یادی از وطن خزان‌زده، صدای «محمدرضا شجریان» و کوچ جاودانۀ «ناصر تقوایی»

کورش تقی‌زاده
کورش تقی‌زاده

میهن ای میهن...

***

مقدمه

از شدتِ سردرد و تب چشمانم باز نمی‌شوند. دمِ غروب، آن هم به زور جوشانده و دم‌نوش، توانستم اندکی سر پا شوم. سرماخورد‌گی شدیدی به جانم افتاده است. چشمانم اشک می‌زنند و پلک‌هایم روی هم افتاده‌اند. ظهر مادرم برایم سوپ خانگی گرم و پرملاتی پخت. کاسه‌ای خوردم و ساعتی دیگر دراز کشیدم. کمی سر حال آمده‌ام. از زیر پتو برخاسته و نیم‌خیز، صفحه‌ای را روی گوشی‌ام باز کرده و موسیقی «میهن ای میهن»، با صدای «محمدرضا شجریان» را پخش می‌کنم. توان نشستن را نیز ندارم. باز دراز می‌کشم. چشمانم را می‌بندم و به موضوعِ محوری شمارۀ جدید «سرمشق» می‌اندیشم: وطن!

«تنیده یاد تو در تار و پودم میهن ای میهن

بود لبریز از عشقت وجودم میهن ای میهن»

نیم‌خیز می‌شوم. دمر دراز می‌کشم. قلم و کاغذی برداشته و شروع می‌کنم به نوشتن. موضوعِ وطن را به چند تن از نویسندگانِ بخشِ سینمای «سرمشق» پیشنهاد داده‌ام تا درباره‌اش بنویسند. برایم عجیب است. نمی‌دانم چرا، اما کسی پا پیش نگذاشت تا دربارۀ این موضوع بنویسد! هریک، به گونه‌ای بهانه‌ای دست و پا کردند و طفره رفتند؛ یا سرراست و مستقیم از نوشتن دربارۀ این موضوع سر باز زدند. نمی‌توان گفت وطن‌شان را دوست ندارند که درباره‌اش ننوشتند و نخواستند که بنویسند. برعکس؛ اگر درست و حسابی پای حرفِ دل‌شان بنشینی، خواهی دید که خیلی هم وطن را دوست دارند. چه‌بسا بیش از کسانی که شعارِ وطن‌دوستی و وطن‌پرستی سر داده و می‌دهند. پس جای دیگری از کار می‌لنگد؛ اما کجا؟

«تو بودم کردی از نابودی و با مهر پروردی

فدای نامِ تو بود و نبودم میهن ای میهن»

شجریان با صدای گرم همیشگی‌اش، تصنیفِ «ابوالقاسمِ لاهوتی» را می‌خواند. صدایش از عمقِ جان برخاسته و بر ژرفای وجودم می‌نشیند. خنکای پاییزِ امسال، برایم آزاردهنده شده است. چرایش را نمی‌دانم. سرمای اندکِ دمِ صبح و البته شب‌های پاییزی، تنم را مور مور می‌کند. تن‌پوش‌های گرم و ضخیمِ پاییزی‌ام را زودتر از همیشه بیرون آورده و پوشیده‌ام. به جز خنکای هوا، نشانِ دیگری از آمدنِ پادشاهِ فصل‌ها نیست. شاید این خنکا، پیش‌درآمدِ از راه رسیدنِ موکبِ همایونی خزان باشد. به هر روی، برگ‌های درختان، هنوز زرد نشده‌اند. حالا دیگر شب‌هنگام، موقعِ خواب پنجره‌ها را می‌بندیم. سرمای آخرِ شبِ اواخرِ شهریورماه و اوایلِ مهر، غیر قابل تحمل است. همیشه حوالی همین موقع، چشم‌انتظارِ سرماخوردگی‌ام تا از راه برسد و چند روزی مرا از پا دربیاورد. امسال هم همچون همیشه، خوش‌قول و بدون تأخیر به سراغم آمد. باز به صدای شجریان گوش می‌سپارم:

«فزون‌تر گر می مهرت اثر می‌کرد، چون دیده

به حالِ پر عذابت می‌گشودم میهن ای میهن»

خیلی زودتر از آن‌چه می‌پنداشتم، از نوشتن خسته شدم. رمق از بدنم رفته است. قلم را روی کاغذها رها می‌کنم و سرم را روی بالش می‌گذارم. افسارِ اندیشه‌ها را به خود وا می‌نهم تا به هر سو که دل‌شان می‌خواهد بروند. چشمانم را روی هم می‌نهم. دمی خوابم می‌برد... .

چشم می‌گشایم و می‌بینم که هوا گرگ و میش است. همۀ توانم را جمع می‌کنم. از جای برمی‌خیزم و چراغ اتاق را روشن می‌کنم. برمی‌گردم و دو مرتبه پتو را روی سرم می‌کشم. ذهنِ هزارپاره‌ام را جمع و جور می‌کنم. سپس دوباره قلم را برداشته و نوشتن را از سر می‌گیرم... .

راستی؛ کجای کار می‌لنگید؟ آهان! ماجرا روشن است. انگار همه خبر دارند. وطن و وطن‌پرستی، این روزها معنای خودش را از دست داده است. نه این‌که کسی بدان باور ندارد، نه! موضوع این‌جا است که این مفهوم، از معنای خود تهی شده و به انگاره‌ای پوچ و شعارزده بدل شده است. این روزها، همه‌چیز بوی شعار به خود گرفته. مردم هم اگر اندکی بوی شعارزدگی و بهره‌برداری سیاسی -از هر مفهومی که نزدِ آن‌ها از ارزش برخوردار باشد- را حس کنند؛ از آن دور شده، با آن زاویه پیدا کرده و نسبت به آن موضع خواهند گرفت. حتی «محمود درویش» نیز با زیرکی شاعرانه‌اش این موضوع را در سروده‌ای تجسم بخشیده است. سروده‌ای که در این چند شمارۀ اخیر، چند بار به آن ارجاع داده‌ام:

«کشور برای ثروتمندان است

ولی در هنگامِ جنگ و بلایا

نام آن را وطن می‌گذارند

و به دستِ فقرا می‌دهند»

این همان وضعیتی است که ما در روزهای جنگِ دوازده روزه تجربه‌اش کردیم. در آن روزها، رسانه‌های رادیویی و تلویزیونی داخلِ «ایران» در قالبِ موسیقی، نماهنگ، ویدئو، موشن- گرافیگ، مستند و میزگردهای مختلف، مفهومِ «وطن» را به بازی گرفته و از آن بهره‌برداری‌ها و استفاده‌های سیاسی خود را ‌بردند. هرچند ایرانی که در آن روزها موردِ هجومِ نیروهای اسرائیلی قرار گرفته بود، میهنِ همگی ما است. آن را دوست داریم و به هیچ قیمتی نیز دل‌مان نمی‌خواهد به چنگِ هیچ بیگانه‌ای از هیچ کجای دنیا بیافتد. برای ما، این خودِ وطن است که ماهیتش را از دست داده و دچار معناباختگی گردیده. می‌توانم آن‌هایی که دربارۀ موضوع این شماره ننوشتند یا نخواستند که بنویسند را بفهمم. هرچند نگاه‌شان احساسی و بغض‌آلود است؛ اما خب... کاری نمی‌توان کرد. آن‌ها می‌ترسند.

«به هر مجلس به هر زندان به هر شادی به هر ماتم

به هر حالت که بودم با تو بودم میهن ای میهن»

شاید برایتان این پرسش پیش آمده باشد که آن‌هایی که نخواستند در این باره بنویسند، از چه می‌ترسیدند؟ پاسخش ساده و روشن، اما در عینِ حال بیانش دشوار است. دل‌شان نمی‌خواست در زمینِ بازی بیافتند که از احساسات‌شان نسبت به مهین‌شان بهره‌برداری‌های ایدئولوژیک و سیاسی بشود. از این رو، احساساتِ ملی‌گرایانۀ خود را -اگر نگوییم سرکوب- دست‌کم ساکت کردند.

دست از نوشتن می‌کشم. مدادِ سیاهم را روی کاغذ رها می‌کنم. سرم سنگینی می‌کند. دوباره آن را روی بالش می‌نهم. چند وقتی است که شیشۀ جوهرِ خودنویسم تمام شده است. برای من که همیشه به نوشتن با قلم خودنویس خو گرفته‌ام، دشوار و البته نامطلوب است که با خودکار و مداد بنویسم. منتظرم پولی دستم برسد تا بتوانم شیشۀ جوهری که می‌خواهم را بخرم و باز نوشتن با قلمی که دوستش می‌دارم را از سر بگیرم. دو سه روزی است لب به قهوه نزده‌ام. دلم لک زده برای جرعه‌ای قهوۀ مردافکن! اما اگر جرعه‌ای بنوشم، سینه‌ام تحریک شده و سرفه‌های بی‌وقفه آغاز می‌شوند. چاره‌ای نیست. ناگزیر بایستی تا بهبودی سرماخوردگی بردبار بمانم. می‌مانم... .

چشممِ به باغچۀ خانۀ پدری می‌افتد. امسال حتی یک انار هم بر سرِ شاخه‌های درختان نمی‌بینی. انگار پاییز امسال، رنگ‌وبوی همیشگی را ندارند. به جز سردی هوا و سر رسیدنِ زودهنگامِ شب و البته دگرگونی در خلق و خوی من در این ایام، دیگر هیچ نشانی از آمدنِ طلایه‌دارِ زمستان نیست. شجریان، با صدای پر سوزش، همچنان از غربتِ وطن می‌خواند:

«اگر مستم اگر هشیار اگر خوابم اگر بیدار

به سوی تو بود روی سجودم میهن ای میهن»

موضوعِ وطن، مرا به چند سالِ پیش پرتاب می‌کند. به یادداشتِ کوتاهی که به بهانۀ سالروز کودتای بیست و هشتم اَمرداد سالِ سی و دو خورشیدی، دربارۀ زنده‌یاد دکتر «محمد مصدق» در صفحۀ اینستاگرامم منتشر کردم؛ همراه با عکسی از او در روستای «احمدآباد» که زیر عبایش کز کرده و چشم به زمین دوخته است. این روزها تب بت ساختن و بت شکستنِ از آدم‌ها داغ است و آتشِ این تب، دامانِ دکتر مصدق را نیز گرفته است. برخی او را دلسوزِ ملت و مدافعِ منافعِ ملی کشور می‌دانند و در برابرشان، گروهی دیگر نیز او را خائن به «ایران» و عاملِ ارتجاع و عقب‌ماندگی ایرانی‌ها معرفی می‌کنند. در بینِ هر دو گروه، جماعتی هم پیدا می‌شوند که زبان به فحاشی گشوده، از واژه‌ها سلاح ساخته و به سوی یکدیگر شلیک می‌نمایند. در چنین روزهایی، بی‌مناسبت نمی‌بینم که آن یادداشت را دوباره با یکدیگر بازخوانی کنیم. برای رعایت امانتِ محتوا و اتمسفرِ نوشته، متنِ کاملِ آن را در این‌جا می‌آورم:

«اندوهگین از بی‌مهری مادر

نمی‌خواهم با سخنانی تکراری سرتان را درد بیاورم. بی‌تردید، کمابیش دربارۀ دکتر «محمد مصدق» خوانده یا شنیده‌اید؛ اما من می‌خواهم چیز دیگری برایتان بگویم.

این عکس از مصدق را همواره دوست داشته‌ام. برایم جذاب بوده است و پر از ناگفته‌های بسیار. زیرمتن‌های بسیاری را می‌توان از این تصویرِ زنده و خموشِ تاریخی دریافت نمود. فیگورِ درهم شکسته، در خود فرو رفته و فرو ریختۀ پیرمردی که بر آستانِ دروازۀ مرگ، گویی همۀ آرزوهایش را در طوفانِ توفندۀ استبداد و ناآگاهیِ جمعی، ویران‌شده می‌بیند. از چهرۀ تکیدۀ او، می‌توان حرف‌های ناگفتۀ بسیاری خواند. نگاهِ سرد، غم‌زده و ناامیدش، سرشار از خشمی است که در گلوی خموشِ او، فریادی خفته را به بغضِ کهنه و همیشگی تاریخ نشانده است. شاید پیرمرد، در واپسین روزهای زندگانی‌اش در تبعید، در زادگاهش (روستای احمدآباد) به همۀ کرده‌ها و ناکرده‌هایش می‌اندیشد. به خدمت‌هایی که برای آبادانی ایران نمود. به طرح‌هایی که برای بهتر ساختنِ شرایطِ زندگی مردمانِ ایران در سر داشت و هرگز مجالِ به بار نشستن به خود ندید! به اشتباه‌هایی که او را به این روز گرفتار ساخت. شاید هم به این می‌اندیشید که این، سرنوشتِ بیش‌ترِ رادمردانی است که مسیرِ پر گزندِ آزادگی را در پیش گرفته و جانانه، در پیِ ساختِ مامِ وطن بودند. عاشقانه دلشان برای مردمانِ این خاک می‌تپید. می‌کوشیدند تا روزگارِ تیره‌بختی مردمانِ این سامان را به سپیده‌دمانِ آزادگی و سربلندی پیوند دهند. آزادمردمانی که عشق به سرزمین‌شان، با بی‌مهری مامِ وطن و مردمِ فراموش‌کارش پاسخ داده شد! برخی زندانی شده، شماری جان سپرده و بسیاری هم سرخورده و ناامید و آواره، رو سوی سرزمین‌های دیگر نهادند.

پیرمرد، خسته از تشویشِ پر تکرارِ تاریخ، از خودش خشمگین است که چرا عمرش را برای مردمانی ناسپاس گذاشت؟! مردمی که صبح زنده‌بادش می‌گفتند و عصر، فریادِ مرگ بر مصدق سر می‌دادند!

پیرمرد، غرق در گردابِ اندیشه و خیالش، خود را قربانی خویش می‌بیند. در روزهای انزوا و تنهایی، کردارِ سیاسیِ خود را بازمی‌نگرد که او را (خواسته یا ناخواسته) به ورطۀ توتالیتاریسم افکند و به انحلالِ مجلسِ شورای ملی (مهم‌ترین دست‌آوردِ جنبشِ مشروطه) انجامید. سرافکنده از استبدادِ علیه خود، شرمسارانه، سرش را در برابرِ خویشتنِ خویش، تاریخ و آیندگانِ روشن‌اندیش فرو افکنده و از خود می‌پرسد: «پس کی می‌خواهیم خود را از سایۀ سنگینِ استبدادِ فردی و جمعی برهانیم؟!»

بیست و هشتم اَمرداد ماهِ یک‌هزار و چهارصدِ خورشیدی»

این نوشتار از گذشته‌ای نه‌چندان دور، مرا به کاراکترِ دیگری پیوند می‌دهد. کاراکتری که در مسیرِ خطِ ملی‌گرایی دکتر مصدق، همراه و هم‌نوای وی بود. تختی را می‌گویم. جهان‌پهلوانی که آزادگی پیشه کرد و بهای سنگینی هم برایش پرداخت. رازِ مرگِ تختی، در چگونه مردنِ او نیست؛ در چرایی آن است. تختی نیز وطنش را دوست داشت. برای سربلندی‌اش کوشید. روی تشک کشتی کشورهای بسیاری رفت. با قهرمانانِ پرآوازۀ جهانی گل‌آویز شد. مدال‌ها گرفت. نام «ایران» را عالم‌گیر کرد و... مایۀ افتخارِ کشورش شد؛ اما... وطن چگونه با او تا کرد؟! بگذارید روده‌درازی را رها کنم و نوشته‌ای که چند سالِ پیش در سال‌مرگش، در صفحۀ شخصی اینستاگرامم منتشر کردم را بی کم و کاست بیاورم:

«به بهانۀ سال‌مرگِ جهان‌پهلوان «غلام‌رضا تختی»

شاید باید این را پای قدرناشناسی این خاک گذاشت که اغلب، سیاهی، ناکامی و تیره‌روزی را سهمِ کسانی نموده که بیش از دیگران او را دوست می‌داشته‌اند. نمی‌دانم چرا بیش‌تر کسانی که دل در گروی این سرزمین داشته‌اند، سرنوشتی مشابه یافته‌اند! از «بوذرجمهر» وزیر خردمندِ «نوشین‌روانِ ساسانی»، «بابک خرم‌دین»، «حسنک وزیر»، «حکیم فردوسی» و... گرفته تا کسانی که همین یکی دو سدۀ اخیر زیسته‌اند: «قائم‌مقام فراهانی»، «امیرکبیر»، «محمد مصدق» و... . در این میان، سهمِ کسانی که چون ایشان سودای بالندگیِ این کشور را داشته‌اند نیز هم‌چو آنان بود: قتل، انزوا، خانه‌نشینی، سرخوردگی، پس‌زدگی و... مرگ در سکوت و بی‌خبری. بی‌خبری مردمانی که ایشان همۀ زندگانی برای آن‌ها از جان گذشتند.

***

ادامه این مطلب را در سرمشق شماره ۹۱مطالعه فرمایید.

ناخدایی که در سکوت رفت

آریانا معتمدیان / منتقد و روان‌شناس
آریانا معتمدیان / منتقد و روان‌شناس

مروری بر کارنامۀ «ناصر تقوایی»، با تمرکز بر فیلم «کاغذ بی‌خط»

***

در هر دوره‌ای از تاریخ سینمای «ایران»، چند نام هستند که بیش از آن‌که صرفاً فیلم‌ساز باشند، حامل یک طرز فکر و جهان‌بینی‌اند. «ناصر تقوایی» از همین تبار است؛ فیلم‌سازی که به سینما نه به عنوان ابزار سرگرمی، بلکه به عنوان زبان فلسفه و ادبیات نگاه می‌کرد. او با نگاهی شاعرانه و وسواسی کم‌نظیر، جهان را تماشا کرد و با کمترین کلمات، بیش‌ترین معنا را به آن بخشید. امروز که از خاموشی او سخن می‌گوییم، در واقع از فقدان صدایی حرف می‌زنیم که سال‌ها است در این سرزمین غایب بود؛ صدایی که هرگز فریاد نزد، اما ژرف‌تر از فریاد در ذهن نسل‌ها ماندگار شد.

«کاغذ بی‌خط»؛ نوشتنِ زندگی، خواندنِ خویشتن

در پایانِ این کارنامه، فیلمی وجود دارد که با نرمی و درون‌گرایی‌اش، جهان شخصی تقوایی را در خالص‌ترین شکل به نمایش می‌گذارد: «کاغذ بی‌خط» (۱۳۸۰). این فیلم برخلاف آثار قبلی‌اش نه دربارۀ جنوب است، نه دربارۀ قهرمانان مردانه؛ بلکه دربارۀ خانه‌ای معمولی در دل «تهران» است. دربارۀ زنی که می‌خواهد داستان بنویسد؛ اما در عمقِ این ظاهر ساده، یکی از پیچیده‌ترین پرسش‌های هستی‌شناسانۀ تقوایی پنهان است: انسان چگونه می‌تواند از خودش بنویسد، بی‌آن‌که در دامِ تکرارِ زندگی نیفتد؟

رؤیا (با بازی درخشان «هدیه تهرانی») زنی خانه‌دار است که از تکرار روزمرگی خسته شده و تصمیم می‌گیرد در کلاس فیلم‌نامه‌نویسی شرکت کند. او شروع به نوشتن می‌کند، اما به‌تدریج درمی‌یابد که داستانش چیزی جز بازآفرینیِ همان زندگی خودش نیست. همسرش جهانگیر (با بازی «خسرو شکیبایی»)، در آغاز با بی‌اعتنایی به کار او نگاه می‌کند؛ اما وقتی نوشته‌ها را می‌خواند، درمی‌یابد که آن‌چه روی کاغذ آمده، آینه‌ای از واقعیتِ زندگی‌شان است، با تمام نادیده‌گرفتن‌ها، خاموشی‌ها و احساساتِ مدفون.

از نظر زیبایی‌شناسی، «کاغذ بی‌خط» تجربه‌ای در مرز خیال و واقعیت است. خانه به مثابه استعاره‌ای از ذهنِ نویسنده طراحی شده؛ فضایی که در آن رؤیا و واقعیت با هم می‌آمیزند. پرده‌ها نیمه‌بازند، نورها محو و دوربین تقوایی آرام از گوشه‌ای به گوشۀ دیگر می‌لغزد. گویی در ذهنِ رؤیا قدم می‌زند. در این فیلم، هر قاب یک جمله است و هر حرکت دوربین یک مکث در متن.

اما آن‌چه فیلم را از آثار مشابه متمایز می‌کند، نه فقط فرم شاعرانۀ آن، بلکه پیامش دربارۀ «نوشتن» است. رؤیا در واقع نمایندۀ خود تقوایی است: انسانی که سال‌ها است در میان میل به گفتن و اجبارِ سکوت گرفتار شده. «کاغذ بی‌خط» را می‌توان وصیت‌نامۀ هنری او دانست. فیلمی دربارۀ نویسنده‌ای که در جهان بی‌رحمِ اطرافش جایی برای گفتن نمی‌یابد و در نهایت، کلماتش را در دلِ خانه‌ای بی‌صدا رها می‌کند.

پس از «کاغذ بی‌خط»، «ناصر تقوایی» دیگر فیلمی نساخت. پروژه‌های ناتمامش، «زنگی و رومی» و «چای تلخ»، در سکوت ماندند و زمان از کنارشان گذشت. بسیاری گفتند او دل‌زده شده بود، برخی گفتند ناامید، اما شاید حقیقت ساده‌تر باشد: او خسته بود از گفتن در زمانه‌ای که گوش‌ها پر از هیاهو بودند. تقوایی در سال‌های آخر زندگی‌اش بیشتر در خلوت زیست، در کنار طبیعت و کتاب‌ها و از مصاحبه و حضور عمومی پرهیز کرد؛ و سرانجام، در مهرماه ۱۴۰۴، همان سکوتِ طولانی به ابدیت پیوست. خبر درگذشت او، نه چون انفجار که همچون صدای امواجی دور در دل شب شنیده شد. جامعه‌ی هنری با عنوانی زیبا بدرقه‌اش کرد: «ناخدای سینمای ایران». لقبی دقیق، چراکه او همان‌قدر که بر امواج روایت سوار بود، به عمقِ دریا نیز ایمان داشت. سینمای او، سینمای عمق بود، نه سطح؛ سینمایی که از درونِ انسان آغاز می‌شد و به سکوت ختم می‌گردید.

مرگِ تقوایی، در واقع پایان یک عصر است. عصری که در آن فیلم‌سازان مؤلف، با وسواسِ هنری و وجدانِ اخلاقی کار می‌کردند. در جهانی که سینما بیش از هر زمان مصرفی و شتاب‌زده شده، یاد او همچون یاد مردی ا‌ست که به آرامی، اما با دقتِ نقاش، بر پرده نقش می‌زد.

امروز، وقتی به آثارش می‌نگریم، درمی‌یابیم که این سکوت، خود بخشی از روایتِ او بود؛ امتداد همان تأمل‌های طولانی در «کاغذ بی‌خط». گویی آخرین پلان زندگی‌اش، همان پلان پایانی آن فیلم بود: صبحی تازه، نوری کم‌رمق و زنی که در دلِ خانه به نوشتن ادامه می‌دهد. شاید این بار، او دیگر خودش بود که بر آن کاغذ بی‌خط می‌نوشت؛ بی‌قید سانسور، بی‌واهمه از فراموشی.

«ناصر تقوایی» نه فقط فیلم‌ساز که ادیب و فیلسوفی بود که دوربین را جای قلم برگزید. سینمایش، درسِ آرامش است در روزگار شتاب، تأمل است در میانۀ غوغا. او نشان داد که سینما می‌تواند همچون شعر، در سکوت هم فریاد بزند. اکنون که از میان ما رفته، یاد او همچون نوری نرم در ذهن می‌ماند. نوری که نمی‌سوزاند، بلکه روشن می‌کند.

ناخدای سینمای ایران، در سکوت به دریا پیوست؛ اما امواجی که از او بر جای مانده، هنوز بر ساحل سینمای ما می‌غلتند. شاید روزی نسل تازه‌ای -همان‌گونه که رؤیا در «کاغذ بی‌خط» نوشتن را آغاز کرد- از دل همین امواج، نوشتن تازه‌ای را آغاز کند بر کاغذی بی‌خط، اما پُر از معنا.

وطن: ویرانه‌سرای درون

حمید بکتاش
حمید بکتاش

عضو هیئت علمی مؤسسۀ آموزش عالی سپهر اصفهان

تحلیلی بر فیلم «در جست‌وجوی فریده» با رویکرد وطن

***

من آن شهرم که سیلاب محبت ساخت ویرانم

تو آن گنجی که در ویرانهٔ دل‌ها وطن داری

فیلم مستند «در جست‌وجوی فریده» (۱۳۹۷) به تهیه‌کنندگی و کارگردانی مشترکِ «آزاده موسوی» و «کوروش عطائی»، نمایندهٔ سینمای ایران در اسکار ۲۰۲۰، فیلمی دربارهٔ دختری به نام «فریده» است که چهل سال پیش در حرم امام رضا (ع) رها و بعد از انتقال به شیرخوارگاه، توسط زوجی هلندی به فرزندی گرفته می‌شود. آن‌ها او را «نالین» نام گذاشته و همراه خود به کشور «هلند» می‌برند. فریده در طول سال‌ها، به‌خاطر عدم تمایل خانواده و ترس خودش به ایران (وطن) بازنگشته است. داستان فیلم، سفر او برای دیدن ایران و رسیدن به زادگاهش برای جست‌وجوی خانواده است.

انسان به اندازهٔ مالکیت زمین، نیاز به تعلق به سرزمین دارد و همان‌قدر که احساسِ تملک اشیاء پیرامونی دارد؛ همان اندازه نیاز به تعلق به خانواده، فرهنگ و قومیت دارد. به گواهی تاریخ، انسان به تساوی جست‌وجوی ابهام جهان پس از مرگ، به دنبال کشف از کجا آمدن نیز بوده است. رنگ و شکل انسان، همگی آدرس سرزمین او هستند. فرهنگ، زبان و گویش، نشان از وابستگی سرزمینی هستند. هرچند در عصر معاصر، با پیشرفت علوم، آئین‌ها کم‌رنگ و با افزایش سرعت حمل و نقل، مهاجرت و دو ملیتی امری عادی شده و با گسترش زمینه‌های ارتباطی، جهان‌گرایی جایگزین ملی‌گرایی شده است؛ از ارزش و اعتبار وطن انسان‌ها کاسته نشده است. راستی وطن چگونه جایی است که فریده، دختر رشد یافته در غربت ایران، مسلط به دو زبان هلندی و انگلیسی، متهم می‌شود که تعلقی به آن زبان و مکان‌ها ندارد؟ وطن چیست که فریده پس از دیدن آن، دیگر اصراری به یافتن خانواده‌اش ندارد. در نوشتار پیش‌روی، با مروری بر لغت‌شناسی واژهٔ «وطن» و کاربرد آن در ادبیات، به تحلیل فیلم «در جست‌وجوی فریده» خواهم پرداخت. مستندی با موضوعی جذاب، ساختار و ریتمی مناسب، متمرکز بر گم‌گشتگی وطن در فرد است. خلائی ذهنی که با مراجعه و آشنایی با وطن برطرف می‌شود.

واژهٔ عربی «وطن»، دامنهٔ معانی و کاربردهای استعاری گسترده‌ای را در زبان فارسی به خود اختصاص می‌دهد. از نظر بیان، با کلمهٔ عربی «وَتَن» یکسان و از نظر معنی متفاوت هستند. شباهت‌های نوشتاری و گفتاری این دو واژه با کلمهٔ فارسی «تَن» شنوندهٔ فارسی‌زبان را برمی‌انگیزد تا میان آن‌ها رابطه برقرار کند. «تن» (تنو tanu) کلمه‌ای ریشه‌دار از ایران باستان بوده که در کتب پهلوی، در معنای «پیکره و جسم» به‌کار رفته و پسوند یا پیشوند واژگانی مانند خویشتن، نیکوتن، تندرستی و غیره است؛ اما کلمهٔ «وَطَن» از ریشۀ «وَطَنَ - یَطِنُ» گرفته شده است و به‌معنای اقامت گزیدن در جایی، آرام گرفتن و مسکن برگزیدن، خانه یا سرزمین اصلی انسان است. «وَتَن» (الوَتَن یا الوَتین)، به معنی «رگ اصلی قلب، پیوند و ارتباط دادن» است. قرآن کریم، می‌فرماید «ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِینَ» (سورهٔ حاقه، آیه ۴۶). برخلاف واژهٔ «وتن» که در زبان فارسی کمتر به‌کار گرفته می‌شود؛ واژهٔ «وطن» از دیرباز در میان اهل حکمت، شاعرها و عرفا و عامهٔ مردم، بسیار مورد استفاده قرار می‌گرفته است. این واژه در معانی فارسی ساکن شدن، میهن، زادگاه، بوم‌وبر، سرزمین و کشور به‌کار گرفته شده است؛ اما در جهان استعاری، گاهاً به معنای کمال مطلقی به‌کار گرفته می‌شده است که عارف و درویش، در گذر دنیا، از طریقت دل به جست‌وجوی آن هستند. در منظر آن‌ها روح یا جوهر اصلی وجود انسان، باید از تعلق به اقامتگاه دنیوی (وطن جسمی) کنده شود تا در وطن اصلی (میعادگاه الهی) جای گیرد:

«رو بتاب از جسم و جان را شاد کن/ موطن اصلی خود را یاد کن» (شیخ بهایی، از نان و حلوا).

در ادبیات غنایی ایرانی به «معنای عاشق شدن» نیز به‌کار رفته است:

«خوشا دلم که وطن کرد حلقهٔ زلفت/ ز گفت‌وگوی بلای زمانه وارسته است» (جهان ملک خاتون).

به هر روی این واژه در زبان فارسی، دایرهٔ کاربردی بسیاری را به خود گرفته است:

«صبر از دل و دل از من و من از وطن جدا ...» (جامی دیوان اشعار).

واژه «وطن» در دوران معاصر، بیشتر در معنای هویت و جغرافیای ایران مورد استفاده قرار گرفته و در زبان روزمره، جایگزین واژگان مترادف خود «میهن و زادگاه» شده است. «میهن» واژه‌ای کهن ایرانی به معنای کشور و سرزمین مادری به‌کار می‌رفته است. بار معنایی آن جمعی و ملی بوده و امروزه در نوشتار رسمی مورد استفاده قرار می‌گیرد. «زادگاه» از دو کلمه «زاد» به معنی زاییدن و «گاه» به معنای جای تشکیل شده است. از نظر معنایی به صورت نسبی، از گسترهٔ کشور، به محدودهٔ شهر و روستا اشاره دارد. غالباً واژهٔ «وطن» با بار احساسی یگانگی، همراه با فداکاری و ایثار به‌کار گرفته می‌شود. نمونهٔ آن، شعر «ایرج میرزا» از دوران مشروطه است:

«تنم فدای وطن باد و جان نثار وطن/ خوشم به مرگ برای تو، ای دیار وطن»

و یا شعر نمادین و بسیار معروف «عارف قزوینی» است:

«از خون جوانان وطن لاله دمیده/ از ماتم سرو قدشان سرو خمیده».

لاله نماد شهید راه وطن و سرو یک نشانهٔ کهن ایرانی است.

«شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن/ به جاست گر که بدین مستی افتخار کنم» «میرزاده عشقی»

فردی را نمی‌توان یافت که دغدغهٔ تعلق جغرافیایی و فرهنگی بومی نداشته باشد. دغدغه و خواستگاه وطن برای هرکس، در دو امر شخصی و جمعی معنا پیدا می‌کند. امر شخصی آن در محدودهٔ پدر، مادر و خانوادهٔ فرد تعریف می‌گردد. گمشده‌ای از خانواده و حتی ...

***

ادامه این مطلب را در سرمشق شماره ۹۱مطالعه فرمایید.

«باشو»، کودکی در میان ویرانه‌های وطن

آریانا معتمدیان منتقد و روان‌شناس
آریانا معتمدیان منتقد و روان‌شناس

بررسی موضوع «وطن»، با نگاهی به فیلم:

«باشو غریبهٔ کوچک»، ساختهٔ «بهرام بیضایی»

***

فیلم «باشو غریبهٔ کوچک»، ساختهٔ «بهرام بیضایی»، از تولیدات «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان»، نه فقط اثری سینمایی، بلکه روایتی شاعرانه از زخمی است که جنگ بر روح انسان (و به‌ویژه بر جان کودک) می‌نشاند. این فیلم در سال‌هایی ساخته شد که سایهٔ جنگ «ایران» و «عراق» بر خانه‌ها و مزارع افتاده بود و صدای انفجارها، خواب کودکان را به کابوس بدل می‌کرد. در چنین بستر تاریکی است که باشو به‌عنوان شخصیت محوری، کودکی بی‌پناه اما سرشار از شور زندگی، وارد قصه می‌شود و از خلال نگاه او است که بیضایی معنای وطن، جنگ و انسانیت را بازتعریف می‌کند.

جنگ در «باشو غریبهٔ کوچک» نه صرفاً حادثه‌ای سیاسی یا نظامی، بلکه تجربه‌ای زیسته و انکارناپذیر است که قلب کودک را از تپش طبیعی‌اش بازمی‌دارد. باشو، کودکی جنوبی است که خانه و خانواده‌اش در شعله‌های جنگ می‌سوزند. او با چشمانی هراسان و گام‌هایی لرزان، از دل خاکستر و آتش بیرون می‌گریزد تا شاید در جغرافیایی دوردست‌تر، مأمنی تازه بیابد. همین سفر پرخطر، نخستین استعارهٔ فیلم است: کودکی که از دل جغرافیای جنگ کنده می‌شود، کودکی که مجبور است بار از دست دادن وطن را بر دوش ضعیفش حمل کند.

باشو در بدو ورود به سرزمین شمالی، غریبه‌ای تمام‌عیار است؛ پوست تیره‌اش، زبان متفاوتش و لهجه‌ای که هیچ‌کس در آن سرزمین درکش نمی‌کند، او را به نمادی از «دیگری» بدل می‌سازد. در چشم اهالی، او فقط بیگانه است، نه فرزندی که از آتش گریخته. این غریبگی، تضاد تلخ جنگ را آشکار می‌کند: جنگ تنها خانه‌ها را ویران نمی‌کند، بلکه مرزهای نامرئی میان انسان‌ها می‌سازد، دیوارهایی که در آن کودک بیش از همه به تنگنا می‌افتد.

مرزهای ناپیدای انسانیت در برابر مرزهای جنگ

اما وطن در جهان بیضایی چیزی فراتر از خاک و جغرافیا است. وطن در این فیلم، همان‌قدر که سرزمین مادری است، به همان اندازه مفهومی روانی و انسانی است. وطن می‌تواند در جنوبِ سوخته در اثر بمباران باشد و هم‌زمان در شمالی سرسبز که آغوشی برای پذیرش دارد. وطن می‌تواند هم در زبان مادری گم‌شدهٔ باشو باشد و هم در لهجهٔ تازه‌ای که آرام‌آرام می‌آموزد. وطن یعنی جایی که کودک برای نخستین بار دوباره می‌خندد، جایی که امنیت را نه از سربازان، بلکه از دستان زنی روستایی تجربه می‌کند.

بیضایی در روایت باشو، تنها قصهٔ کودکی جنگ‌زده را بازگو نمی‌کند، بلکه لایه‌های پیچیده‌ای از مفهوم «هویت» و «وطن» را به نمایش می‌گذارد. وطن برای باشو در آغاز چیزی است که با بوی خاک جنوب و صدای مادر پیوند خورده، اما جنگ این پیوند را قطع کرده و کودک را به سفری بی‌نقشه می‌فرستد. در این سفر، آن‌چه برای باشو به‌تدریج آشکار می‌شود، این حقیقت است که وطن نه جایی مشخص روی نقشه، بلکه تجربه‌ای زنده و جاری در روابط انسانی است. این جابه‌جایی وطن، نشان می‌دهد که کودکی می‌تواند چیزی را بازآفرینی کند که حتی بزرگسالانِ گرفتار در تعصب و مرز نمی‌توانند.

از اضطراب تا تعلق؛ سفر درونی کودکی جنگ‌زده

شخصیت باشو در فیلم، مسیری از سکوت و انزوا به سوی گفت‌وگو و تعلق را طی می‌کند. او در آغاز نه‌تنها زبان محیط جدید را نمی‌فهمد، بلکه گویی هیچ زبانی برای بیان دردهایش ندارد. سکوت او بار معنایی عظیمی دارد؛ سکوتی که هم‌زمان فریاد سرکوب‌شدهٔ هزاران کودک بی‌نام است؛ اما همین سکوت، بستری می‌شود برای زایش دوبارهٔ صدا. بیضایی با ظرافت نشان می‌دهد که چگونه کودک، با لمس خاک مزرعه، با شنیدن آواز پرندگان و با مشارکت در کارهای روزانه، آرام‌آرام زبان تازه‌ای خلق می‌کند؛ زبانی که نه‌تنها کلمات، بلکه حرکت دست‌ها، نگاه‌ها و نفس کشیدن در هوای تازهٔ شمال را نیز در برمی‌گیرد.

این روند، نوعی شخصیت‌پردازی غیرکلامی است؛ باشو از خلال کنش‌ها و واکنش‌های ساده، از یک کودک خاموش و بی‌پناه به موجودی بدل می‌شود که توانایی بازسازی جهان خویش را دارد. این دگردیسی در واقع نمایشی شاعرانه از نیروی کودکانه است: نیرویی که ویرانی را به تجربه‌ای برای آفرینش بدل می‌کند. باشو با همهٔ زخم‌های جنگ، حامل بذر زندگی است؛ بذرهایی که در زمینی تازه می‌رویند و به او یاد می‌دهند که وطن را نه در دیوارهای سوخته، بلکه در نگاه‌های پذیرا و دستان مهرآمیز بیابد.

به این ترتیب، بیضایی باشو را قهرمانی کودکانه اما عمیق می‌آفریند؛ قهرمانی که برخلاف اسطوره‌های جنگی، نه با شمشیر و خشونت، بلکه با توانایی عشق‌ورزی و پذیرفتن دیگری جهان را دگرگون می‌کند. این قهرمان کوچک، تصویری است از انسانیت در خالص‌ترین شکلش: جست‌وجوی خانه‌ای نه در سنگرها، بلکه در قلب آدم‌ها.

انتخاب باشو به‌عنوان قهرمان کودک، تنها یک تصمیم سینمایی نیست؛ این انتخاب، بازتابی عمیق از روان کودکی است که ناخواسته به دل بحران پرتاب می‌شود. کودک، برخلاف بزرگسالان، هنوز جهان را در قالب بازی، خیال و رؤیا تجربه می‌کند؛ اما جنگ، این بستر خیال‌پردازانه را می‌سوزاند و به کابوس بدل می‌سازد. در چشم‌های باشو، تمام اضطراب‌های کودکان جنگ‌زده متجلی است: بی‌خوابی‌های مداوم، هراس از صداهای بلند و خلأ عاطفی ناشی از جدایی از خانواده. روان‌شناسی کودک به ما می‌گوید که این تجربه‌ها، نه زخمی سطحی، بلکه جراحتی عمیق بر روان است؛ زخمی که می‌تواند سال‌ها با او باقی بماند.

باشو در آغاز، نمونه‌ای از «کودک آسیب‌دیده» است؛ کودکی که مکانیسم‌های طبیعی رشدش زیر فشار اضطراب متوقف شده‌اند. او سکوت می‌کند، به نقطه‌ای خیره می‌شود و در دلش بازگشت پی‌درپی صحنه‌های جنگ را مرور می‌کند. این رفتارها، نشانه‌های روشن تروما یا آسیب پس از سانحه است؛ گسستگی کودک از جهان اطراف و ناتوانی‌اش در برقراری پیوندهای تازه؛ اما زیبایی روایت بیضایی در آن‌جا است که این سکوت را پایان نمی‌بیند، بلکه آغاز راهی برای بازسازی روانی می‌داند.

نایی، با آغوش خود، به‌نوعی نقش درمانگر را ایفا می‌کند. حضور او همان فضای امنی است که روان‌شناسان «پناهگاه عاطفی» می‌نامند. کودک، تنها زمانی می‌تواند دوباره بخندد و زبان تازه‌ای بیاموزد که احساس امنیت کند. باشو در این امنیت تدریجی، وارد فرایند «بازپروری روانی» می‌شود: او در کار مزرعه شریک می‌شود، در طبیعت آرام می‌گیرد و از طریق ارتباط با دیگران، از جهان خاموش به جهان گفت‌وگو بازمی‌گردد.

بیضایی با این نگاه، نشان می‌دهد که اگرچه جنگ می‌تواند خانه‌ها را ویران کند، اما روان کودک هنوز توانایی شگفت‌انگیزی برای بازسازی دارد. ظرفیت کودک برای تخیل و بازی، همان نیروی پنهانی است که زخم‌های جنگ را مرهم می‌بخشد. باشو به‌مثابه نماد، به ما یادآور می‌شود که کودکان حتی در تلخ‌ترین شرایط، بذر صلح و هم‌دلی را در دل خود حمل می‌کنند. کافی است آغوشی باشد تا این بذرها جوانه بزنند.

در نتیجه، «باشو غریبهٔ کوچک» نه فقط مانیفستی برای هم‌زیستی، بلکه تصویری روان‌شناختی از توانایی کودک برای عبور از تروما است. فیلم به ما می‌آموزد که در دل هر کودکی، نیرویی برای بازآفرینی جهان نهفته است؛ نیرویی که اگر فرصت رشد بیابد، می‌تواند حتی ویرانی جنگ را به سرآغاز زندگی تازه بدل کند.

«باشو غریبهٔ کوچک» در نهایت، صدای رسای کودکی است که از دل ویرانه‌ها برخاسته تا بگوید: هیچ جنگی توان خاموش‌کردن رؤیای بازسازی وطن را ندارد. این فیلم با زبان سادهٔ یک کودک، اما با عمقی انسانی و شاعرانه، پرده از حقیقتی بزرگ برمی‌دارد؛ این‌که وطن، بیش و پیش از آن‌که جغرافیایی بیرونی باشد، خانه‌ای است که در دل‌ها ساخته می‌شود.

بیضایی با انتخاب باشو به‌عنوان قهرمان، نه‌تنها از کودکان به‌عنوان نخستین قربانیان جنگ سخن می‌گوید، بلکه ظرفیت بی‌پایان آنان برای بازسازی، تخیل و هم‌زیستی را نیز نشان می‌دهد. او یادآور می‌شود که سکوت‌های کودکان می‌تواند تاریخ جنگ‌ها را در خود حمل کند و در عین حال، اولین لبخندشان می‌تواند آغاز جهانی تازه باشد. از سوی دیگر، فیلم بر این نکته پای می‌فشارد که وطن انسانی، در تضاد با وطن سیاسی- جغرافیایی، تنها در مهر و همدلی است که معنا پیدا می‌کند.

«باشو» ما را با چهره‌های گوناگون وطن روبه‌رو می‌سازد: وطنی که در بمباران سوخته، وطنی که در آغوش مادری دوباره زاده می‌شود، وطنی که در زبان و لهجه‌ها تغییر شکل می‌دهد و وطنی که در نگاه پذیرندهٔ دیگری جاودان می‌ماند. این چندلایگی وطن، به فیلم بُعدی جهانی بخشیده و آن را از قصه‌ای بومی به روایتی دربارهٔ سرنوشت مشترک بشری بدل می‌سازد.

در پایان، باشو تنها یک کودک جنگ‌زده نیست، بلکه نماد امیدی است که در دل تاریکی زنده می‌ماند. او به ما یادآوری می‌کند که حتی در زمانهٔ مرزها، نفرت‌ها و ویرانی‌ها، هنوز می‌توان خانه‌ای بنا کرد. خانه‌ای نه از آجر و خاک، بلکه از عشق و هم‌زیستی؛ و این همان پیامی است که «باشو غریبهٔ کوچک» را جاودانه می‌کند: این‌که وطن واقعی، در قلب انسان‌ها است؛ جایی که جنگ هرگز توان نابود کردنش را ندارد.