https://srmshq.ir/yr1woq
در چهار شمارهای که از پیش چشمانتان گذشت، دربارۀ روایت و کارکردهایش گفتیم؛ و اینکه انسان، در بسترِ روایت و بهواسطۀ آن تعریف میشود. روایت، ریتم دارد و اساسش، حرکت است. انسانِ بدونِ روایت، انسانی مرده است. به اصلِ «حرکت کردن» در روایت و «پیشرونده بودنِ» آن پرداختیم. به ساختارِ روایتهای خُرد اشارهای کردیم. از این گفتیم که فردیتِ راوی در روایتهای خُرد اهمیت یافته و نقشی محوری دارد. از «هزار و یکشب»، بهعنوان یکی از نمونههای درخشانِ حرکتِ روایی یاد کردیم. چندصدایی روایت و ارتباط آن با فردیتِ راوی را مطرح نمودیم و شیوههای روایتهایی که در آنها بارِ عناصرِ روایی بر دوش راویان چندگانه است را توضیح دادیم. از روابط میانِ راویان متکثر و جایگاهِ «فردیت» راوی در تولید صدای روایی سخن راندیم. یادآور شدیم که زاویۀ نگاه راوی و تأثیرِ حس و حالش در روایت، ادعای بیطرفی راوی نسبت به موضوع را زیرِ سؤال میبرد. به کارکردِ رسانهای روایت پرداختیم و ارکانِ روایت (رسانه) -که همانا فرستنده، گیرنده و محتوا است- را برشمردیم. خاطرنشان کردیم که لازم است هر سۀ این ارکان همزمان در کنار هم قرار بگیرند تا ساختارِ نظاممند رسانه و روایت معنا یابد. در ادامه سه پرسشِ زیر را در ارتباط با روایت رسانهها مطرح ساختیم:
چه کسی میگوید؟
چه چیزی میگوید؟
برای چه کسی میگوید؟
سپس اخبار و روایتهای چندگانۀ جنگِ میانِ «اسرائیل» و «ایران» را مثال آوردیم. گزینشی عمل کردن در بیان خرده پیامها و خرده روایتها را تشریح کرده و به ضرورتِ سطحِ دانشِ رسانه و مخاطبسنجی از سوی رسانهها نیز پرداختیم. نقشِ اتاق فکرِ رسانهها در نیازسنجی عمومی و تولیدِ پیام و یا حتی دستکاری آن را به فراخورِ این نیاز بررسی کردیم. در انتها، از نقشِ رسانهها در هدایتِ افکار و احساساتِ عمومی گفتیم و بهرهجویی زمامدارانِ جوامع گوناگون از رسانهها به جهتِ مدیریت نبضِ هیجاناتِ جامعه را مورد واکاوی قرار دادیم. سرانجام پرسشی را مطرح نمودیم و قرار شد پاسخِ آن را در این شماره پی بگیریم؛ اما بگذارید پیش از هر چیز، بارِ دیگر آن پرسش را با یکدیگر مرور نماییم:
برای نیفتادن در دامِ این کنترلجویی و کنترلگری سیاستمداران، چه باید کرد؟ پاسخ این پرسش را در ادامۀ این رشته نوشتار پی خواهیم گرفت. برای دستیابی به این پرسش، نخست بایستی مقدمهای را مرور کرد.
دگردیسیِ زندگی روزانۀ بشری در قالبِ امرِ روایی، ریشه در زیستِ دورانِ غارنشینی آدمی دارد. انسانِ شکارچی، بنا به باورِ طبیعتمحورِ خود، برای غلبه بر شکارِ خود بایستی نخست روان (صورتِ مثالی) آن حیوان را در حینِ شکار ترسیم میکرد. بدین ترتیب، باور به پیروزی در میدانِ شکار را پیش از پا نهادن بدان، به خود تلقین مینمود. اینگونه روایتِ روزانۀ زندگی انسان شکل گرفت و به ثبت رسید. تصویر، نخستین قالبِ بیانی روزنگاشتهای بشر بود. هرچند خود او این کار را به نیتِ غلبه بر شکار انجام میداد، نه ثبتِ روزمرگی. نگاه امروز ما، خوانشمان و زاویۀ برخوردی که با این نقشمایههای غارها داریم، رویکرد و خوانشی مطالعهمحور است. ما با نگاهِ به این تصاویرِ باورها، شیوۀ زیست، مهارت و توانمندی و جهانبینی بشرِ هزارههای پیش را مورد واکاوی قرار میدهیم.
ورودِ بشرِ به عصرِ مَدَنیّت، مفهومِ تمدن را به همراه آورده و تعریف بخشید. با ورود به مرحلۀ زیست تمدنی، دستمایهها و شیوههای روایی نیز به تناسبِ این دوره دستخوشِ دگرگونیهایی شدند. از این مرحله، ثبتِ روایتها از دستمایههای روزمره و پیشِ پا افتادۀ همگانی دور شد و به انحصارِ مفاهیمِ مشتق از حاکمیت و مضامینِ کلانِ سیاسی، مذهبی یا اساطیری درآمد. نقشمایههای نبرد «هرکول» و «زئوس» و دیگر خدایان بر سفالینههای «یونان» آمد. قانونگرایی و قانونگذاری «حمورابی» در تمدنِ میانرودان، بر لوحِ سنگی نقش بست. استریپتیزهایی از نبردهای گلادیاتوری در «روم» باستان طراحی شد. نقشبرجستههایی از پیروزی پادشاهان ایرانی بر «نقشِ رستم» و «طاقبستان» حک شد. روایتهایی از اساطیرِ «مصر» و فراعنهاش به نقاشیهای کهن آن راه پیدا کرد و... .
در هیچ یک از این روایتهایی که برشمردیم، دیگر ردِ پایی از زیستِ روزمرۀ مردمانِ دورانِ مدنیّت دیده نمیشود. روایتهای زیستِ خُردِ به کناری رفت و جای خود را به روایتهای کلانِ حاکم داد. دستمایههای سیاسی، از اینجا پایشان به روایتها باز شد و به شیوههای گونهگون (نقشبرجسته، تندیس، نقاشی و...) ثبت گردیدند. بازتابِ سیاست، حواشیاش و مسائلِ مرتبط با آن در خطوطِ روایی، همزادِ تمدنِ بشری است؛ اما چند و چونِ این روایتها، تنها بر محوریتِ عنصر اساسی روشنی میچرخید: «قدرت»!
قدرت در بیانِ روایت و چینشِ عناصرِ روایی به هدف چگونگی انتقال مفهوم به مخاطب، زین پس نقش اساسی را ایفا کرده و میکند. ثبتِ روایتِ قدرتمداران و قدرتجویانِ هر دوره، شیوۀ بیانِ روایی آنها را نیز معیّن میسازد. در دورانِ تمدنِ میانرودان، «لوحِ حمورابی» یکی از سنگنبشتهها و نقش برجستههایی است که روایتِ قانون و قانونمداری عصرِ تمدن را به ثبت رسانده است. کارکردِ رسانهای روایت نیز از همین نقطه از تمدن آغاز میشود. سنگنگارههایی مانند «لوحِ حمورابی»، خراجگزارانِ نوروزی «تختجمشید»، روایت مصور پیروزی «داریوش هخامنشی» بر شورشیان در «طاقبستان»، شکستِ امپراتور «والرین» «روم» از «شاپور یکم ساسانی»، استریپتیزهای به جا مانده از «روم باستان»، نقشمایههای سفالینههای «یونانِ باستان» که نقشِ خدایان و اساطیرِ خویش را بر آنها طرح زدهاند، نقاشیهای تمدنِ «مصر» کهن و... همه و همه، نشان از به خدمت گرفتنِ رسانههای روز، به هدفِ نمایشِ قدرت بودند. پادشاهان، رهبران و زمامدارانِ هر سرزمینی، برای جاودانه ساختنِ پیروزمندیها یا باورمندیهای خودشان، از روایت بهره جسته و آن را در قالبِ رسانههای روزگارِ خویش، به ثبت میرساندند. بدین سبب است که آن جملۀ جاودانه، در اینجا میتواند چراغِ راه و راهنمایی برای روزگارِ امروزِ ما گردد:
«تاریخ را فاتحان مینویسند.»
با ورودِ تمدنِ بشر به عصر صنعت، شکل و شمایل و ساز و کارِ رسانههای سنتی نیز دستخوشِ دگرگونیهایی گردید و شتابِ بیشتری نسبت به گذشتۀ خود یافت. رسانههای دورانِ صنعت، پویایی بیشتری داشته و این بر ماهیتِ روایی آنها نیز اثرِ مستقیم میگذارد. پیدایشِ رسانههای الکترونیکی و مجازی، بیش از پیش بر این سرعت افزودهاند. در این بین و در هجوم حجم بسیارِ دادهها و اطلاعات، روایتها از انسجام به افسارگسیختگی میل کرده و تشخیصِ امرِ واقع دشوارتر گردیده است. دیگر همچون گذشته، بشر بر روایتی که از رسانهها دریافت میکند مسلط نیست، بلکه خود زیرِ سیطرۀ قدرتِ رسانهها قرار گرفته است. امروز ما اسیر و بردۀ رسانهها هستیم. دادههای گوناگون، متناقض و گاه حتی متضاد، چندان در هم آمیخته و به ذهنمان هجوم میآورند، که در برابرشان خلع سلاح گشته، سپر افکنده و تسلیم و مطیعِ آنها شدهایم. در وضعیتِ انفعالی در برابرِ روایتی که به خوردمان میدهند قرار گرفتهایم و همانند مسخ شدگان در برابرِ آن، توانِ واکنشیمان را از دست دادهایم. تنها واکنشمان پذیرشِ بی چون و چرای آنها است. گویی رسانهها ذهنمان را فرمولیزه کردهاند تا اطلاعات را همانند کالایی بستهبندی شده بدان بفروشند. همچون سحرشدگان، روایتی که آنها از واقعیتی شرح میدهند را باور کرده و میپذیریم. انگار جادوی رسانهها، چنان ما را به بند کشیده که توانِ اندیشیدن دربارۀ روایتی که ارائه میکنند را از کف دادهایم. احساسات ما نیز بر موضعگیریمان و همچنین بر پذیرش یا ردِ روایتِ رسانهها اثری غیر قابل انکار دارد. گاهِ غرضورزی ما در موقعیت یا موضوعی، ما را به سمتِ روایتِ رسانهای خاص میکشاند. اگر رویکردمان را تغییر دهیم، دیگر به پذیرشِ آن روایت تن نخواهیم داد. در عوض، به روایتی دیگر از زبانِ رسانهای دیگر چشم میدوزیم و آن را باور میکنیم. رسانههای امروز، همچون گذشته مانند جویبار، خطی باریک از روایتی مشخص را پی نمیگیرند. روایتهای روزگار ما از زبان رسانههایی که آن را بیان میکنند، سیلابی است خروشان که طوفان به پا میکند و ما را در خود غرق مینماید. در دلِ این طوفان، نخستین پدیدهای که خدشهدار شده و ماهیتش از میان میرود، اصلِ واقعیت است. واقعیت، در گردابِ هیاهوی رسانهها گم شده و دستخوش نابودی قرار میگیرد. واقعیت پدیدهای بسیار شکننده بوده و در بمبارانِ دادهها و روایتها، تشخیصِ آن دشوار است.
صاحبانِ قدرت و زمامدارانِ سیاسیِ هر عهد، با بهرهجویی از همین عناصرِ روایی و چگونگی چیدمانِ آنها، روایت همسو با منافعِ خود را در قالبِ رسانههای روزگارِ خویش پیریزی میکنند تا با بیانِ جهتدار و سازماندهی شدۀ موضوعها و ماجراها، بر افکار و اذهان موافقان و مخالفان خود تأثیر بگذارند و برداشتِ لازم از مدیریتِ افکار و احساسات مخاطبانشان را در برهههای بحرانی داشته باشند. این چنین، میتوانند نبضِ کلی جامعۀ داخلی را در کنترلِ خویش درآورده و با به راه انداختنِ بازیهای روانی از طریقِ رسانههای رسمی و غیررسمی خود، اهدافِ سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و نظامی خویش را (بهویژه در بزنگاههای حساسی چون آشوبهای داخلی، انتخابات یا جنگ و...) پیش ببرند.
حال میرسیم به پاسخِ پرسشی که از شمارۀ پیش مطرح نمودیم. نخستین راه برای نیافتادنِ در دامِ بازیهای روانی رسانهها، افزایشِ دانشِ رسانهای در بعدِ فردی و اجتماعی است. این مهم، بایستی از دورانِ مدرسه و توسطِ نهادهای آموزشی در دستورِ کار قرار گیرد، تا کودکان و نوجوانان، همزمان با افزایشِ سن و گذر از مرزِ بلوغِ طبیعی، به بلوغِ شناختِ رسانهها نیز دست یابند. این امر، نباید تنها به ساز و کارِ آموزشِ رسمی مدارس و دانشگاهها محدود بماند. فرد، پس از جدا شدن از نظامِ آموزشی (در هر سطحی) لازم است خودش موضوعِ افزایشِ سوادِ رسانهای را پی بگیرد تا در مواجهه با سیلِ اخبار و بمبارانِ دادهها، دچارِ انفعال، درماندگی و یا حتی پذیرشِ کورکورانه نشود. پس از آن، نکتهای که دانستنِ آن میتواند راهگشای مخاطبِ روایتِ رسانهها در برونرفت از این تنگنا باشد، «شک» کردن است. شک نیز، ریشه در پرسش و پرسشگری دارد. پرسش نیز لازمهاش پرورشِ ذهنِ پرسشگر است. شک کردنِ ما در رویارویی با هر پدیدهای، به معنای یادآوری وجود و حضورِ ما در آن میان به خودمان و همینطور پا پیش گذاشتن و ورودمان برای شناختِ دقیقترِ آن مقوله است. آنجا که ما شک کنیم، یعنی اندیشهمان به کار افتاده و «هستیم». اگر در برابرِ پدیدهای شک نکنیم، یعنی در دلِ آن پدیده حل شدهایم و ما را در خود بلعیده است. شک، پیش از رد یا قبولِ سربستۀ هر دادهای، میتواند به منزلۀ افروختنِ چراغی برای دانایی باشد. شک، همان مشعلی است که راه را برای اندیشیدن روشن کرده و نورِ آن، راهنمای مسیر خواهد بود. پس بهتر است در مواجهه با هر روایتی از زبانِ هر فردی (رسانهای) نخست شک کنیم. سپس برای روشن شدنِ موضوع، در پی پاسخِ به شکِ خود برویم. برای یافتنِ این پاسخ و شفاف شدنِ موضوع، بهرهمندی از مهارت تحلیلِ دادههای رسانهای و عناصرِ روایی، بسیار راهگشا است.
پس از آن، در جستوجو برآییم تا بدانیم که آن رسانه یا راوی، منافع کدام قدرت را تأمین میکند و یا دستکم به کدامین سو از قدرتهای موجود تمایلِ بیشتری نشان میدهد. گاهی هم رسانهها، تمامی تلاششان را به کار میبندند که قدرتی را به وجود آورده و پرورش دهند تا آمادۀ ورودِ به میدان شود و گاهی هم با برنامههای مشخص، قدرتی را به زوال میکشانند. نکتهای که هیچگاه نباید آن را از نظرِ دور داشت این است که در این بازی، درگیر شدنِ با روایت و همزادپنداری با آن به لحاظی روانی، ما را از رسیدنِ به تحلیلِ دقیق و درست دور نگاه داشته و دچارِ چرخشی پوچ در دایرۀ غرضورزی خواهد کرد.
همچنین رسیدنِ به این نکته که مفاهیم متزلزل و شکنندهای چون «واقعیت» و «حقیقت»، تنها واژههایی فریبنده و اغواگر از سوی برخی اصحابِ رسانه هستند تا نزدِ مخاطبان خود اعتمادسازی کنند و بر شمارِ دنبالکنندگانِ خود بیافزایند. باورِ آرمانی و کمالگرایانه به مفاهیمِ «واقعیت مطلق» و «حقیقت مطلق» در ساز و کارِ رسانهها، جز گم کردنِ مسیرِ و گمراه شدن و به بیراهه رفتن، نتیجۀ دیگری ندارد. به جای اسیر شدنِ در دورِ این بازیهای بیهوده و فریبنده، بهتر است دستورِ کارِ رسانهایِ راویِ دادهها را بشناسیم و بر مبنای آن، پازلِ دادههایش را تکمیل و تحلیل کنیم. در کشاکشِ میانِ رسانهها، جستوجوی روایتِ هرکدام از آنها، منافعِ قدرتی (آشکار یا پنهان) در مجموعهای را برآورده نموده و به عنوانِ ابزاری نیرومند و مؤثر در اختیارِ ایشان، نیازهای آنان را پاسخ میدهد.
نوشتنِ پیرامونِ موضوعِ روایت و رسانه را همینجا رها کرده و آن را به فرصتی دیگر موکول میکنم تا حوصلۀ خوانندگانِ گرامی بیش از این سر نرود. بگذارم و بگذرم... .
در شمارههای پیشین، این نکته را یادآور شدم که روایتهایِ خُردِ افراد، هرکدام میتوانند یکه و منحصر به فرد باشند. آنسان که با فردیت و تجربههای زیستی او (راوی) در هم تنیده و آن را رنگی متمایز بخشیدهاند. این بخش از نوشتارِ مقدمه را بی کم و کاست، در هر شماره از ماهنامۀ «سرمشق» خواهم آورد تا مخاطبانی که شمارههای پیشینِ روایت را نخواندهاند و به هر دلیلی ممکن است شمارههای آتی را نیز دنبال نکنند؛ با دلایلِ ایجادِ این بخش و همچنین سبک و سیاقِ ساز و کارش آشنا گردند. تنوعِ هزار رنگِ روایتها، شنیدنشان و انعکاسِ هریک از آنها، ما را به جهانِ فردی (به عبارتی ژرفای فردیتِ راوی) برده و در آن شریک مینماید. ما با شنیدنِ روایتِ هر فرد، به اعماقِ وجودِ او رفته، در دریای تجربههایش غور کرده، گوهرِ زیستش را از لای صدفهای ناگفتهها و ناشنیدهها بیرون کشیده و با خود به سطح میآوریم.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۸۹ سرمشق مطالعه فرمایید.
https://srmshq.ir/saqleb
شبیخون
صبح آدینه، ۲۳ام خرداد ۱۴۰۴ خورشیدی، برابر با: ۱۳ام ژوئن ۲۰۲۵ میلادی
صبح آدینه دیر از خواب بیدار شدم. شبِ پیش، همچون همیشه تا دیرهنگام بیدار بودم و آخرین خبرهای روز را دنبال میکردم. در بینِ خبرهای عمومی، موضوعِ خاصی چشمم را نگرفت. اخبار روتین بود و نخنما. نیم ساعتی تلفنی با یکی از دوستانم از این در و آن در گفتیم. بعد هم او رفت بخوابد و من تا دیر موقع بیدار ماندم. برای من، آخر شب معنای دیگری دارد. خیلی از بازاریها و اهالی کرمان، همین که ساعت نه، نه و نیم برسد، آخرِ شبشان آغاز شده است. بسیاری از مردم بهواسطۀ نوع زندگی کارمندی یا کارگری و خستگی و دوندگی زیادشان در طولِ روز، از ساعت یازده، یازده و نیمِ شب میخوابند؛ تا فردا صبح، باز زندگی روتینشان را از سر بگیرند و در پی روزمرگیشان بدوند. شببیدارباشهایی چون من تا حوالی ساعت دو، سه و گاهی هم بیشتر بیداریم. پیش میآید که سیاهی شب را به سپیدی روز بدوزیم. من آرامشِ شب را دوست دارم. در آن، راحتتر و با تمرکزِ بیشتری میتوانم به خودم، اندیشههایم و کارهای فردیام بپردازم؛ به ویژه به نوشتن. در سکوتِ بیهیاهوی شب، صدای هیاهوی غریبِ ذهنم را بهتر میشنوم. صدایی که در شلوغی سرسامآورِ روز، آن را گم میکنم. شب، برای من خلوتی را فراهم میآورد تا بیشماران شمار دغدغههایی که در تنهایی و خلوتِ اندیشه و خیالم دارم را پی بگیرم. چیزی که هیاهو و شلوغی روز از من دریغ میکند. همانگونه که دمیدنِ خورشید، مجالِ تماشای ستارگان رخشان را از تو خواهد گرفت. دوستی -که او هم شبزندهدار است- به من و خودش لقب «جغد» داده.
چیزی نمانده بود تا شب بشکند. خردهکارهایم را تمام کردم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم، مادرم طبق برنامۀ هر هفتهاش از «دعای ندبه» برگشت. بیتاب بود و ناآرام. در چشمانش نگرانی غریبی را خواندم. این میمیکِ چهرهاش برایم آشنا بود. نگرانی روزها و لحظههایی که رخداد ناگواری روی داده است. با صدایی که ترس را در پسِ پشتِ خود پنهان داشت، اخباری که در مراسم «ندبه» شنیده بود را برایم بازگو کرد:
«به «ایران» حمله شده پسر؛ چند نفر رو هم کشتن؛ اونوقت تو گرفتی خوابیدی؟!!»
همین سه جمله کافی بود که بهسانِ میخ، راست بایستم و سر جایم خشکم بزند. هنوز گیج و منگِ بیدارخوابی بودم که این خبر، آواروار بر سرم هوار شد. مرا یادِ زمستان پنج سال پیش انداخت. آن صبحِ آدینه هم مادر از «ندبه» برگشت و گفت که سردار سلیمانی را به شهادت رساندهاند. یادم است آن روز هم ناباورانه و مبهوت به سراغِ رادیو رفته و آن را روشن کردم. رادیو، رسانهای است که از خردسالی با صدای آن بزرگ شدهام. همدم من و همۀ خانوادهام بوده است. همیشه همهچیز را از رادیو میشنیدیم. از اخبار گرفته تا آگهیهای بازرگانی و برنامههای دیگر... . پدر و مادرم مدام اخبار را گوش میدادند تا مبادا خبرِ اعلامِ کوپن قند و شکر، برنج، روغن یا نفت را از دست بدهند. ظهر که میشد، پدرم رادیو کویت را میگرفت. شبها، میرفت روی موجِ رادیو BBC. بعد هم یکی دو ساعتی رادیو «اسرائیل» با گویندگی «مناشه امیر» را گوش میداد. ساعت نه تا ده هم رادیو «صدای ایران» را میشنید. این برنامه با پخشِ سرودِ «ای ایران» تمام میشد. پدرم اخبار سیاسی را با جدیت و علاقۀ بسیار دنبال میکرد. گاهی با دیدنِ اصرارهای زیاد من موجِ رادیو را عوض میکرد و روی فرکانس «رادیو ایران» برمیگشت تا قصههای صوتی «شب بهخیر کوچولو» با صدای «مریم نشیبا» را بشنوم و بخوابم. هنوز آهنگ صدای کودکانۀ آرم برنامه توی گوشم است:
«گنجیشک لالا... مهتاب لالا... لالالالایی لالا لالایی...»
گاهی خواهش و التماسهایم جواب نمیداد و مجبور میشدم با گریه و زاری و کولیبازی خواستهام را به کرسی بنشانم؛ اما گاهی که هوا پس بود، هیچ راهی جواب نمیداد و من مجبور میشدم کوتاه بیایم تا پدرم از کوره در نرود. ناچار مینشستم و همپای او به تحلیلهای سیاسی رادیوهای آن سوی مرز گوش میسپردم. گفتمانهایی که هیچیک مناسب سن و سالم نبودند. هر شب با صدای رادیو میخوابیدم و صبحها هم با صدای رادیو از خواب برمیخاستم. صبحهای آدینه هم که با صدای زندهیاد «منوچهر نوذری» و جمع زیادی از همکارانش در برنامۀ «صبح جمعه با شما» و بعدها «آدینه» «داریوش کاردان» از خواب بیدار میشدم. اکنون دیگر آن روزها گذشته و تنها خاطرههایی رنگارنگ و سیاه و سپید از آن روزگار برجای ماندهاند. خاطرههایی که همسان کودکی از کف رفته، غبار رویشان نشسته و حالا دیگر هیچ نشانِ آشنایی از آنها نمیتوان یافت. به قولِ فروغ: آن روزها رفتند... .
دلم میخواست آن روز هم با همان «صبح جمعه با شما» یا «آدینه» بیدار شوم، اما... چند سالی است که برنامههای رادیویی فضایی زمخت، کرخت، گرفته و سنگین دارند و روزگار بوی تلخی به خود گرفته است. تلویزیون را روشن کرده و کانال رادیو نما را گرفتم. تصویرِ سرلشکر «محمد باقری» (رئیس ستاد کل نیروهای مسلح) روی صفحۀ تلویزیون نقش بسته و زیر آن نوشته شده بود: «شهادت مبارک». گویندۀ رادیو دربارۀ «حملۀ تروریستی و ناجوانمردانۀ رژیم غاصب و کودککش صهیونیستی در بامدادِ جمعه» میگفت. تصویرِ سرلشکر باقری رفت و پس از آن، اطلاعیۀ سپاه پاسداران در ارتباط با ترورِ سرلشکر «حسین سلامی» (فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) و به دنبالِ آن عکسِ سرلشکر «عبدالعلی رشید» (فرمانده قرارگاهِ خاتمالأنبیاء سپاه پاسداران) بر صفحۀ تلویزیون نقش بست. به دنبالِ آنها، عکسِ دو دانشمندِ هستهای دکتر «محمدمهدی طهرانچی» و دکتر «فریدون عباسی» آمد. ناباورانه و مات و مبهوت پای صفحۀ تلویزیون خشکم زد. تمام تنم یخ کرد. باورم نمیشد که به کشور شبیخون زدهاند. «ایران» غافلگیرانه مورد تهاجم قرار گرفته بود. در همۀ جنگهای تاریخ، در همهجای جهان مرسوم است که ابتدا سربازان به میدان جنگ بروند و کشته شوند؛ اما ما، بی هیچ جنگی، چندین تن از ژنرالها و فرماندهانِ ارشدِ هرمِ نظامی «ایران» را به یکباره و در عرض چند دقیقه از دست دادیم! کشور، بیهوا غلتیده بود وسطِ جنگی که خیلیها میگفتند انتهایش معلوم است. شبیه خواب بود، شبیه کابوس. کابوسی تلخ و وحشتناک. برخی به پایانِ این جنگ امید داشتند. به آنچه میتوانست بهواسطۀ آن رقم بخورد. بوی تحولات بنیادین سیاسی در ساختار نظام به مشامشان میرسید.
تمام روز گیج و منگ بودم و بهتزده و سرگردان، شبیه کسی که ضربهای سنگین به سرش اصابت کرده و حالا تازه به هوش آمده باشد، آرام و قرار نداشتم. به دوستی زنگ زدم تا احوالش را بپرسم. گفت که حالش خوب نیست، مثل همه، حال هیچکس خوب نیست. تمام روز را قدم زدم. گاهی هم مینشستم و مینوشتم. دوباره برمیخاستم و همچون خوابزدهها، بهسان شبحی سرگردان، تمام خانه را میگشتم. تا دیرهنگامِ شب، کارم همین بود. تمام آدینهام به شنیدنِ اخبار گذشت و بیقراری! دلم میخواست بیدار میشدم و میدیدم که همۀ اینها دروغ بوده و همهچیز را خواب دیدهام، خواب دیدهایم؛ خوابی جمعی و همگانی. دلم میخواست کسی پیدا میشد و میآمد سطل آبی رویم خالی میکرد تا بیدار شوم. وقتی که هوشیاریام را بازمییافتم، به من میگفت:
«بیدار شو، همهچی خواب بود...»
پاسخ
آدینه شب
آخر شب بود؛ شاید دقایق پایانی آدینه که شلیک موشکهای ایرانی، به سمت خاک «اسرائیل» خبرساز شد. نام عملیات را گذاشته بودند: «وعدۀ صادق ۳». مرحلۀ نخست این عملیات، با حملۀ پهپادهای ایرانی در بهارِ سالِ پیش (۱۴ام آوریل ۲۰۲۴) در پاسخِ به حملۀ «اسرائیل» به کنسولگری ایران در «دمشق» آغاز شد. مرحلۀ دومِ آن نیز در پاییزِ همین سال (اول اکتبر ۲۰۲۴) و در واکنش به ترورِ «اسماعیل هنیه» (رئیس دفتر سیاسی حماس) در تهران و همچنین ترورِ «سید حسن نصرالله» (دبیرکل «حزبالله لبنان») و سرتیپ «سید عباس نیلفروشان» (معاون عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) انجام گرفت. هر دوی این عملیاتها را سرتیپ «امیرعلی حاجیزاده» (فرمانده نیروی هوا و فضای سپاه پاسداران) فرماندهی کرده و بابتِ آن، فرمانده کلِ قوا، «نشانِ فتح» را بر سینۀ او آویخت. اکنون مرحلۀ سومِ این عملیات انجام میشد، اما بدونِ سرتیپ حاجیزاده. او، در همان حملۀ تروریستی اسرائیلیها، در صبحگاهِ آدینه به دوستان و همسنگرانش پیوست؛ به سرلشکر باقری، سلامی، رشید و... .
حوالی عصر بود که مجری یکی از شبکههای سیمای جمهوری اسلامی، شایعۀ شهادتِ او را مطرح ساخت و به دنبالش آرزو کرد که این خبر کذب باشد و نیاید لحظهای که بنا باشد صحت و سقم این خبر را اعلام کند. دیری نپایید که اخبار شبانگاه شبکههای مختلف رسانههای ایرانی، خبر ترور او را در کنارِ سایر سرانِ سپاه اعلام کردند. تعیین جانشین برای سرتیپ حاجیزاده، نزدیک به بیست و چهار ساعت به طول انجامید. در حالیکه تعیین جانشین برای دیگر بخشهای نظامی «ایران»، کمتر از نصف روز طول کشید. سرلشکر «سید عبدالرحیم موسوی» -که تا آن لحظه فرمانده کل ارتش بود- به جای سرلشکر باقری به ریاستِ ستاد کل نیروهای مسلح برگزیده شد. سرتیپ «محمد پاکپور» با یک درجه ترفیع به مقام فرماندهی کل سپاه پاسداران و سرتیپ «علی شادمانی» نیز پس از دریافت درجۀ سرلشکری، به جای سرلشکر «عبدالعلی رشید» به فرماندهی قرارگاه خاتمالأنبیا منصوب شدند. رسانههای داخلی «ایران»، این سرعتِ جایگزینی سرانِ نظامی را نشان از ظرفیت و قابلیتِ بالای ساختارِ نظامی دانستند. از این بین، تأخیرِ انتصاب و جایگزینی فرمانده نیروی هوا و فضای سپاه، برای من پرسشبرانگیز شد.
ظهرِ همین روز، فرمانده کل قوا نخستین پیامِ تصویریاش را صادر کرد و در آن حملۀ «اسرائیل» را «غلطی زیادی» عنوان کرد. ایشان در ادامۀ پیامش، «اسرائیل» را به دریافت پاسخی محکم و کوبنده تهدید کرد. جنگ رسماً آغاز شده بود. شهرهای مختلف «ایران» شلوغ شدند و آن روز، «جمعۀ خشم و نصر» نام گرفت. همان روز بود که مجریانِ شبکههای مختلف تلویزیون، با صدایی لرزان و بغضآلود، این تصاویر را نشان داده و خطاب به نیروهای مسلح گفتند:
«این مردم همین امروز پاسخ میخواهند!»
درخشش برقِ موشکهایی که در آسمان به پرواز درآمده بودند، آخرین تصاویری بود که آن شب دیدم.
آوار اخبار
شنبه، ۲۴ام خرداد، برابر با: ۱۴ام ژوئن
تلویزیون جمهوری اسلامی، اخبارِ شادی مردم را نشان میداد. شادی پس از حملۀ موشکی «ایران» در «وعدۀ صادق ۳» که از شب پیش آغاز شده بود. بعضی از کسانی که با آنها مصاحبه شده بود از این اقدام نیروهای مسلح شادمان بودند. موج خشم، نفرت و خرسندی در چشمان و صدای آنهایی که مصاحبه کردهاند، هویدا بود. بعضیها نابودی «اسرائیل» و «آمریکا» را آرزو میکردند. بعضیها از نیروهای مسلح میخواستند تا نبودی کامل «تلآویو»، «اورشلیم» و «حیفا»، این موشکباران را ادامه دهند. برخی هم با ناباوری و شک به این خبر مینگریستند. سامانههای دفاعی کارآمد و به روزی چون «پیکان»، «فلاخن داوود» و «گنبد آهنین»، سبب میشد تا این خبر را بهراحتی نپذیرند. گمان میکنم عدم پذیرش این موضوع، ریشه در خشم و نفرتشان دارد. خشم و نفرتی که فرزندِ جنگ است. تبلیغات فراوان اسرائیلیها روی این سامانۀ چندلایۀ دفاعی، آن را پدافندی نفوذناپذیر جلوه داده است؛ تا آنجا که هرگونه حملۀ هوایی و نفوذ به آسمان این کشور را ناممکن جلوه میدهد. حالا نیروهای مسلح، پس از دو مرحله عملیات موشکی، برای سومین مرتبه مدعی شدهاند که این سامانه را از کار انداختهاند و موشکهایشان به هدفهای معین شده اصابت کردهاند. نگاه مردد و پر از سؤال اطرافیانم نسبت به این خبر را میتوانم بهخوبی حس کنم. نگاهی که نسبت بهراستی اخبار جنگ مشکوک است. به هر اداره، فروشگاه و یا بیمارستانی که سر میزنم، میبینم همگی تلویزیونهایشان روشن است و دارند اخبارِ جنگ را، آن هم از شبکۀ خبر دنبال میکنند. تصاویرِ موشکهایی که در آسمان به هوا میروند و بعد هم در نقطهای از «تلآویو»، «حیفا» یا «اورشلیم» بر زمین فرود میآیند.
کاری بهدرستی یا نادرستی همۀ این اخبار ندارم. برای من نکتۀ دیگری جالبتوجه است. پیگیری مجدانه و علاقهمندانۀ اغلب ایرانیها نسبت به اخباری که منتشر میشود. هرکدام اخبار را از کانالی دنبال میکنند. گروهی از فضای مجازی و اینستاگرام، گروهی با تماشای شبکههای BBC و Iran International و برخی هم از طریق رسانههای جمهوری اسلامی. اینکه از کجا دنبال میکنند زیاد برایم اهمیتی ندارد. دلیلش هم روشن است. مردم آنچیزی که دوست دارند بشنوند را پیگیری میکنند. هرکدام از خبرگزاریهای رسانهای نیز، آن خوراک و محتوایی که گروههای گوناگون دوست دارند استفاده کنند را به آنها میدهند. پس حقیقت مطلق و مدقنی در این میان وجود ندارد. تا آنجا که دانش تحلیل رسانهای من میگوید، همۀ اینها، در پارهای از اخبارشان درست میگویند.
روزی یکی از دوستانم نکتۀ جالبی به من گفت که امروز دلم میخواهد آن را با شما نیز در میان بگذارم:
«همیشه، پارهای از حقیقت نزدِ دیگری است.»
در این میان اصرارِ بیجای گروههای مختلف را نمیفهمم. در این چند روز، با دوستان دور و نزدیک مختلف، با نگرشها، سلایق و باورهای گوناگون که نشست و برخاست داشتم، متوجه این نکته شدم که هرکدام محتوا و دادههای یکی از این پایگاههای رسانهای را دربست پذیرفته و باور کردهاند. پذیرش دربست و بیچرای هر دادهای، مربوط به مردمانی است که تنها به یک مشئ و منش و کتاب باور دارند و حاضر نمیشوند دیدگاههای مخالف با خود را هم شنیده و رصد کنند. دیدگاههایی که گاه میتواند کمک کند تا به درک بهتر و دقیقتری از وجوه چندپارۀ حقیقت برسیم.
کی بود؟! کی بود؟!
پسینِ شنبه
از همین روزهای نخستین جنگ، سران و سفیران کشورهای گوناگون با دولتِ «ایران» همدلی و همراهی کردند. موضعگیری کشورهای مختلف در این جنگ به نفع «ایران» و محکومیت حملۀ «اسرائیل» به کشورمان، باعث چنددستگیهایی در منطقۀ خاورمیانه و کل جهان شد. همان روز نخست، «فرانسه» «ایران» را به آرامش و خویشتنداری دعوت کرد. «فردریش مرتس» نخستوزیرِ «آلمان» هم این رخداد را مشروع و قانونی و در چهارچوبِ حقوقِ بینالملل دانست و برای «اسرائیل» «حقِ اقدامِ پیشدستانه علیه حملۀ احتمالی اتمی و قریبالوقوعِ جمهوری اسلامی» قائل شد. با آغاز تنشها و حملات، وضعیتِ ارز، طلا، سهام بورس و نفت دستخوشِ دگرگونیهایی گردید.
از خودم میپرسم، چرا گروههای مختلف داخل کشور خواهان ادامۀ جنگ هستند؟! مگر سودی از این ماجرا گیرشان میآید؟! خیلیها را میشناسم که هیچ سهمی از جنگ ندارند که هیچ، بخشی از زندگیشان را هم در این گیر و دار باختهاند. این همه اصرار برای ادامۀ جنگ دلیلش چیست؟! مردمانِ کدام سرزمین بودهاند که از جنگ نفعی به آنها رسیده باشد؟! اصلاً باور به این گزاره که «ما جنگ را بردهایم» یا «دشمن ما جنگ را باخته است» گزارهای بیبنیاد و نادرست است. جنگ هیچ سمتِ برندهای ندارد، مگر تاجر مسلکان که البته همیشۀ خدا بساطِ سودآوری و سودجوییشان برجا است؛ حال میخواهد جنگ باشد، میخواهد نباشد!
چهرۀ جنگ
یکشنبه، ۲۵ام خرداد، برابر با: ۱۵ام ژوئن
تصویرِ عروسک دختربچهای از تلویزیون پخش میشود. چند کفش کودکانه، دفتر و کتاب، عکس و اسباببازیهای دیگری نیز در صحنه دیده میشوند. فارغ از اینکه این تصاویر را کدام رسانه و با چه رویکردی نشان میدهد و سوای اینکه آنهایی که جان باختهاند چه کسانی هستند و چگونه بودهاند؛ چهرۀ حقیقی جنگ را در نگاه به این اشیاء میتوان دید. چهرهای هولناک و منزجرکننده که هرگز از ذهن پاک نخواهد شد. ترس با دیدنِ این تصاویر زیر پوست آدمی خزیده و از لای رگ و پیاش، راه به مغز و استخوان میبرد. نه فقط ترس از جنگ، بلکه ترس از بیتفاوتی نسبت به آنچه رخ داده است و ما، اندکاندک با تماشای هر بارهاش آن را پذیرفته و با آن کنار میآییم. آنگاه دیگر برایمان رخدادِ تلخ یا اسفناکی نیست. دیگر رسانهها با تکرار و بازتکرارِ آن، آن را برایمان عادیسازی کردهاند.
یک آن ذهنم از همۀ این اخبار دور میشود. به این میاندیشم که چهرۀ جنگ، درست لحظاتی متبلور شده و نمود مییابد که آدمها را غافلگیرانه به کام مرگ کشانده است. پیش خودم مجسم میکنم که پسر یا دختربچهای تا شب جنایت جنگی با آن توپ یا عروسک بازی میکرده و شبهنگام، آن عروسک را در آغوشش فشرده و با آن خوابیده است؛ اما صبح روز بعد، اولین موجهای انفجار، کودک و عروسک را برای همیشه از هم جدا کرده است.
به خود میآیم و میبینم که خبرنگار زنی به استودیوی تلویزیون آمده و کنار مجری نشسته است. خبرنگارِ میدانیِ محلِ حادثه است. همان ساختمانی که در خیابان «سعادتآباد» «تهران»، سحرگاه آدینه مورد حملۀ تروریستی قرار گرفت. ساعتهای آغازین جنگ، خبرنگاران مختلفی سر صحنه حاضر شده و گزارشهایی تهیه کردند. یکی از آنها زنی بود که چند شئ را از زیر آوار ساختمان با خود به استودیو آورد. با صدای گرفته و لرزان، عکسها و اسباببازیهای کودکان را رو به دوربین گرفت و دربارۀ هریک توضیحاتی داد. یک آن بغض راه صدایش را بست، اما خود را مهار کرد تا اشکش سرازیر نشده و بر گونههایش نلغزد. صدای مجریان و گویندگانِ رادیو و تلویزیون «ایران»، این روزها پر از لرزش است. لرزشی که میتواند نشانۀ نگرانی، خشم، یا حتی ترس باشد. به نظر میرسد آنها هم، همانند بسیاری از مردمانِ «ایران»، سرگشته و حیران، چشم به روزهای آینده دارند. روزهایی پر از امید که در آن دیگر خبری از جنگ نیست.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۸۹ سرمشق مطالعه فرمایید.