نداشتن لهجه متفاوت در کنار مزیت‌ها، چالش‌ها و آسیب‌های خاص خودشان را دارند. چالش‌هایی که از برتری‌جویی‌های ناشی تفاخر اقلیمی، قومی، نژادی، طبقاتی، صنفی و فکری به وجود می‌آیند. چالش‌ها و منازعاتی که در قیاس با زبان معیار رایج مرکز اصلی قدرت شکل می‌گیرند و دوگانه فخرفروشی و برتری‌طلبی از سویی با تحقیر و تخفیف دیگران از سوی دیگر، ایجاد می‌کنند.

در تاریخچه و پیشینه منابع نوشتاری و رسوم و رفتارهای نقل شده از مردمان ایران نشانی از برتری‌جویی و یا تحقیر و تمسخر طرز گویش و لهجه سایر مناطق و قوم‌های متعدد ایرانی دیگر دیده نمی‌شود هرچه که هست با ورود مدنیت نوین به کشور از کمابیش حدود یکصدسال پیش شیوه تفاخر و یا تحقیر گویش‌ها و در پیامد آن تمسخر قومیت‌های ایرانی بروز داده‌ می‌شود به افزایش می‌گذارد؛ یعنی هرچه که تفاوت شیوه زندگی سنتی و مدرنیزه‌شده، تفاوت نوع زندگی در شهرها با روستا و رندگی در مرکز یا نواحی دورافتاده از پایتخت و کلان‌شهرها افزایش می‌یافت، پیامدهای جامعه‌شناختی گویش‌ها و لهجه‌ها هم چالشی‌تر می‌شدند. این تکیه‌کلام پیر‌سالان جامعه که هر چیز مفسده انگیز نوظهور را زیرسر انگلیسی‌ها می‌دانستند، می‌گفتند که: مکار کار انگلیسی‌ها است، در این مورد مفسده ناشی از گویش‌های متفاوت بین مردم، زیاد هم بیراه نمی‌گفتند. هرچه که باشد غرب و انگلیس هم در کانون رنسانس فکری بعد از قرون‌وسطی بوده هم از سرچشمه‌های انقلاب صنعتی و فکری بود و هم از پیش‌قراولان ایجاد طبقات نوین اجتماعی و هم اینکه به‌عنوان یک کشور استعمارگر سرزمین‌های زیادی با تفاوت‌های بسیار را تسخیر کرده. این‌چنین طرز تکلم و گویش انگلیسی تحمیل‌شده به آن‌ها، بسیار متفاوت و ناهمسان بودند و از همان ابتدا لهجه‌های گوناگون انگلیسی‌زبان‌ها، به‌نوعی بیانگر تفاوت و تعارض سطح فرهنگی، مدنیت، مهارت و تعلق طبقاتی آن‌ها هم بوده. همین مغایرت‌های فرهنگی و اقتصادی و تفاوت در شیوه زندگی و ارتباط حسی گرفتن با دیگران، در گویش لهجه‌ها انباشته و پیدآورنده نوعی پیش‌داوری درباره لهجه‌دارها شده بود. تفاوت گویش‌ها با ساکنان مرکز قدرت و متروپل سبب‌ساز فخرفروشی‌ها و تحقیر و تمسخر ناهمسان‌ها را ایجاد می‌کرد... طبق آمار پژوهشی و دانشگاهی در انگلیس و بریتانیا حدود نیمی از ساکنان آنجا از تبعیض و تحقیری اجتماعی، اقتصادی و منزلت شغلی در مورد مردمان لهجه‌دار انگلیسی‌زبان اعمال می‌شود، یک معضل روانشناسی که رسمی و اعلام‌شده نیست اما زیرپوستی جاری است که اغلب مانع ارتقای شغلی و بدست‌آوردن مشاغل بالادستی برای لهجه‌دارها می‌شود.

به عنوان یک کرمانی‌زاده که حدود چهل سال دور از ولایت زندگی کرده، به‌ندرت با این معضل اجتماعی متداول که لهجه‌های قومیت‌ها را دستمایه هزل، شوخی و تمسخر قرار می‌دهند شامل هجو گویش کرمانی بشود اما امان از دست هم‌ولایتی‌های خودمان. به دست خودمان با انواع تولید تصویری و صوتی و ویدئوهای دست‌به‌دست شده و باز اغلب بین خود هم‌ولایتی‌های کرمانی، به تمسخر لهجه‌های مرسوم در کرمان و شهرستان‌های تابعه‌اش مشغولیت دارند در واقع برای نوعی خودزنی فرهنگی و هویتی خودشان آستین همت بالا زده‌اند. گاهی ممکن است قصد تمسخر و حتی شوخی نداشته باشند اما آن‌قدر به گویش غلیظ و چیدمان عمدی واژگان قدیمی بومی شدت و حدت می‌دهند که گاهی لازم می‌شود برای کرمانی‌های نسل جدید هم به زبان امروزی ترجمه‌اش کرد چه رسد به غیربومی‌‌ها. اشتباه رایج دیگر در بین این شوخی‌سازان و کنایه‌زنندگان به لهجه خودی، استفاده از طرز گفتار عامی‌ترین مردمان قدیمی که همان واژگان بومی را مغلوب و تحریف‌شده ادا می‌کردند و نه شکل واقعی آن‌ها. این نوع گویش محلی نامعتبر درست در جهت معکوس و برای ضایع و تخریب میراث فرهنگی و گنجینه فرهنگی محلی است و نه پاسداری از گنجینه‌ای که در معرض فراموشی و تحلیل رفتن مداوم مشخصه‌های ناب آن در مقابل زبان معیار رایج است. آنچه که معمولاً توسط سرگرمی‌سازان اعم از لطیفه‌گو، مجلس‌گرم‌کن، شومن و امثال آن در اجرای لهجه‌ها انجام می‌دهند اغلب نمود فکاهی و اغراق‌آمیز گویش‌ها است و برای شوخی و خنده و بعضاً هجو لهجه‌ها به‌کار می‌آید و نه ترویج‌ ارزش‌های پنهانی که در آن‌ها موجود است که عموم هم‌زبان‌ها از آن ظرفیت و نفایسش خبر ندارند.

...

ادامه این مطلب را در سرمشق شماره ۹۰ مطالعه فرمایید.

ارکان و بنیان‌های اندیشه ایرانشهری - اندیشه شهریاری

دکتر مهدی حسنی باقری
دکتر مهدی حسنی باقری

اشاره: «کلیله و دمنه» یکی از سیاست‌نامه‌های بازمانده از ایران باستان است که در سه قرن اول هجری از زبان پهلوی به زبان عربی برگردانده و بعدها، در قرن ششم هجری - احتمالاً در سال ۵۳۶ - توسط «ابوالمعالی نصرالله منشی» به فارسی ترجمه می‌شود. ذبیح‌الله صفا ترجمه نصرالله منشی را نخستین نمونه از آثار نثر مصنوع فارسی می‌داند. کلیله‌ودمنه جدا از ارزش‌های ادبیِ و جایگاهی که در تاریخ ادبیات ایران دارد، در تاریخ اندیشه ایران و به‌ویژه در تاریخ اندیشۀ سیاسی نیز اثری در خور توجه است. «نامه‌هایی درباره کلیله‌ودمنه»، تأملات و جستارهایی است حاصل پرسه زدن‌های گاه و بی‌گاه در باغ بزرگ کلیله‌ودمنه که در قالب نامه‌های استادی به دانشجوی فرضی تدوین شده است. محتوای بیشتر نامه‌ها دربارۀ شناخت اثر و اندیشه‌های سیاسی در آن است. منابع نوشته‌ها موجود است و در اختیار علاقمندان قرار می‌گیرد.

این روزها همه‌جا صحبت از جنگ و مسائل بعد از آن و خدای نکرده جنگ‌های آینده است. اتفاقاً داشتم یادداشت‌های آلبرکامو ترجمه خشایار دیهمی از انتشارات ماهی را می‌خواندم. کامو در بخشی از یادداشت‌هایش از جنگ یاد می‌کند، جنگی که ظاهراً از او دور است و برای همین می‌نویسد: جنگ آغاز شده اما این جنگ کجاست؟ جز در بولتن‌های خبری که باید باورشان کنیم؟ درست مانند جنگ دوازده روزه خودمان البته برای ماهایی که دور از جنگ بودیم و آن را فقط از رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی دنبال می‌کردیم.

کامو در بخشی دیگر می‌نویسد: «این جنگ در آسمان آبی بالای دریای نیلگون نیست، در جیرجیر زنجیره‌ها نیست، در درختان سرو بالای تپه نیست. در نوری که جوانانه بر خیابان‌های الجزیره فرومی‌ریزد نیست». تا این جا همه چیز درست است و اتفاقاً نسبت ما هم به برکت امنیتی که تاکنون داشته‌ایم، با تمام جنگ‌های خاورمیانه تا به حال همین بوده هست... اما نمی‌دانم اگر کامو بمباران آلمانی‌ها را در پاریس می‌دید، یا می‌ماند و ویرانی سوریه و لبنان و غزه را درک می‌کرد باز هم همین‌ها را می‌نوشت؟ بگذریم.

در نامه قبل به برخی از بحث‌های مربوط به شهریار و ویژگی‌های آن اشاره کردم، اما ناتمام ماند. باید بدانی که شهریاری و به ویژه بیان ویژگی‌ها و شرایط و جایگاه او و... بحث بسیار مهمی در اندیشه سیاسی ایرانشهری است. یکی از متن‌هایی که به این مبحث پرداخته یشت‌هاست. در یشت‌ها شهریاری و حکومت حق کسی است که برای اهورامزدا و در جهت «اشا و هیشتا» بهتر حکومت کند:

«در حقیقت از برای کسی سلطنت روا می‌داریم و آن را حق کسی می‌شناسیم و آن را برای کسی خواستاریم که بهتر سلطنت کند برای مزدا اهورا و برای اشا و هیشتا».

حوزه و محدودۀ شهریاری روحانی که همان سلطنت اهورامزدا و امشاسپندان است، بنا به آن‌چه در هفتمین یشت بزرگ آمده است، در آفرینش و فرمانروایی بر ستوران، راستی، آب‌ها، گیاهان خوب، روشنایی و زمین و همۀ چیزهای نیک است. در قطعه‌ای از گاهان، آفریدگار جهان از اشه می‌پرسد:

- «کدامین کس را سزاوار روی جهان می‌شناسی تا بتوانیم یاوری خویش و تخشایی به آبادانی جهان را بدو بخشیم؟...» واشه پاسخ می‌دهد:

«[چنین سرداری] به جهان [و مردمان] بیداد نمی‌ورزد. [او] مهربان و بی‌آزار است... او باید در میان مردمان نیرومندتر از همه باشد تا هرگاه مرا فراخواند به یاری‌اش شتابم»

چنین شهریاری و با چنین ویژگی‌هایی برتر از همه طبقات اجتماعی قرار می‌گیرد. «دمزیل» - پژوهشگر بزرگ ایران باستان - ریشه این برتری را در خدایان هند و اروپایی جست‌وجو می‌کند. وی در مطالعات خود هم‌تراز و هم‌سنگ خدایان سه‌گانه هند و اروپایی را در گروه امشاسپندان ایرانی مشخص می‌کند. از دیدگاه او بهمن و اردیبهشت، برابر طبقه موبدان، «شهریور» برابر طبقه سپاهیان و «اسپندارمذ»، «خرداد» و «امرداد» در ردیف طبقه برزگران، نظام طبقاتی هند و اروپایی هستند. با این حال اهورامزدا فوق طبقه‌بندی امشاسپندان قرار می‌گیرد. دمزیل پس ازاین همسان‌یابی نتیجه می‌‌گیرد که در عالم زمینی نیز شاه آرمانی باید فوق طبقات باشد. از دیدگاه او قرار گرفتن شاه در فوق طبقات احتمالاً از تأثیرات اندیشۀ سیاسی آسیای غربی بر نهاد شهریاری ایرانی است؛ یعنی همچنان که اهورامزدا در جهان قدسی نظم را برقرار می‌کند، باید قدرتی متمرکز نیز به موازات آن وجود داشته باشد تا نظم و امنیت را در زمین برقرار کند و همچنان که اهورامزدا خصایص ویژه‌ای دارد، این قدرت متمرکز کننده نیز که او را شاه (شهریار) می‌خوانند، در پرتو وجود فَرّه ایزدی باید متمایز باشد.

این ویژگی‌ها طیف گسترده‌ای را شامل می‌شود و می‌توان آن‌ها را در دودسته از متون سراغ گرفت:

متون به جا مانده از دوره ساسانیان که در قالب داستان‌ها و حکایت‌هایی جایگاه شاه و ویژگی‌های او، در قالب شخصیت‌های اساطیری، یا تاریخی بیان شده است. مهم‌ترین این منابع شاهنامه فردوسی است.

دسته دوم منابعی است که با هدف ترسیم و بیان جایگاه و ویژگی‌های شهریاری و شهریاران در قالب کلی اندرزنامه‌ها یا سیرالملوک‌ها نوشته شده‌اند.

بخشی از این ویژگی‌ها در قالب مسائل اخلاقی قدرت مطرح شده است. به عنوان مثال در مینوی خرد بند ۱۹ می‌خوانیم:

«پرسید دانا از مینوی خرد که برای پادشاهان چه چیز سودمندتر و چه زیان‌رسان‌تر است؟ مینوی خرد پاسخ داد که پادشاهان را مصاحبت با دانایان و نیکان سودمندتر است و آنان را گفت‌وگو و مصاحبت با افترازنندگان زیان‌رسان‌تر است».

یا «ابن مسکویه رازی» در کتاب «تجارب الامم» ویژگی‌های اخلاقی شهریار را از زبان اردشیر بابکان این‌گونه نقل می‌کند:

«آن‌گاه بدانید که شاه را زفتی نشاید که شاه از بی‌نوایی نترسد، نسزد که دروغ گوید که کسی به دروغ گفتنش ناگزیر نسازد. نسزد که خشم گیرد؛ چه از خشم گرفتن و دشمنی کردن زیان و پشیمانی خیزد. بازی و کار بیهوده، نه شایسته شاه که در خور بیگانگان است. شاه را نسزد که بیکار نشیند؛ که بیکاری از آن فرودستان است؛ و نسزد که بر کسی رشگ برد، جز بر شاهان و کشورداری نیکشان و نباید که بترسد که ترس ویژه مردم نادرست باشد و شاه اگر نادرست باشد، همان به که فرمان نراند».

یا از زبان داریوش هخامنشی نقل شده است که:

«از آن روی اورمزد مرا یاری کرد و خدایان دیگر که هستند که بدکردار نبودم؛ دروغگرا نبودم؛ خطاکار نبودم؛ نه من و نه تخمه من، از روی راستی رفتار کردم...»

جالب است بدانی زرتشت نیز در گاهان آرزو می‌کند:

«باشد که شهریاران خوب شاهی کنند/ با کردارهای خوب/ای آرمیتی، شهریاران بد را بر ما فرمانروایی مباد».

چندی پیش روایتی از کتاب «بستان العقول فی ترجمان المنقول» نوشته زنگی بخاری خواندم که در آن ذکری از ویژگی‌های شهریار شده است، است. در بخشی از آن ویژگی‌های پادشاه چنین بیان شده است:

«شیر از پلنگ پرسید که شرایط و خصالی را که متعلق به پادشاه است به تفصیل بیان کن و هر چه بر رعیت نگاه داشت آن واجب است بازنمای. پلنگ گفت: ذات پادشاه می‌باید که حیلت عقل و ادب و شجاعت و همت عالی آراسته بود و در عزیمت امور با قوت و بران باشد و صاحب رأی و با بصیرت بود و با این همه خصال، باید که بر رعیت و لشگری و جمیع اتباع و اعوان چنان مشفق و مهربان بود که پدر بر فرزندان خردتر خویش و همت عالی را همواره به صلاح حال و مآل رعایا مصروف دارد و نگذارد که گرد ظلمی بر دامن هیچ ضعیفی و قوی بنشیند...»

در جمع‌بندی این بخش باید برایت بنویسم که در متون کهن ویژگی‌هایی چون عدالت، فروخوردن خشم، اجتناب از بخل، شکیبایی، درایت، عقل، اعتدال، تسلط بر هوای نفس و شهوات، دوراندیشی، دادخواهی، راست‌گویی و نرم‌خویی، نژاد نیک و تأیید الهی از ویژگی‌های پادشاهی ذکر شده است.

در کنار این ویژگی‌ها، الزاماتی نیز برای وی وجود دارد که بدون آن‌ها پادشاهی فراهم نمی‌شود. دکتر «فرهنگ رجایی» در کتاب «تحول اندیشه سیاسی در شرق باستان» با مبنا قرار دادن مصرعی از شاهنامه فردوسی (همش زور باشد هم آیین و فر) این الزامات را سه مفهوم زور، آیین و فرّ می‌داند و می‌نویسد:

«در زبان علم سیاست امروز به سادگی می‌توان برای این سه مفهوم، واژگان تخصصی امروزی برابر نهاد. به ترتیب می‌توان از «قدرت مؤثر»، «قرارداد اجتماعی یا قانون اساسی» و «شوکت یا جلال» استفاده نمود.»

رضایی راد هم معتقد است که دسته‌بندی رجایی را می‌توان به شکل دیگری در قالب الزامات شاه - آرمانی و صفات او ارائه کرد. وی اعتقاد دارد هر شاهی - آرمانی دارای الزاماتی است که عبارت از: ۱-فَرّه ۲- نژاد ۳- تربیت.

در عین حال باید به خاطر داشته باشیم که این الزامات به تنهایی شاه را به صفت آرمانی بودن ممیز نمی‌کند، بلکه او باید متصف به صفات پسندیده‌ای نیز باشد. جمع الزامات که ذاتی امر پادشاهی است، با صفاتی که شاهان در کسب آن باید بکوشند، او را به صفت آرمانی بودن متصف می‌سازد. این صفات برگرفته از ویژگی‌هایی چون اقتدار و آمریت، عدالت و زهد و دین‌داری است.

پیرامون وظایف پادشاه نیز مطالب زیادی در متون کهن آمده است. زیباترین و عمیق‌ترین این مطالب را می‌توان از زبان اردشیر بابکان، پادشاه ساسانی خواند:

«... بدانید که در راه اقامۀ عدل و بسط فضیلت و استقرار آثار نیک و عمران بلاد و رأفت به خلق خدا و ترمیم اقطار و احیای آن قسمت‌ها که ویران شده می‌کوشیم. خاطر آسوده دارید که قوی و ضعیف و دنی و شریف همگان را از عدالت بهره‌مند خواهیم داشت... شاه باید داد بسیار کند که داد مایۀ همه خوبی‌هاست و مانع زوال و پراکندگی ملک است و نخستین آثار زوال ملک آن است که داد نماند...»

کرمانیّات

سیدعلی میرافضلی
سیدعلی میرافضلی

یادداشت‌های کوتاهی که تحت عنوان «کرمانیّات» عرضه می‌شود، حاصل نسخه‌گردی‌های من است؛ نکاتی است که هنگام مرور و مطالعۀ کتاب‌ها و رساله‌های خطی و چاپی یا برخی مقالات می‌یابم و به نحوی به گذشتۀ ادبی و تاریخی کرمان پیوند دارد و کمتر مورد توجه قرار گرفته است‌.

۶۶) صدر کرمانی؛ قدیمی‌ترین شاعر کرمان؟

در کتاب ارجمند نزهۀالمجالس که جمال خلیل شروانی آن را در اوایل قرن هفتم گردآورده و مشتمل بر چهار هزار رباعی از سیصد شاعر پارسی‌زبان از قرن پنجم تا نیمۀ اول قرن هفتم هجری است، نام دو شاعر کرمانی به چشم می‌خورَد: اوحدالدین کرمانی که از مشایخ نامدار روزگار خود بود و تقریباً همزمان با تألیف نزهۀالمجالس از دنیا رفت و «صدر کرمانی» که جزو شاعران ناشناخته است و نه مصحّح کتاب چیزی در مورد او یافته و نه پژوهندگان دیگر. شروانی، رباعی زیر را به نام صدر کرمانی نقل کرده است (نزهۀالمجالس، ۱۱۵):

بسیار بخور، اگرچه اندک داری

بسیار بود اندکْ برخورداری

چون اندک و بسیار به‌جا بگذاری

چه فرق میان اندک و بسیاری؟

شاعر، در هر مصراع رباعی کلمۀ اندک و بسیار را التزام کرده و با وجود محدودیت کلمات، از عهدۀ این شگرد ادبی نیکْ برآمده است. در هیچ‌کدام از تذکره‌های شعر نامی از «صدر کرمانی» به میان نیست و محققانی همچون عبدالله دهش و دکتر حسین بهزادی اندوهجردی که تذکرۀ‌ سخنوران کرمان را گردآورده‌اند، اسمی از این شاعر نبُرده‌اند. البته شاعری با تخلّص «صدر» در تذکرۀ شاعران کرمان (بهزادی اندوهجردی، ۶۵۵) موجود است که منظور از او، سیدعلی صدر هاشمی است که در یک قرن اخیر می‌زیست و ربطی به رباعی‌سرای مذکور ندارد.

به گمان بنده، «صدر کرمانی» کسی نیست جز «صدرالدین ابوالیُمن احمد بن علی کرمانی» که از صاحب‌منصبان کرمان در زمان حکومت مغیث‌الدین محمد سلجوقی (حکومت از ۵۳۷ تا ۵۵۱ ق) بوده است. خبیصی، تاریخ‌نگار کرمانی، هنگام ذکر ملک محمد سلجوقی، از صدرالدین ابوالیُمن به عنوان «خواجه‌ای معتبر» یاد کرده، اما به مقام او اشاره‌ای نداشته است (سلجوقیان و غز در کرمان، ۳۹۸). در تواریخ کرمان هیچ اطلاع دیگری از این شخص موجود نیست.

ما پیش‌تر در یادداشت شمارۀ ۶۳ کرمانیات که در سرمشق شمارۀ‌ ۸۸ (تیر ۱۴۰۴) به چاپ رسید، هنگام ذکر ماجرای حضور احمشاد غزنوی در کرمان گفتیم که او در سفر به کرمان، در قصیده‌ای که به زبان عربی سروده، وزیر کرمان صدرالدین ابوالیمن احمد بن علی را مدح گفته است. اگر از جنبۀ اغراق‌آمیز مدایح شعرا چشم‌پوشی کنیم، آنچه از قصیدۀ احمشاد دستگیر ما می‌شود این است که صدرالدین، وزیری اهل فضل بوده و بر دقایق شعر عربی اشراف داشته و مجد او، هم ارثی بوده است و هم اکتسابی.

شاید گفته شود که از کجا معلوم است که شروانی گردآورندۀ نزهۀالمجالس، از صدر کرمانی همین شخص را مد نظر داشته است. به این پرسش منطقی از چند جنبه می‌توان جواب داد. اول اینکه ما در تاریخ کرمانی صدرالدین دیگری نمی‌شناسیم که با نام گویندۀ رباعی مطابقت داشته باشد. دوم، فُرم قافیه‌بندی رباعی (قافیه‌های چهارگانه) و سادگی زبان آن، به طرز سخنوری گویندگان اوایل عهد سلجوقی (از قبیل معزی نیشابوری و مسعود سعد سلمان و سنایی غزنوی) بسیار شباهت دارد و این ویژگی‌ها با زمان زندگی صدرالدین ابوالیمن همساز و همخوان است. سوم، فرزند صدرالدین ابوالیُمن نیز جز سخنوران کرمان بوده است. عوفی، مؤلف لباب الالباب که قدیمی‌ترین تذکرۀ زبان فارسی است، از امیرفخرالدین مسعود فرزند ابوالیمن کرمانی یاد کرده و او را «فارس هر دو میدان و والی هر دو بیان» فارسی و عربی دانسته است. آنچه عوفی از او آورده، دو رباعی است که نشان می‌دهد رباعی‌گویی در این خانوادۀ ‌ادیب، امری رایج بوده است.

دوران حیات و وزارت صدرالدین ابوالیُمن کرمانی، نیمۀ اول قرن ششم هجری است. سفر احمشاد غزنوی به کرمان و مدح وزیر کرمانی قبل از ۵۴۵ ق بوده است. چرا که به گفتۀ عماد اصفهانی، احمشاد غزنوی از کرمان به اصفهان رفته و در آنجا در تاریخ مذکور با عماد کاتب دیدار کرده است؛ بنابراین، صدرالدین کرمانی را می‌توان قدیمی‌ترین شاعر کرمان دانست و رباعی او را،‌ قدیمی‌ترین شعر فارسیِ به‌جا مانده از شاعران قدیم کرمان به حساب آورد.

۶۷) پندنامۀ اوحدالدین کرمانی

شیخ اوحدالدین کرمانی، یکی از شناخته‌شده‌ترین چهرهای عرفان ایرانی در نیمۀ اول قرن هفتم هجری در سرزمین‌های اسلامی است. او در جوانی از کرمان به بغداد رفت و در آنجا به حلقۀ مریدان رکن‌الدین سجاسی پیوست. سپس به منطقۀ آناتولی (ترکیۀ کنونی) کوچید و در آنجا خانقاهی بنا نهاد و مریدانی بسیار یافت. وی در زمان مرگ سهروردی در سال ۶۳۲ ق بر بالین او حاضر بود و پس از مرگ سهروردی از جانب خلیفۀ عباسی شیخ‌الشیوخ ممالک اسلامی شد و در ۶۳۵ ق در بغداد درگذشت و همان‌جا او را به خاک سپردند. از اوحدالدین کرمانی حدود دو هزار رباعی به جای مانده که جایگاه او را به عنوان یکی از ده رباعی‌سرای مهم تاریخ رباعی فارسی تثبیت کرده است. رباعیات اوحد کرمانی در ایران و ترکیه به چاپ رسیده است. علاوه بر رباعیات، گفتارهای پراکندۀ منثوری نیز از اوحد کرمانی نقل شده که حجم اندکی دارد.

...

ادامه این مطلب را در سرمشق شماره ۹۰ مطالعه فرمایید.