https://srmshq.ir/0ctoz4
اختراع ماشین چاپ، اگرچه انقلابی در عرصه انتشار دانش و اطلاعات بود اما پیامدهای عمیقتر آن در عرصههای اجتماعی و فرهنگی تبلور یافت. این اختراع، بهطور غیرمستقیم، ادبیات را به میدانی برای رویارویی ایدهها و بستری برای تعارضات اجتماعی تبدیل کرد.
انتشار گستردهتر ادبیات، فرصت دسترسی همگانی به ایدهها و دیدگاههای متفاوت، بنیانهای نظم اجتماعی سنتی را به لرزه درآورد. متونی که پیشتر در خفا یا در محافل محدود نشر مییافتند، اکنون میتوانستند بهسرعت در جامعه منتشر شده و باورهای رایج یا قدرتهای حاکم را به چالش بکشند. بهاینترتیب، ادبیات که تا پیشازاین ابزاری برای سرگرمی یا آموزش بود به بستری برای بیان دیدگاههای مخالف و انتقادی تبدیل شد.
حالا سرعت تبادل افکار بهعنوان دومین عامل تحولآفرین در فضاهای اجتماعی به نویسندگان و متفکران امکان میداد آثار خود را سریعتر منتشر کرده و بازخورد گستردهتری دریافت کنند. این امر به شکلگیری سریعتر جریانهای فکری و ادبی منجر شد که اغلب در تضاد با یکدیگر و با نظم موجود بودند. ظهور جنبشهای ادبی و مکاتب فلسفی و سیاسی که هر کدام با دیدگاههای رقیب و یا وضع موجود درگیر بودند، نمونهای پویایی ادبیات است.
امکان مقایسه دقیق و نقد منسجم، سومین جنبۀ حائز اهمیت صنعت چاپ بود. یکنواختی متون چاپی، به خوانندگان این امکان را میداد که با اطمینان از یکسان بودن متن، به بحث و بررسی درباره معنا، تفسیر یا اعتبار آن بپردازند و این خود، مناقشات را عمیقتر و هدفمندتر میکرد. هرگاه تفسیری از یک متن (بهعنوانمثال، متون مذهبی، علمی یا قانونی) با تفسیرهای دیگر یا با واقعیات اجتماعی در تضاد بود، این تضاد بهوضوح دیده میشد.
اندکاندک و درگذر زمان ادبیات به میدانی برای نبرد ایدهها و ابزاری برای استدلال و اثبات حقانیت در مناقشات تبدیل شد. در جدلهای مذهبی، سیاسی یا علمی، هر گروه با استناد به نسخههای چاپی یکسان، سعی در تحکیم مواضع خود داشتند و این «جنگ بر سر تفسیر» یا «نبرد ایدهها» که از طریق ادبیات تغذیه میشد، در مسیر پرشتاب خود ادبیات را به سلاحی در تعارضات اجتماعی و سندی برای حقطلبی بدل کرد آنطور که هر اثر جدید میتوانست به جنجال و اختلاف دامن بزند، مردم را حول ایدهها متحد کند، قدرتهای حاکم را به چالش بکشد، جریانهای فکری متضاد را شکل داده و عرصهای باشد برای نبرد ایدئولوژیک.
البته این سکه روی دیگری هم داشت؛ به همان اندازه که ادبیات حربهای در تعارضات اجتماعی حقطلبانه بود میتوانست مثل چاقویی دو لبه، آتشافروزی کند.
هومر در «ایلیاد» نه تنها داستان حماسی جنگ تروا را روایت میکند، بلکه با تصویرسازی از قهرمانیها و افتخارات جنگی، حس وطنپرستی و آمادگی برای فداکاری در راه وطن را در خوانندگان تقویت میکند.
n
«سرود رولان» یکی از آثار بنیادی و حماسی ادبیات فرانسه همطراز با شاهنامۀ فردوسی خودمان با این تفاوت که نویسندۀ آن ناشناخته مانده. این شعر همپای حماسۀ السید بهعنوان برجستهترین نمونه اثر در سبک پهلواننامه فرانسوی از نخستین نمونههای حماسی قرون وسطی بهشمار میآید.
داستانی که در این اثر آمده است داستان نبرد تنگه رونسوو است که طی آن قراولانِ فرانکی شاه شارلمانی که مجموعهای غنی از غرامتها را حمل میکردند، مورد حمله دشمن قرار میگیرند.
سرود رولان، دلاوریها و فداکاریهای شوالیههای مسیحی در جنگ با مسلمانان را به تصویر میکشد هرچند بر اساس متون تاریخی این اتفاق تأیید نشده است. در کل این اثر نوعی تجلیل از جنگ برای دفاع از ایمان و سرزمین است.
n
«نمایشنامههای تاریخی شکسپیر» مانند «هنری پنجم» صحنههای نبرد و سخنرانیهای تهییجآمیزی را به تصویر میکشد که میتواند بهعنوان تبلیغ جنگ و افتخار نظامی تفسیر شود.
البته اگر این آثار از زوایای مختلف مورد تفسیر قرار گیرند لزوماً در تأیید بیچونوچرای جنگ نیستند. در بسیاری از موارد، این آثار بازتاب ارزشها و باورهای زمانۀ خویشاند.
در روی دیگر این سکه، هریت بیچر استو در «کلبه عمو تام» با افشای وحشتهای بردهداری ذهنها را برای مبارزه با بردهداری تحریک میکند.
n
رمان «اگر این نیز یک انسان است» شرححالی از پریمو لِویی، نویسندهٔ ایتالیایی یهودی میدهد. این کتاب داستانِ بازداشتِ نویسنده و اسارت او را در اردوگاه کار اجباری آشویتس روایت میکند.
پریمو لویی در این اثر با افشای وحشتهای هولوکاست، الهامبخش مبارزه با تعصب و تبعیض میشود.
n
رمان «در جبهۀ غرب خبری نیست» اثر اریش ماریا رمارک، مشهورترین رمان ضد جنگ، به شکلی واقعگرایانه و تکاندهنده، وحشتها و بیمعنایی جنگ جهانی اول را به تصویر میکشد و تأثیرات مخرب آن را بر روح و روان سربازان نشان میدهد. این اثر از زبان چند دانشآموز که داوطلبانه به ارتش ملحق شدهاند روایت میشود: «صدای موتورها و ترق و تروق کامیونها گوش ما را کر کرده، زمین از زیادی عبور و مرور عرابهها ناهموار و پست و بلند شده است. هیچکس اجازه ندارد آتش روشن کند. دستاندازهای راه، ما را به هر طرف تکان میدهد طوری که دیگر چیزی نمانده از کامیونها معلق زده و پرت شویم در این مورد به خود تشویش راه نداده و دلواپس نیستیم چون جز آنکه دستوپایمان بشکند طور دیگری نخواهد شد و البته یک دست شکسته بهتر از گلولهای است که به شکم خورده و آن را سوراخ کند. شاید چند نفری بین ما از خدا میخواستند که چنین اتفاقی برای آنها رخ دهد تا بلکه بهواسطه شکستگی اعضا بتوانند به وطن خود برگردند.»
«در جبهۀ غرب خبری نیست» از کتابهایی است که بهزعم دولتمردان آلمان نازی به اتهام «خیانت به سربازان» مضر تشخیص داده و طعمه کتاب سوزی میشود.
n
رمان «سلاخخانه (کشتارگاه) شماره پنج» اثر کورت ونه گات نیز با لحنی طنزآمیز و گزنده، فاجعه بمباران «درسدن» را در جنگ جهانی دوم روایت میکند و به نقد بیرحمانه جنگ و سیاستهای جنگطلبانه میپردازد.
این اثر نه صرفاً روایتی از یک فاجعۀ تاریخی، بلکه کاوشی در اعماق روح بشر و مواجهه با پوچی و بیمعنایی جنگ است. بمباران درسدن، با آن حجم ویرانی و تلفات انسانی، بستری برای خلق این رمانِ ضد جنگ فراهم میآورد. ونه گات؛ کسی که شاهد عینی این فاجعه است با جملۀ «همه این داستان کمابیش اتفاق افتاده است» مرز بین واقعیت و خیال را در هم میشکند و مخاطب را به سفری درونی و بیرونی دعوت میکند.
«سلاخخانه شماره پنج» تنها به شرح مصائب درسدن نمیپردازد، بلکه دریچهای بهسوی تاریخ خشونتبار انسان میگشاید. شخصیت بیلی پیل گریم، با قابلیت سفر در زمان، نمادی از سرگشتگی و بیهویتی انسان را در دنیایی آشفته برساخته میکند. جملۀ «بله! رسم روزگار چنین است» نه به نشانۀ تسلیم محض، بلکه نوعی رهایی از چنگال اضطراب و تلاش برای پذیرش واقعیتهای تلخ زندگی است. ونه گات با زبانی طنزآمیز و روایتی غیرخطی، مخاطب را به تفکر دربارۀ جنگ، مرگ و معنای هستی وادار میکند.
n
«شب» ِ الی ویزل نیز خاطرات نویسنده از دوران حضورش در اردوگاههای کار اجباری آشویتس و بوخنوالد است. این اثر بهعنوان یک سند تاریخی مهم، وحشتهای هولوکاست را به تصویر میکشد و به حفظ خاطرات قربانیان و جلوگیری از تکرار چنین فجایعی کمک میکند.
n
همینطور «وصیتنامه جوانی» اثر ورا بریتین که روایتی است از دوران پرستاریاش در جنگ جهانی اول. این اثر نیز بهعنوان یک منبع ارزشمند و تاریخی دیدگاه زنان در جنگ را نشان داده و درک تأثیرات جنگ بر جامعه را قابللمستر میکند.
n
در «دون آرام» اثر میخائیل شولوخوف نیز نویسنده زندگی قزاقهای دون را در دوران جنگ جهانی اول و انقلاب روسیه به تصویر میکشد.
شخصیت اصلی این رمان مردی جوان به نام «گریگوری (گریشا) پانتلویچ ملخوف» از خانوادۀ کازاکها است. گریگوری شخصیتی شجاع، جنگاور و خستگیناپذیر دارد او در تمام رویدادهای بزرگ تاریخی زمانش حاضر است اما هرگز نمیداند برای چه چیزی میجنگد.
گریشا عاشق روسیه و از تزار متنفر است و دولتی سوسیالیستی میخواهد البته به شرط آنکه با مالکیت کازاکها بر زمینشان کاری نداشته باشند.
n
«فارنهایت ۴۵۱» اثر ری بردبری با به تصویر کشیدن جامعهای که در آن کتابها ممنوع و اندیشهها سرکوب میشوند به نقد سانسور و اقتدارگرایی پرداخته و از اهمیت آزادی بیان و تفکر انتقادی در جلوگیری از جنگ و خشونت دفاع میکند.
رمان به دل جهانی رخنه میکند که در آن کتاب و کلمه جُرم شناخته میشوند و شهروندانش در سیاهیِ یک نظامِ سیاسیِ خفقانآور به افرادی بیهویت و بیاختیار در حصارِ جهل و ناآگاهی تبدیل شدهاند. قرصهای شادیبخش و داروهای نسیانآور، همچون سپری ذهنها آنها را در برابرِ دردِ تفکر، تسخیر کرده و اعتیاد به صفحههای بزرگِ ویدئویی روی دیوارهای خانهشان، هرگونه دغدغهای را از آنها میزداید.
آزاداندیشی، گناهی نابخشودنی و کتاب، ریشۀ تمامِ انحرافات، در آتشِ سانسور میسوزد. «آتشمردان» که در برگردان فارسی این رمان به «آتشنشان» ترجمه شده با یونیفورمهایی مزین به نشانِ «سمندر» که نمادِ زندگی در آتش است، مأموریت دارند تا آخرین کورسویِ روشنایی را خاموش کنند. البته یک سگِ مکانیکی با حساسیت مرگبار هم در رمان جولان میدهد برای ردیابی کتابها و اجرای حکم دریدن صاحبانشان.
مونتاگ شخصیت اصلی این رمان یکی از همین مردانآتش است که از کارش لذت میبرد، اما بعد از ملاقات کلهریس مککلهلن؛ دختر جوان و آزاداندیشی که در همسایگیاش زندگی میکند، جرقهای از آگاهی در ذهنش روشن میشود. ناگهان، دنیایِ شادِ او فرو میریزد و شک و تردید، همچون خوره، به جانش میافتد.
درنهایت شبی که همسرش میخواهد با قرصهای خوابآور به زندگیاش پایان دهد چرا که حاضر نیست تسلیم شود و ترجیح میدهد در آتشِ کتابهایش بسوزد این صحنه مونتاگ را متحول کرده و او را وادار میکند تا دست به کتاب ببرد و طعمِ ممنوعۀ خواندن را بچشد. اینگونه است که مردآتش، به آتشِ دانش گرفتار شده و سفرِ پرمخاطرهاش در جستجویِ حقیقت آغاز میشود.
در پایان خانه مونتاگ نیز توسط مأمورین شناسایی شده و خود او مأمور میشود تا خانه را بسوزاند. در جریان این اتفاق مونتاگ موفق میشود از دست مأمورین و همکارانش بگریزد و با گرنجر که رهبر گروه تبعیدیها است همراه شود. هدف این گروه حفظ کتابها برای نسلهای بعدی و آیندهای است که شاید هرگز نیاید.
n
رمان «خداحافظ گری کوپر» نیز داستان یک قهرمان جنگی آمریکایی به نام گری کوپر را روایت میکند که در طول جنگ جهانی دوم به دلیل شجاعتش به یک اسطوره تبدیل شده است. او در یک مأموریت خطرناک و غیرممکن، جان افراد زیادی را نجات داده و بهعنوان یک قهرمان ملی از او تجلیل میشود.
سالها بعد از جنگ، گری کوپر دچار سرطان شده و تصمیم میگیرد برای گذراندن آخرین روزهای زندگیاش به یک دهکده دورافتاده در سوئیس پناه ببرد. او امیدوار است که در آرامش طبیعت، بتواند با مرگ روبرو شود و به معنای واقعی زندگی پی ببرد.
گری در دهکده سوئیسی، با افراد مختلفی آشنا میشود. ازجمله یک دکتر محلی به نام دکتر شولتز، یک زن جوان به نام دانیل که به او علاقهمند میشود و یک گروه از جوانان که مخالف جنگ و خشونت هستند.
او در این دهکده آرام، با چالشهای جدیدی روبروست؛ باید با گذشته خود، با تصویر قهرمانانهای که از او ساخته شده و با ترس از مرگ روبرو شود. او همچنین باید تصمیم بگیرد که آیا میخواهد تا آخر عمر بهعنوان یک قهرمان جنگی شناخته شود یا اینکه در پی هویت جدیدی برای خودش باشد.
در طول داستان، گری کوپر بهتدریج متوجه میشود که قهرمان بودن همیشه آنقدرها هم که به نظر میرسد، خوب نیست. او میفهمد که جنگ و خشونت، زندگی انسانها را نابود میکند و صلح و آرامش، ارزشهای والاتری هستند.
«پدرم تو یکی از این کشورهایی که زورکی پیدا شدن خودشو به کشتن داد. منظورم اینه که این کشورها وقتی شناخته میشن که مردم میرن اونجا که کشته بشن. جغرافی یعنی همین! پدرم خودشو فدای جغرافی کرد.
مثلاً ویتنام. اول اصلاً کسی نمیدونست که همچین جایی هم توی دنیا هست. حالا آمریکا پر از ویتنام شده. کره، همینطور. یک روز یک کاغذ برای یکی میرسه که پدرش تو کره کشته شده. میره رو نقشه میگرده ببینه کره کجاست! آمریکاییها جغرافی رو اینجوری یاد گرفتن.»
رمان «خداحافظ گری کوپر» با مرگ گری کوپر در دهکده سوئیسی به پایان میرسد؛ اما مرگ او، پایانی بر داستان نیست. بلکه آغاز یک زندگی جدید برای دانیل و جوانان دهکده است. آنها تصمیم میگیرند که راه گری کوپر را ادامه دهند و برای صلح و عدالت در جهان تلاش کنند.
در این رمان مضامین مختلفی چون تأثیرات مخرب جنگ روی زندگی انسانها، اهمیت عشق و روابط انسانی، جستجوی معنای زندگی و هویت مورد بررسی قرار میگیرد.
n
«پدرو پارامو» اثر خوان رولفو نویسندۀ مکزیکی داستانِ خوان پرسیادو است که به کومالا؛ زادگاه مادرش سفر میکند تا پدرش؛ پدرو پارامو را پیدا کرده و آنچه که حق آنها بوده، از او بگیرد. در ابتدای رمان خوان پرسیادو با مردی قاطرچی به نام آبوندییو مواجه میشود. مردی کمحرف که اتفاقاً او هم پسر پدرو پارامو است!
خوان بنا به توصیۀ مادرش پیش دونیا ادوویخس میرود تا شب را در آنجا بخوابد. ادوویخس پیرزن رنگپریدهای است که در کمال تعجب منتظر ورود خوان بوده است و مدعی میشود خبر ورود او را دلورس پرسیادو (مادر خوان) همین امروز به او داده است!
در کومالا هیچچیزی جز صدا و ارواح سرگردانی که شبانه در کوچهها پرسه میزنند وجود ندارد خوان پرسیادو کمکم از طریق صدای همین ارواح، داستان زندگی پدرو پارامو، حاکم مستبد و ظالم کومالا را میفهمد. پدرو پارامو با خشونت، فساد و سوءاستفاده، کنترل شهر را به دست میگیرد و زندگی مردم را تباه میکند. او با زنان متعددی رابطه دارد و فرزندان زیادی دارد که هیچکدام را به رسمیت نمیشناسد.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۸۹ سرمشق مطالعه فرمایید.
https://srmshq.ir/sr85da
اینکه کودکان و نوجوانان را با مسئلۀ جنگ درگیر کنیم یا نه یکی از پردامنهترین بحثها در حیطۀ ادبیات است هرچند از منظر روانشناسی درگیر کردن آنها با این موضوع اهمیت بسیار زیادی داشته و میتواند جنبههای مثبت و منفی متفاوتی داشته باشد.
یکی از جنبههای مثبت و بالقوه درگیر کردن این ردۀ سنی با مسئله جنگ البته بااحتیاط و رویکرد درست درک واقعیتهای زندگی است. معرفی جنگ به شیوهای مناسب سن، میتواند به کودکان و نوجوانان کمک کند تا با عواقب واقعی و تلخ جنگ (نه صرفاً صحنههای خشن) مانند از دست دادن، آوارگی، غم و ترس آشنا شوند. این آشنایی میتواند در شکلگیری دیدگاهی واقعگرایانه نسبت به جنگ و ارزش صلح مؤثر باشد.
دومین نقطۀ قوت این آگاهی مقابله با اطلاعات نادرست است. در دنیای امروز، کودکان و نوجوانان از طریق رسانهها و اینترنت خواسته یا ناخواسته در معرض اطلاعات مختلفی در مورد جنگها هستند. ارائه اطلاعات صحیح و متناسب با سنشان توسط بزرگسالان آگاه، میتواند به آنها کمک کند تا اطلاعات نادرست یا مغرضانه را تشخیص داده و درک درستی دربارۀ این موضوع پیدا کنند.
تقویت تابآوری و قدرت روانی با یادگیری از تجربیات گذشتگان و در ادامۀ آن پرورش همدلی و شفقت از طریق درک رنج دیگران نیز از دیگر نقاط قوت این درگیری است. مطالعۀ داستانهای مقاومت، امید و غلبه بر سختیها در شرایط جنگی چه واقعی و چه داستانی، میتواند به کودکان و نوجوانان بیاموزد که چگونه در مواجهه با چالشهای زندگیِ خودشان، تابآور باشند و امید خود را از دست ندهند.
همینطور داستانها، فیلمها یا گفتوگوهایی که به رنج و سختیهای قربانیان جنگ میپردازند، میتوانند حس همدلی و شفقت را در کودکان و نوجوانان تقویت کرده و به آنها بیاموزد چگونه نسبت به مشکلات جهانی حساس بوده و با احساسات دیگران ارتباط برقرار کنند.
همچنین درگیر کردن کودکان و نوجوانان از طریق هنرهایی مانند داستانگویی یا نقاشی، به آنها فرصت بروز هیجاناتی منفی مانند ترس یا خشم داده و به آنها شیوهای سالم برای پردازش و پذیرش این وضعیت میآموزد.
در نهایت ارزشگذاری بر صلح بعد از آشنایی با پیامدهای مخرب و آثار منفی جنگ، میتواند بهطور غیرمستقیم ارزش صلح، امنیت و زندگی آرام را برای آنها برجستهتر کرده و انگیزهای برای تلاش در جهت حفظ صلح باشد.
و اما جنبههای منفی و خطرات درگیر کردن کودکان و نوجوانان با مسئلۀ جنگ آن هم با رویکرد نادرست یا نامناسب سن نکتۀ کانونی این نوشتار است:
ایجاد اضطراب، ترس و وحشت از طریق بمباران اطلاعاتی: مواجهۀ بیشازحد و بدون فیلتر با تصاویر خشونتآمیز، اخباری دربارۀ تلفات جانی، یا توضیحات ترسناک دربارۀ جنگ، میتواند منجر به اضطراب شدید، کابوسهای شبانه و احساس ناامنی دائمی در کودکان شود.
احساس ناتوانی و درماندگی: درک عظمت و وحشت جنگ بدون ارائۀ راهحل یا چشمانداز مثبت، میتواند باعث شود کودکان و نوجوانان احساس کنند کاملاً ناتوان و بیدفاع هستند.
ایجاد خصومت، نفرت و خشونتپذیری با تصویرسازی سیاه و سفید: اگر جنگ به شکلی روایت شود که یک طرف کاملاً «خوب» و طرف دیگر کاملاً «شرور» تصویر شود، میتواند به ایجاد تعصب، نفرت نسبت به گروهی خاص و پذیرش خشونت بهعنوان تنها راهحل منجر شود.
تأثیر بر هویت و ارزشهای اخلاقی با ابهام در مفاهیم اخلاقی: جنگ اغلب موقعیتهایی ایجاد میکند که مفاهیم اخلاقی مانند «درست» و «نادرست» یا «خوب» و «بد» پیچیده و مبهم میشوند. اگر این پیچیدگیها بهدرستی برای کودکان توضیح داده نشود، میتواند هویت اخلاقی آنها را تحت تأثیر قرار دهد.
توجیه خشونت: در برخی موارد، درگیر کردن کودکان با روایتهای جنگی میتواند بهطور ناخواسته به توجیه خشونت در موقعیتهای دیگر زندگی آنها منجر شود.
نکات کلیدی رویکرد مناسب درگیر کردن کودکان و نوجوانان با مسئلۀ جنگ
تناسب محتوا با سطح درک: مهمترین اصل، تناسب محتوا و نحوه ارائه با سن، بلوغ فکری و توانایی درک کودک یا نوجوان است.
تمرکز بر صلح و انسانیت: در صورت لزوم، تأکید اصلی باید بر پیامدهای ناگوار جنگ، ارزش صلح، تلاش برای دوستی و مقاومت انسانی باشد.
ارائه اطلاعات در چارچوب و با حمایت: اطلاعات باید در چارچوب یک بحث یا داستان ارائه شود و حمایت روانی لازم از سوی بزرگسالان (والدین، مربیان) وجود داشته باشد.
تشویق به پرسشگری و تفکر انتقادی: کودکان باید تشویق شوند تا سؤال بپرسند و در مورد آنچه میشنوند یا میبینند، فکر کنند.
پرهیز از ارائۀ تصاویر خشن و تحریکآمیز: تا حد امکان باید از نمایش مستقیم خشونت پرهیز کرد و بر جنبههای احساسی و انسانی تمرکز نمود.
در مجموع درگیر کردن کودکان و نوجوانان با مسئلۀ جنگ یک شمشیر دو لبه است که نیازمند دقت، حساسیت و رویکردی آگاهانه است تا بتواند بهجای آسیب زدن، به رشد فکری و عاطفی آنها کمک کند.
جنگ و ادبیات کودک
جنگ و ادبیات کودک دو مقوله بهظاهر متفاوت اما در بطن خود دارای ارتباطاتی عمیق هستند. ادبیات کودک میتواند به شیوههای مختلفی به موضوع جنگ بپردازد و تأثیرات آن را بر کودکان منعکس کند. بسیاری از آثار ادبیات کودک بهطور مستقیم یا غیرمستقیم به تجربیات کودکان در دوران جنگ میپردازند. این آثار میتوانند داستانهایی دربارۀ بمباران، آوارگی، از دست دادن عزیزان، یا زندگی در شرایط جنگی باشند. هدف از این داستانها معمولاً ایجاد همدلی، درک شرایط سخت جنگ و نشان دادن مقاومت و امید است. ادبیات کودک میتواند ابزاری قدرتمند برای آموزش مفاهیم صلح، دوستی و مدارا باشد. نویسندگان میتوانند داستانهایی خلق کنند که در آنها شخصیتها باوجود اختلافنظرها، راههایی برای همکاری و زندگی مسالمتآمیز پیدا میکنند. اینگونه داستانها به کودکان میآموزند که جنگ راهحل نیست و صلح پایدار ارزش والایی دارد.
جنگ میتواند تأثیرات عمیقی بر سلامت روانی و عاطفی کودکان داشته باشد. داستانهایی که به مضامینی مانند ترس، غم، یا انزوا میپردازند و درعینحال راهکارهایی برای غلبه بر آنها ارائه میدهند، میتوانند برای کودکان بسیار مفید باشند.
گاهی اوقات ادبیات کودک بهجای تمرکز بر خشونت جنگ، بر مقاومت، شجاعت و امید در مواجهه با سختیها تأکید میکند. این آثار به کودکان نشان میدهند که حتی در تاریکترین شرایط نیز میتوان انسانیت را حفظ کرده و به آینده امیدوار بود.
برخی آثار ادبیات کودک بهصورت غیرمستقیم و از طریق داستانهای نمادین، پیامهایی را در مورد پوچی و بیفایده بودن جنگ منتقل میکنند. این آثار کودکان را با عواقب منفی جنگ آشنا کرده و آنها را به تفکر در مورد ارزش صلح و زندگی تشویق میکنند.
بهطورکلی، ادبیات کودک میتواند در دوران جنگ، هم بهعنوان بازتابدهندۀ واقعیتهای تلخ و هم بهعنوان مبلغی برای صلح و امید عمل کند. انتخاب نحوۀ پرداختن به موضوع جنگ در ادبیات کودک بستگی به اهداف نویسنده و پیام موردنظر او دارد.
آثاری که در حیطۀ ادبیات کودک که به موضوع جنگ پرداختهاند، بسیار متنوع و از دیدگاهها و با هدفهای گوناگونی این موضوع را روایت کردهاند.
پرداختن به موضوعاتی مثل جنگ، فقدان، غم، ویرانی و مرگ در ادبیات کودک و نوجوان کشورمان اما آنقدرها جدی و گسترده نبوده. اندک نویسندگانی مثل احمد اکبرپور در شب بخیر فرمانده به مسئلۀ جنگ و حاشیههای آن پرداختهاند.
البته آثار متعددی با محور جنگ و جانفشانی رزمندگان در حوزۀ دفاع مقدس تولید شده اما چون رویکرد این آثار حفظ و ثبت خاطرات و زندگینامۀ شهیدان دفاع مقدس است در حیطۀ ادبیات داستانی نمیگنجد شاید یکی از موثقترین دلایل این امر فقدان تجربۀ جنگی باشد چراکه نویسندگانی چون احمد دهقان با «سفر به گرای ۲۷۰ درجه» و خیلی از آثار دیگرش، حسین مرتضائیان آبکنار با «عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک یا از این قطار خون میچکه قربان»، احمد یوسفزاده با «آن بیستوسه نفر» و فرهاد حسنزاده با «هستی» که از نزدیک این فضا را درک کردهاند، توانستهاند آثار متفاوتی در این زمینه خلق کنند.
سفر به گرای ۲۷۰ درجه
احمد دهقان این رمان را برای ردۀ سنی جوان نوشته و آن را از دیدگاه ناصر روایت میکند، جوانی رزمنده که به دفعات زیاد تجربۀ حضور در جبهه دارد. او در میانۀ امتحانات و تکالیف درسی، به همراه دوستش علی، عازم مناطق جنگی جنوب میشود. در آنجا، ضمن تجدید دیدار با همرزمان قدیمی، از عملیات کربلای ۵ باخبر میشود. در جریان این عملیات، بسیاری از یارانش به شهادت رسیده یا زخمی میشوند و ناصر نیز خود دچار جراحت شده و به پشت خط انتقال مییابد. پس از سپری شدن چند روز، به شهرش بازگشته و زندگی روزمره را از نو آغاز میکند؛ اما دیری نمیگذرد که با دریافت پیامی از یکی از دوستان، خود را برای بازگشت دوباره به منطقه آماده میکند.
شب بخیر فرمانده
کتاب «شب بخیر فرمانده» اثر احمد اکبرپور داستان کودکانی را به تصویر میکشد که ناخواسته درگیر جنگ شده و زندگیشان تحت تأثیر ویرانیهای آن قرار گرفته است. نویسنده، داستان را از زاویه دید دو کودک روایت میکند. قهرمان اصلی داستان، کودکی است که مادرش را در جنگ از دست داده و به دنبال انتقام است. او در اتاقش بازی میکند و موضوع بازیاش جنگ است؛ او با سربازان دشمن برای انتقام گرفتن میجنگد. در حین این بازی جنگی، او و کودکی دیگر در نقش دو فرمانده جنگ رو در روی هم قرار میگیرند. هر دو فرمانده یک وجه مشترک دارند: هر دو یک پای خود را از دست دادهاند. با این تفاوت که کودک دیگر با عصا راه میرود، در حالی که شخصیت اصلی داستان از پای مصنوعی استفاده میکند. در اولین برخورد، قصد شلیک به یکدیگر را دارند اما وقتی قهرمان داستان پای مصنوعی خود را به فرمانده عصادار قرض میدهد، او را به وجد میآورد. این عمل باعث میشود با هم دوست شوند و از کشتن یکدیگر منصرف شوند. در این لحظه، این دو کودک به درک مشترکی از یک درد یکسان میرسند. آنها از طریق این فهم همدلانه متوجه میشوند که جنگ یعنی رنج بیشتر. پس، به صحبت درباره ابزاری میپردازند که از دردشان میکاهد. اکبرپور در این داستان، دنیایی با لذت بخشش و دوستی خلق میکند؛ جهانی که خواننده با آن ارتباط برقرار کرده و از خواندن آن لذت میبرد تا حدی که خود را در جایگاه شخصیتهای داستان احساس میکند.
هستی
رمان «هستی» اثری است از «فرهاد حسنزاده» که داستان یک دختر دوازده ساله اهل آبادان را روایت میکند؛ اما چه چیز «هستی» فرهاد حسنزاده را از سایر دخترها جدا کرده؟ روحیات غیرمتعارف او! هستی چهارچوبپذیر نیست و خلقیات او به دختران دیگر نمیماند. او دلش میخواهد برود توی کوچه و با پسرها فوتبال بازی کند یا اینکه همراه دایی جمشید سوار موتور شود و راندن آن را از داییاش یاد بگیرد.
ارتباط میان هستی و پدرش خیلی صمیمانه نیست. پدر به دلیل رفتارهای غیرمتعارف او مرتب سرزنشش میکند و حالا که سفر کاریاش را با کشتی اروند به ژاپن به خاطر شکسته شدن دست دخترش در فوتبال، از دست داده بیشتر هم از او عصبانی است. از طرفی قرار است مادر هستی فرزند دیگری به دنیا بیاورد و پدر ناچار است با هستی در بیمارستان بماند. همین اتفاق جان پدر را نجات میدهد، چرا که کشتی اروند مورد حملۀ نیروهای عراقی قرار گرفته و غرق میشود. از همینجا زمزمههای جنگ شدت میگیرد و با بمباران خانه، خانوادۀ هستی مجبور میشوند به ماهشهر بروند.
هستی در ماهشهر دوست تازهای پیدا میکند که او هم جنگزده است و برادری دارد که به هستی کمک میکنند از ماهشهر بگریزد و تنهایی راهی آبادان شود. این فرار روابط هستی و پدرش را به چالش میکشد. فرهاد حسنزاده در این داستان ضمن نقبی به مسائل زندگی آوارگان جنگ، دریچهای به مشکلات و نگرانیهای نوجوانانی شبیه هستی میگشاید و به آنها کمک میکند به والدین خود اعتماد کنند.
«بچههای قالیباف»
هوشنگ مرادی کرمانی: بااینکه آثارش بیشتر در فضایی شاد و کودکانه جریان دارد، اما در برخی از داستانهایش به تأثیرات جنگ بر زندگی مردم و کودکان نیز اشاره کرده است. مثلاً در رمان «بچههای قالیباف» یا کتابهایی که به دوران کودکی او در کرمان اشاره دارند، ممکن است ردپایی از جنگ و تأثیرات آن بر جامعه دیده شود.
نویسندگان دیگر هم چون عزتالله الوندی کتابهایی در حیطۀ دفاع مقدس برای کودکان و نوجوانان نوشته مثل «پسرک طبلزن» یا «بچههای راهآهن» که به موضوعات مربوط به جنگ پرداخته و سعی در انتقال مفاهیم ایثار و مقاومت دارند.
مصطفی خرامان نیز با آثاری چون «اسم تو آسمان بود» یا «آخرین نفسهای آرزو» به زندگی و شهادت نوجوانان در دوران جنگ اشاره کرده است.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۸۹ سرمشق مطالعه فرمایید.
https://srmshq.ir/toanmr
تا حرکت اتوبوس سه چهارساعتی مانده بود. میتوانستم مثل خیلی وقتها بروم پارک حاشیه کارون یا چرخی تو خیابان امام بزنم؛ خوردن بستنی و سمبوسه یا خرید سوغاتی برای خواهر کوچکم.
پارچه سردر سینما تبلیغ نمایش فیلم ایرانی را نشان میداد. سینما رفتن هم چیز بدی نبود. کاش اتوبوس زودتر حرکت میکرد، وقتم کمتر تلف میشد؛ اما چه فایده باید شیراز معطل حرکت اتوبوسهای زاهدان میماندم.
***
برگه مرخصی را که از منشی گروهان گرفتم، گفتم: «این کجاش انصافه تا مسجدسلیمان دو روز توراهی اضافه میدن تا زاهدان هم دو روز. اهواز کجا زاهدان کجا؟ شانس نداریم والله. قطار هم که اونور نمیره، اَمریه بگیریم. بچههای سمت تهران اگه برن فرودگاه، شانسشون بزنه با c۱۳۰ میرن. ما که از هر دوتاش محرومیم.»
منشی گفت: «بیخیال حالا زودتر برو تا وانت غذا نرفته. برو، بپر بالا»
***
پسر مو فرفری هر چه داشت فروخت حتی موتورسیکلت خوشگلش را که از باباش هم بیشتر دوستش داشت. پدرش هر کار کرد و هر چه نصیحت کرد، نتوانست جلوی فرارش را بگیرد. کار به کتککاری هم کشید. نه پدر نه برادرِ معلولش نه خواهر دمِ بختش، نه مادر که نفسش میگرفت وقتی سبد خریدش را دوش میکشید، نتوانستند سد راهش شوند. پسر مو فرفری شیکپوش پولهایش را داد قاچاقچیهای انسان تا او را با چند تا زن و مرد دیگر از مرز رد کنند و از یک کشور خوب برایش پناهندگی بگیرند.
***
چند تا جوان عربزبان پشت سرم وراجی میکنند. تخمه میشکنند، پوستش را تف میکنند لای گردنم. برمیگردم نگاهشان میکنم. جوان پشت سرم پاهایش را میآورد بالا، میاندازد لبه صندلی، بوی گند پا حالم را بهم میزند. طوری نگاهم میکند که یعنی اگه... داری زر زیادی بزن.
***
فرمانده گفت: «موقع حمله، هر وقت دشمن گراتون رو میگیره، بهترین کار تغییر موضع سریع در عرضه. منتظر ننشینین تا یه گلوله توپ یا خمپاره بخوره توی سرتون.»
سرباز ممقانی گفت: «جناب سروان، ما که حریف خمسهخمسه و آتشبارهای کاتیوشا نمیشیم، میسپاریمش دست خدا و امدادهای غیبی. شایدم یه گلوله توپ خورد رومون و کلاً غیب شدیم.» سربازها زدند زیر خنده. فرمانده گفت: «تو باز هم خُنَکیت گل کرد؟»
***
صندلیام را عوض میکنم.
***
«دوربین خبرنگار توی اداره گذرنامه بین آدمها میچرخد. مرد کچلی دست میگذارد جلوی دوربین خبرنگار، نگیر آقا نگیر. خانمی چاق با آرایش غلیظ از دوربین رو برمیگرداند. مردی کراواتی پوشه دستش را میگیرد جلوی صورتش.»
مردی که جلویم نشسته فندک میزند، سیگاری روشن میکند و پسر کناریاش بسته پفک را با سروصدا باز میکند.
***
فرمانده گفت: «کوچکترین صدا و نوری توجه دشمن رو جلب میکنه. میدونستین نور سیگار موقع پک زدن از فاصله هزاروپونصد متری قابل رؤیته؟» سرباز ممقانی گفت: «جناب سروان! میشه یه پاکت سیگار بدین من برم هزاروپونصد متری بکشم تا بچهها نورش رو ببینن و باور کنن؟» فرمانده گفت: «بتمرگ سرجات یخچال. دارم جدی صحبت میکنم. جنگه! اولین خطا، آخرین خطا. رُکوپوستکنده میذارم کف دستتون.» ممقانی نگاهم کرد. دستهایش را رو به بالا باز کرد. چشمک زد، آهسته کفت: «دستاتو باز کن، مگه نمیبینی جناب سروان میخواد پوستش رو بِکَنه بزاره...
***
پسر مو فرفری، مرد کچل، زن آرایش غلیظ کرده، مرد کراواتی و چندتای دیگر نشستند توی قایق. قایقران روی سروصورتش را بسته و عینک دودی زده، گاز قایق موتوری را تا ته گرفته و داخل جنگل حرا بهسرعت پیش میرود و به چپ و راست میپیچد و مانور میدهد.
***
دو روز است که یکسره توی هور طرادهکشی میکنیم؛ سهتا سطحه پل شناور پیامپی را به هم وصل کرده و با سیم بکسل بستهایم پشت جیاسپی. روی سطحهها کاتیوشا بار زدهایم با ۱۲۰ موشک اضافه. کاتیوشا از گروه توپخانه اصفهان، پلهای پیامپی از لشکر ۷۷ خراسان، ما هم از گروه مهندسی بروجرد، شدهایم یک تیم برای آفند.
معبرهای عبور را از بین نیزارها با نیبر باز کردهاند. فقط جلومان را میبینیم. ارتفاع نیها نمیگذارد اطرافمان را ببینیم. فرمانده که از گروه توپخانه است با نقشه و کومپاس راهنماییمان میکند. جیاسپی فرمان نمیبرد. اصلاً برای این کار ساخته نشده است. در اصل جفتی عمل میکنند که با پین و کلون از پهلو بهم قفل میشوند. قایقهای توپُر روی سرشان با جکهای هیدرولیک باز میشوند. با پهلو گرفتن کنار رود معبرهای دسترسیشان را باز میکنند. ادوات سنگین را بارگیری میکنند و در طرف دیگر رود پیاده میکنند. نمیدانم این فکر باز کردن قایقها روی سرشان و استفاده یدککشی برای طراده از کجا به کله فرمانده گروهان زد که به خاطرش یک درجه تشویقی هم گرفت. شاید به خاطر اینکه عمق آب در بعضی از جاها کم میشود. هور در بعضی جاها باتلاقی میشود و اینجاست که طرادهِ آب خاکیای بدرد میخورد که هم شنی داشته باشد و هم توربین. اهرمهای تغییر وضعیت حالتها از توربین به شنی و توربین شنی با هم دو طرف صندلی راننده قرار دارند، جایی که برای هر تغییر وضعیت دستهات به چیزی گیر میکند و زخمی میشود. غربیلک فرمان هم زیر داشبورد آمپرها روبه پایین است. خدا مرگشان بدهد، این روسها را با این ادوات جنگی ساختنشان. ولی میگها و تانکهای تی هفتادودوشان الحق حالمان را گرفتهاند. توی هور دشمن بیشتر از هواپیماهای ملخی پیسیهفت برای بمباران استفاده میکند که مدام شیرجه میزنند و موشکبارانمان میکنند. پدافند موشکی روی سطحهها چند تا سهند شلیک میکند که بهشان نمیخورد. توپهای زمانی که دشمن شلیک میکند توی نیزارها منفجر میشوند و ترکشها از بالای سرمان با صدای فروفر نیها را میبرند و رد میشوند. ساعت نُه شب است. دستهایم از بس با اهرمهای توربین شنی کار کرده زخمی شدهاند. سطحهها مدام میخورند ته جیاسپی، گیرمان میاندازند داخل نیزار. هدایت جیاسپی با این وضعیتی که برایش درست کردهاند، خیلی سخت شده است.
فرمانده کاتیوشا از روی سطحه پیامپی میآید روی جیاسپی پشت سرم داد میکشد: «چرا اینجوری میری سرگروهبان؟چه کار میکنی؟ اگر نمیتونی بلندشو تا سرکار استوار بشینه.» استوار قلیزاده رو میکند به سروان: «جناب سروان این گروهبان احمدی از بهترینِ وظیفههای ماست. تقصیر جیاسپیه. این اصلاً برای این کار ساخته نشده.» فرمانده کاتیوشا غر میزند: «من این حرفا حالیم نیست. باید سروقت تو محل تعیین شده مستقر بشم. اگه نرسم دادگاهیتون میکنم.» با شنیدن اسم دادگاه از جا در میروم: «مرا از دادگاه نترسونید جناب سروان! توی چهلتا درجهدار وظیفه اولین نفری بودم که داوطلب شدم. حالا هم خواهش میکنم شما فقط مسیر رو تعیین کنید. اونایی که با این جیاسپی کار کردند، میدونند من خوب میرم یا بد. دو روزه که دو ساعت نخوابیدم. ما هم آدمیم. شما و لشکر هفتادوهفتیا فقط روی سطحه لم دادین.»
سرباز ممقانی از پشت سرم میآید: «چیه باز هم که جوش آوردی احمدی! صبر کن یه کم آب بریزم سر رادیاتت»
داد کشیدم: «گمشو ممقانی! وقت گیر آوردی. تو هم با این لوسبازیات.»
استوار قلیزاده گفت: «بابا ول کن احمدی، من مسئول این جیاسپی هستم. خود هم جوابگوشم. خسته شدی، پاشو تا من بنشینم.»
قایقهای نیرو و لندیکرافهای مهمات و ادوات از کنارمان بهسرعت رد میشوند. هور موج برمیدارد. جیاسپی مثل خر لنگ پیش میرود.
***
فیلم را نصفهکاره ول میکنم. از سینما میزنم بیرون. میروم سمت خیابان امام. به بستنیفروشی میرسم. هوا دمکرده است. دوتا سرباز با ساکهای برزنتی سر دوششان بستنی قیفی به دست میآیند بیرون. چهرهشان آفتابسوخته است با لهجه لری با هم حرف میزنند.
***
دوتا دختر میروند داخل. یواش صحبت میکنند و میخندند و سربازها را که دور میشوند از پشت سر نگاه میکنند.
من وقتی از منطقه میآیم اهواز، لباسهای سربازیام را عوض میکنم. ساکم هم کولهپشتی کوهنوردی است که زمان دانشجویی خریده بودم. تکپوش پوشیدهام با شلوار لی. پشت سر دخترها میروم توی بستنیفروشی. بوی آبمیوه و بستنی با عطری که دخترها زدهاند قاطی میشود.
***
فرمانده میگوید: «ببینید سربازهای وطن! دارید میرید جنگ. نمیرین تفریح و پیکنیک و دختربازی. هرچی هم که توی فیلمهای جنگی توی سینما دیدین فراموش کنین. جنگ واقعی غیر از اون چیزیه که توی این فیلمهای خارجی دیدین. کوچکترین غفلت مساویست با کشته شدن. اول به فکر کشتن دشمن باشین بعد به فکر شهادت. مملکت به وجود شما نیاز داره. فردا که جنگ تموم میشه باید به فکر ساختنش باشین. مملکت دکتر میخواد، مهندس میخواد، تحصیلکرده میخواد. کسی که بتونه خرابیهایی را که جنگ به بار میاره درست کنه. وظیفه من در وهله اول آموزش سربازان برای حفظ جون خودشونه. بعد کشتن و اسیر گرفتن دشمن. قبل از جانفشانی در راه میهن به فکر حفظ جان خودت باش بعد به فکر کشتن دشمن. زنده شما بیشتر بدرد میخوره. یک ماه دیگه آموزشتون تموم میشه. تقسیم میشین. معلوم نیست توی چه یگان یا لشکری بیفتین، مهم نیست. مهم اینه آموزشهایی که اینجا میبینین خیلی به کارتون میاد. وظیفه انسانی و نظامی من ایجاب میکنه که سختگیری کنم. چیزی از آموزشتون کم نذارم. سختیهایی که اینجا متحمل میشین سختی منطقه رو براتون آسونتر میکنه. این چیزهایی که میگم توی تمام دانشکدههای نظامی دنیا تدریس میشه»
***
بستنیام را نصفه خوردهام. گروهبانی بلندبالا و هیکلدار میآید تو. نگاهش میکنم، به چهرهاش خیره میشوم و صدایش میزنم: «سرگروهبان شریفی!» نگاهم میکند. چند لحظه سکوت است. بعد خیز برمیدارد طرفم. بغلم میکند: «احمدی! اینجا چه میکنی با معرفت. ای نامرد، خوب ما رو قال گذاشتی. ببینم کجا افتادی؟ الان کجایی؟» میگویم: «مرکز مهندسی بروجرد. الان هم گردان پل شناور دغاغله هستم. دوسه ماه عملیات بودیم هورالعظیم، هورالهویزه، شط علی، موقعیت شهید همت، پد سه و چهار. الان هم اومدیم قرارگاه. تو کجایی؟» میگوید: «من افتادم رسته پیاده، لشکر بیستویک حمزه.» میخندم: «بیستویک نشئه» میگوید: «بیستویک نشئه بود، بیچارهها عملیات طریقالقدس چنان نشئگیشون رو پروند که حالا حالا حالشون جا نمیآد.» میپرسم:«الان کجا هستی؟» جواب میدهد: «فعلاً عین خوش. راستی محمدپور یادت میآد؟ بچه آذرشهر بود. پسره لاغره عینکی که زبان انگلیسیش خیلی خوب بود. خیلی باسواد بود. آسایشگاه دو تختش بالای رستم لروند بود، رستم را که حتماً یادت میآد، نفر یکیک» میگویم: «هردوتاشون. خیلی هم خوب. محمدپور خیلی هم ساکت بود. بهشون میگفتیم لورلوهاردی. فیل و فنجون بودن. جالبه تختاشون روی هم بود.» شریفی میخندد: «آره خودِ خودشون.»میپرسم: «چی شده؟ نکنه شهید شده؟» میگوید: «نه بابا، چی شهید شده. فرار کرد.» با تعجب میپرسم: «فرار؟» میگه: «نه فرار که نه. رفت مرخصی و دیگه نیومد...» میپرسم: «مگه کنار تو بود؟» میگوید: «آره بابا. با هم دوره مخابرات دیدیم. اومدیم منطقه یک ماهی بودیم که مرخصی گرفت و رفت. رفت و دیگه نیومد.» میپرسد: «از بچههایی که با شما بودند کسی طوری نشده؟» جواب میدهم: «نه الحمدالله. همه سالمن. ولی گردانمون چرا چندتایی شهید شدن اما از بچههای خودمون نبودن.»
نیم ساعتی توی هوای خنک بستنیفروشی گپ زدیم. موقع خداحافظی آدرس میدهم و میگویم که به مرخصی میروم. آدرسش را میدهد و میگوید: «من تازه از مرخصی اومدم. امروز صب رسیدم، الانم دارم میرم منطقه.»
توی راه برگشت به سمت گاراژ از خیابان باریک پشتی خیابان امام میروم. راستهای تنگ و بلند موازی خیابان امام که بیشتر مغازههاش میوهفروشی، لبنیاتی، ماهیفروشی، ساندویچی و کبابی هستند. آخر خیابان نزدیک مخابرات ماهیفروشها هستند. شاگردهای مغازه بیرون ایستادهاند و داد میزنند و مشتری جذب میکنند. دستفروشها هم که اغلب زن هستند پرندگان وحشی شکارشده، اردک، قره غاز، سار و گنجشک پوستکنده که به سیخهای چوبی کشیده شدهاند، جنین گوسفند، سرشیر گاومیش، تخممرغ محلی میفروشند.
مردی دشداشهپوش سبد روی دوشش را خالی میکند روی پیشخوان ماهیفروشی. ماهیفروش داد میزند: «بهبه بهبه، هامور تازه. نگاه کن هنوز دهن میزنه. نگاش کن. بهبه، بهبه.» نگاهم به هامورهای تازه صیدشده میافتد که هنوز دهانشان بازوبسته میشود.
***
خودم را میرسانم به ممقانی که دراز افتاده است روی زمین. دستهایش مشت شدهاند و پاهایش کشیده شده و میلرزد. دهانش بازوبسته میشود. سرش را بالا میگیرم. میگذارم روی پاهایم. ترکش خورده به جایی میان گردن و شانهاش. خون فواره میزند. ضد هواییها مدام شلیک میکنند. دستم را میگذارم روی جایی که خون بیرون میزند. محکم فشار میدهم و داد میزنم: «آمبولانس، آمبولانس. بیسیم بزنید آمبولانس بیاد. لامصبا، زود باشین. برین بیسیم بزنین بهداری، آمبولانس بفرستن.» ممقانی دهانش باز و بسته میشود. تمام بدنش میلرزد. دستم را فشار میدهم جای ترکشخورده. از لای انگشتهایم خون داغ میزند بیرون. از شلوارم رد میشود. پاهایم را گرم میکند. میگویم: «ممقانی، ممقانی! صبر کن، تو رو خدا صبر کن، تحمل داشته باش. صبرکن، به خاطر علی به خاطر جیران.»دستم را محکمتر فشار میدهم. صدای آژیر آمبولانس میآید. ضد هواییها خاموش شدهاند. ممقانی را به زور از دستهای من میکشند بیرون. دوتا سرباز دیگر بازوهایم را میگیرند و میکشند طرف سنگر. استوار قلیزاده از سنگر کناری بیرون میآید. روبهرویم ایستاده. بازویم را میگیرد. لباس و دستهای پرخونم را نگاه میکند. میپرسد: «چی شده احمدی؟ ترکش خوردی؟ کجات زخمی شده؟» مبهوت نگاهش میکنم. پاهایم سست میشود. زانو میزنم، میگویم: «بردنش. دیگه فکر نمیکنم علی رو ببینه.»
مرا میکشد داخل سنگر. به دیواره بتنی تکیه میدهم. پاهایم را دراز میکنم. تمام لباسهایم حتی پوتینهایم پر از خون است. قلیزاده آهسته میگوید: «احمدی پاشو لباسات رو عوض کن. برو دست و روت رو هم بشور.» میگویم: «میدونستی ممقانی زن و بچه داشت؟» جواب میدهد: «آره. ما آمار همه سربازا رو داریم.» میگویم: «من بهش میگفتم تو از من بچهتری بچه! بچه داری؟ میخندید، میگفت: «بیچاره اگه من شهید بشم یه کسی هست که راهم رو ادامه بده. تو چی؟» میگفتم، دو نفر از کسانی که برام اشک بریزن کمتر میشن. همین نیم ساعت پیش داشت نامه مینوشت. یک دفعه قلم و کاغذ رو گذاشت زمین رو کرد به من و گفت: «تو فکر میکنی یک بار دیگه بتونم علی و جیران رو ببینم؟» خندیدم و گفتم: «دیدی من دیگه از این غصهها ندارم. حالا تو بگو اینجوری بهتر نیست؟» خندید و گفت: «تو هم میخوای مچگیری کنی، ها! نه که خوب نیست، اگه بمیری اسمت گم میشه، بدبخت. احمدی میدونی، میری جزو اموات.» گفتم: «شاید هم اسمم رو گذاشتن روی کوچه خونهمون.» بلند شد آفتابه رو برداشت رفت از آب هور پر کرد. مثل همیشه زد به شوخی و گفت: «میرم تخلیه اسرا. اگه همدیگه رو ندیدم حلال کن.» من هم اومدم بیرون. داشتم نگاهش میکردم و دور شدنش را تماشا میکردم. دست خالیش را آوره بود بالا و بشکن میزد و ترانه ترکی زمزمه میکرد که یکدفعه صدای صفیری از بالای سرم رد شد. خودم را پرت کردم روی زمین. صدای انفجار که آمد شلیک ضد هواییها شروع شد. سرم را بالا آوردم بهطرف ممقانی. دیدم افتاده روی زمین.
***
«لعنتیا!» چهار روزه که عملیات تموم شده آخه ما دیگه اینجا کاری نداشتیم. برای چی نیومدن ما رو ببرن قرارگاه؟ چهار روزه الکی نگهمون داشتند که چی؟ که ممقانی رو شهید کنن؟»
استوار قلیزاده میآید بالای سرم. دست میکشد روی موهایم. صدایش را بغض گرفته. میگوید: «جنگه دیگه. چه کارش میشه کرد. تو رو خدا پاشو لباسات رو عوض کن. سروصورتت رو هم بشور. خوب نیست.» مرا به زور میآورد کنار هور. حاشیه جادهای که توی هور کشیدهاند پر است از قایقها و لندیهای خالی که با موج آب بالا و پایین میروند.
***
شاگرد اتوبوس داد میزند: «شش شیراز سوار شن. شش شیراز، آقا یه کم سریعتر. شش شیراز، شش شیراز. خیر ببینین یه کم سریعتر تا زودتر از این جهنم فرار کنیم.»
https://srmshq.ir/zh20qj
داستان «سربازْ ممقانی» دربارۀ تجربیات سرباز احمدی در جبهه جنگ است. داستان با پرشهای زمانی بهصورت غیرخطی ماجرای شهادت سرباز ممقانی را روایت میکند.
در این رفتوبرگشتها توصیفاتی از اوضاعواحوال شهر اهواز، محیط درگیر با جنگ و نبرد، تعاملات بین سربازان با هم و فرمانده، مشکلات نظامی و لجستیکی روایت میشود تا در خلال آن تجربۀ ناگواری سرباز احمدی برساخته شود.
داستان به مسائل مهمی مانند دوستی، وفاداری، ترس، گناه و معنای زندگی و مرگ میپردازد. این مسائل، باعث میشوند داستان فراتر از یک روایت جنگی ساده باشد و به لایههای عمیقتری از تجربه انسانی دست یابد.
ممقانی، دوست شوخطبع سرباز احمدی در اثر اصابت ترکش زخمی شده و در آغوش او جان میدهد. احمدی که شاهد مرگ ممقانی بوده، دچار شوک و بحران روحی میشود و بعدازاین اتفاق، با دلزدگی از روال عادی (رفتن به سینما و بیرون زدن از آن) زندگی با سؤالاتی فلسفی دربارۀ مرگ و معنای (مرور لحظۀ شهادت سرباز ممقانی) جنگ دستوپنجه نرم میکند.
نویسنده در خلال این روایت با هوشمندی روایت موازی جوان مو فرفری را از طریق پردۀ سینما پیش میبرد: پسر مو فرفری هر چه داشت فروخت حتی موتورسیکلت خوشگلش را که از بابایش هم بیشتر دوستش داشت. پدرش هر کار کرد و هر چه نصیحت کرد، نتوانست جلوی فرارش را بگیرد. کار به کتککاری هم کشید. نه پدر نه برادرِ معلولش نه خواهر دمِ بختش، نه مادر که نفسش میگرفت وقتی سبد خریدش را دوش میکشید، نتوانستند سد راهش شوند. پسر مو فرفری شیکپوش پولهایش را داد قاچاقچیهای انسان تا او را با چندتا زن و مرد دیگر از مرز رد کنند و از یک کشور خوب برایش پناهندگی بگیرند.» و به این ترتیب دو رویکرد همزمان را نسبت به جنگ و مسائل آن به نمایش میگذارد.
نویسنده در «سرباز ممقانی» قصد بزرگنمایی یا داستانپردازی ندارد او با وفاداری به واقعیت و استفاده از جلوههای تصویری قوی و تحلیل روانشناختی غیرمستقیم، تجربهای ملموس از جنگ را به خواننده منتقل میکند. در این داستان، روایت وقایع جنگی همقد و همشانۀ اتفاقات روزمره در شهرهای مرزی پیش میرود.
جزئیات دقیق، صحنهها و فضاها؛ از خیابانهای اهواز و بستنیفروشی گرفته تا هور و قایقها، همهچیز با وضوح حس میشود. توصیفات آغشتهاند به بوی آبمیوه و بستنی، به بوی خون و گرمای آتش، به صدای شلیک ضد هواییها و همۀ اینها تجربهای چند حسی برای خواننده ایجاد میکنند.
صحنۀ آمدوشد سربازان به بستنیفروشی در اهواز، حضور بازیگوشانۀ دخترانی که پشت سر سرباز با هم صحبت میکنند و میخندند، توصیف خیابانهای باریک و پر مغازه اهواز، با حضور فروشندگان و زنان محلی دستفروش، ضمن اینکه حال و هوای یک محیط نظامی را القا میکند تصویری قوی از زندگی عادی و جریان زندگی در پشت جبهه میسازد.
گفتوگوی احمدی با سرگروهبان شریفی در بستنیفروشی، مرور خاطراتشان دربارۀ سربازی که ترک خدمت کرده نشانهای است از درهمتنیدگی این زنجیرۀ انسانی.
زمزمۀ ترانه ترکی توسط ممقانی، بعدازاینکه برای خانوادهاش نامه مینویسد نمادی از هویت فرهنگی و تعلقات شخصی او است که حتی در لحظات پایانی زندگی نیز با او همراه است در تقابل با تصویر ماهیهای تازه صیدشده که هنوز تمنای آب دارند تقابلی ماهرانه از همان جریان ممتد زندگی غافلگیر شدنش با لحظۀ ناگهانی مرگ است.
استفاده از رنگ و نور برای ایجاد حس و حال صحنهها، ترسیم چهرههای آفتابسوختۀ سربازان، پرداخت هوای دمکردۀ اهواز و خون داغی که پاهای راوی را گرم میکند، همگی در خلق فضایی ملموس، مؤثر بوده و علاوه بر این تضاد بین زندگی غیرنظامی در اهواز و فضای جنگی هور، بهخوبی نشان داده است.
در این داستان، نشانهها نقش مهمی در انتقال معنا و ایجاد حس و حال ایفا کردهاند.
شاید بشود نیزارها را بهعنوان نمادی از موانع و مشکلاتی که سربازان در جنگ با آن مواجه هستند در نظر گرفت و بهتبع آن عبور از نیزارها با نیبر را نشانۀ تلاش و تقلا برای پیشروی در شرایط سخت قلمداد کرد.
این صحنهها، با ایجاد تضاد با فضای جنگی و مرگ، بر ارزش زندگی و اهمیت لذت بردن از لحظات کوچک تأکید میکنند.
بستنیفروشی نمادی است از زندگی عادی و لذتهای کوچک در پشت جبهه؛ مکانی برای فرار موقت از واقعیتهای جنگ و یادآوری زندگی غیرنظامی.
خون، بارزترین نشانه مرگ و خشونت در این داستان است. خون ممقانی که پاهای احمدی را گرم میکند تأکیدی پنهان بر نزدیکی مرگ و زندگی در این مکان دارد.
لباسهای خونآلود احمدی، انگار قرار است تا همیشه خونآلود بماند نمادی باشد از آلودگی و تأثیرپذیری او از جنگ. چراکه همانطور نویسنده نشان داده هرگز نمیتواند از این تجربه فرار کند.
قایقها و لندیهای خالی در هور، نمادی از ترک شدن و رها شدن سربازان پس از پایان عملیات هستند: «لعنتیا!» چهارروزه که عملیات تموم شده آخه ما دیگه اینجا کاری نداشتیم. برای چی نیومدن ما رو ببرن قرارگاه؟ چهارروزه الکی نگهمون داشتند که چی؟ که ممقانی رو شهید کنن؟»
این نشانهها، حس تنهایی و بیهویتی را در سربازان القا میکنند.
فریاد شاگرد اتوبوس برای یافتن مسافر به مقصد شیراز، نمادی از امید به بازگشت به زندگی عادی و فرار از جهنم جنگ است.
توصیفات دقیق و حسی نویسنده از فضاهای جنگی و غیرجنگی یکی از نقاط قوت این داستان است بهعنوانمثال، توصیف نیزارها، بستنیفروشی، خیابانهای اهواز و صحنه مجروح شدن ممقانی بسیار زنده و ملموساند.
همینطور شخصیتپردازیهای داستان، سرباز احمدی و سرباز ممقانی، بهعنوان انسانهای معمولی با نقاط ضعف و قوت خود به تصویر کشیده شدهاند این واقعگرایی باعث میشود خواننده با آنها همذاتپنداری کرده و با آنها همراه شود.
یکی دیگر از نقاط قوت این داستان ایجاد تضاد بین فضاهای جنگی و غیرجنگی و تعلیق در روایت است که نویسنده توانسته توجه خواننده را تا پایان داستان با خود بیاورد.
علاوه بر اینها نویسنده با استفاده از زبان و لحنی متناسب با فضای داستان بهخوبی توانسته حس و حال شخصیتها را منتقل کند. هرچند استفاده از اصطلاحات و عبارات جنگی، به داستان رنگ و بوی خاصی بخشیده است اما میتواند مانند چاقویی دو لبه از همراهی مخاطب و تأثیر آن بکاهد.
همانگونه که در برخی از قسمتها، حرکت روایی داستان با استفاده زیاد از توصیفات کُند شده و باعث خستگی خواننده میشود.
هرچند که داستان سرباز ممقانی یک داستان درونگرا و موقعیتمحور است ممکن است پایانبندی آن کمی مبهم و ناروشن به نظر برسد درحالیکه نویسنده تصمیمی برای پایانبندی نتیجهگرا نداشته بلکه صرفاً به ترسیم و توصیف حالوهوای روزگار جنگی یک ملت پرداخته و آن را باز نمایانده است.
در مجموع، داستان «سربازْ ممقانی» با وجود برخی نقاط ضعف، یک اثر قوی و تأثیرگذار است که بهخوبی توانسته تجربههای جنگیِ انسانی را به تصویر بکشد. او از طریق استفادۀ ماهرانه از نشانهها، تصویری چندلایه و عمیق از جنگ و تأثیر آن بر انسان ارائه میدهد. این نشانهها، به خواننده کمک میکنند تا درک بهتری از احساسات، تجربیات و کلنجارهای فلسفی مطرحشده در داستان داشته باشد.
https://srmshq.ir/0mql5e
هشتاد سال پیش و اندکی بعد از خاتمه جنگ جهانی دوم، سازمان ملل متحد به منظور گسترش صلح و جلوگیری از وقوع جنگ در جهان تأسیس شد. جنگ شاید در دنیا کمی محدودتر و اندکی با قوانین بازدارنده مواجه شد اما این سازمان که تقریباً تمامی کشورهای جهان در آن عضویت دارند، موفق نشد از وقوع جنگهای زیادی جلوگیری کند و چندان هم موفق نشد که همه کشورها به مقررات و مصوباتش گردن بگذارند.
جنگ را چه کسی آغاز کرد؟ منظورم جنگ ۱۲ روزه اخیر علیه میهن خودمان نیست که آغازگر و حامیانش بدون لاپوشانی و بهوضوح اقرار کردند؛ و نه فقط به دلیل و منظورهایی که ظاهراً اعلام میکردند و چه با هدفهایی پنهانی و بازگو نشده. اسراییل با همیاری و مساعدتهای تدارکاتی و همپوشانیهای نظامی و اطلاعاتی و با چراغ سبز همانها غافلگیرانه و شبانه به ایران یورش برد. به این جنگ کوتاهمدت اما پر از نکته و عبرت خواهیم پرداخت اما منظورم از اینکه «چه کسی جنگ را آغاز کرد؟»، آغازکنندگان جنگ در لایههای دیرین تاریخ و در سپیدهدم پیدایش نسل بشر روی کره خاکی است؛ و چهبسا به دورانی پیش از اینکه نوع بشر از تکامل موجوداتی همگن و همسان منشعب شده و راه تکاملی سریعتر و هوشمندانهتری را سپری کند.
در متن اساطیری و داستانهای مذاهب روایتشده که از روز ازل جنگ و نبردهای دشواری بین خیر و شر، اهورا و اهریمن، بین خدا و شیطان و بین الله و ابلیس جریان داشته. جنگی برای فرمانبرداری و اعمال تسلط بر خدایان و نیروهای متضاد و اشاعه نیات و هدفهایشان در بین موجوداتی که خلق کردهاند و یا در آستانه خلقشان هستند. با یک پیشفرض ازلی که «مخلوقات و آفریدههای جهان به سپاهیان و پیادهنظام لشکر یکی از این خدایان نیکی و یا پلیدی خواهند بود و همواره در جنگ و ستیز با لشکر خدایان مقابل و متضاد با او.» متون اعتقادی و مذاهبی گوناگون همواره وظیفه تبیین و تدوین جایگاه خیر و شر همان نیروها و لشکریانی بوده که در حال جنگ با هم هستند.
تاریخ ادبیات شفاهی و یا نوشتاری جهان به اشکال و شیوههای داستان، شعر، متون نمایشی و یا متنهای خطابهای بیشترین موضوعش روایتگری جنگ و جدالهای بین آدمیان و اقوام و کشورها بودهاند. ادبیات پیشینی حتی پیش از اینکه راوی جنگهای بین آدمیان باشند، بازگوی نبردها بین الههها و نیمهخدایان بهعنوان مباشران منصوب شده از جانب خدایان ارشد نیکی و یا بدی بودهاند. خدایان و الهههای باران، سیل، زلزله، خشکسالی، طوفان، عشق، نفرت، بیماری، مرگ، زیبایی، باروری و ... ادیبان و ادبیات در تمام تاریخ بعد از پیدایش زبان و اختراع خط، بازگویی این جنگ و جدلهای بیپایان بین خدایان، الههها و اسطورهها را بر عهده داشته است. شاید دشوار باشد که بشود شمرد و تعیین کرد که در متون ادبی و خوانش افسانه و اساطیر باستانی، واژههای عشق و همزیستی بیشتر تکرار شده و یا واژههای مترادف با جنگ. فراوانی واژگان مترادف با جنگ و یا عشق و صلح در شاهکارهای ادبی باستانی هومر همچون اودیسه و ایلیاد و یا در ادبیات فارسی مثلاً هزار و یکشب، کلیلهودمنه و یا شاهنامه فردوسی مقایسه کرد. اینطور به نظر میرسد که مترادفهای جنگ و خصومت بیشتر تکرار شده باشند پس میتوان ادعا کرد که «بنیآدم» نبود که جنگ را آغاز کرد. قبل از اینکه بشر در چرخه جانوریاش به تکامل امروزی برسد و یا مستقیم و بیواسطه توسط خدایان خلق شود، جنگیدن در نهاد و پیشینه او وجود داشته. از همان زمان زیست جانوریاش برای به دست آوردن غذا، جای سکونت، محدوده اقتدار و برای جفتیابی و بقا مجبور به نبرد با همنوع و موجودات غیر همنوع بوده. جنگی که از آغاز برای حفظ جان و معاش ضرورتی ناگزیر بوده و بعدها که به ثبات و اقتدار کافی در تنازع بقا یافت، انگیزههای متنوعتری برای جنگیدن و یا دفاع کردن از خود یافت. با ایجاد دولتشهرها و متمایز شدن قومیتها، ملیتها، جنگیدن انگیزهها و بهانههای بیشتر و بیشتر مییافت. شاید تمامی جنگهای تاریخ باانگیزههای مادی و تحکیم اقتدار و سلطه اما با دستاویز و توجیههای شرعی رخ دادهاند.
جنگ ۱۲ روزه تحمیل شده به ملت ایران، شاید متفاوتترین، پیچیدهترین و تکنولوژیکترین جنگ تاریخ جهان باشد. جنگی گسترده و مخرب بین دو کشور بدون اینکه حتی یک سرباز مسلح پایش به مرزهای کشور دیگری رسیده باشد. جنگی کاملاً غیرکلاسیک و نامتداول که در آن خبری از ستونهای فشرده پیادهنظام، ستون تانکها و خودروهای زرهی و نفربر و کماندوهای خمپارهانداز بر دوش نبود از حفر سنگر در خط مقدم جبهه و تماسهای مداوم بیسیمچیهای پشت خاکریزها هم نبود. اصلاً قرار نبوده که برای چیره شدن بر یک کشور ابتدا بر بدنه و قاعده هرم قدرت غلبه شود تا راه برای دست یافتن به رأس هرم و سرداران و فرماندهان آنان هموار شود. انگار قرار بوده جمله و متن جنگ تمام شده را کسی از سطر آخر و نهاییاش شروع به خواندن کرده باشد. از آخر به اول. یورشی ناگهانی به منظور حذف فوری و شبانه ارشدترین نظامیان و عناصر مؤثر در اقتدار نظامی و سیاسی یک کشور. شیوهای که معمولاً توسط کودتاچیان متمرد از درون ساختار نظامی و سیاسی همان کشورها شدنی بود و انجام میگرفت و نه بااراده کشوری متخاصم؛ اما این جنگ غافلگیرانه، سیمایی کودتا گونه داشت اما با اجرای نخستوزیر و فرمانده یک کشور ذاتاً متجاوز که محل استقرار حکمرانیاش که بیش از هزار کیلومتر از مرزهای ما فاصله دارد، جنگی که بیش و پیش اینکه به تفنگ و گلوله نیاز وابسته باشد، جنگی رسانهای و جنگ روایتها بوده جنگی که با غلبه یافتن درنبردی اطلاعاتی، تبلیغی و رسانهای از سالها و دهههای قبلتر آغاز شده بوده. جنگ اطلاعاتی و جاسوسی فراگیر که با غفلت کشور هدف، همه لوازم، ادوات و افراد موردنظرش برای روز تهاجم در جایجای آن مستقر و آماده دریافت فرمان آتش بودهاند.
تهاجم ۱۲ روزه تحمیل شده به ایران درواقع پیشپرده و آنونس جنگهایی بود که در آینده رخ خواهند داد، جنگی کاملاً وابسته و مجهز به جدیدترین فنآوریهای کشتار، حذف و ترور رقیبان و دشمنان. جنگافزاریهایی مبتنی بر هوش و یافتههای دقیق محاسباتی و الگوریتمهای مبتنی بر هوش مصنوعی. ابزار تحلیلی و موقعیتیابی و رهگیری و درواقع تعقیب و مراقبت نامحسوس اهداف جنگی و سوژههای حذف و ترور با ابزار نوین مخابراتی و شبکههای اینترنتی و بانکهای اطلاعاتی که در اصل برای تسهیل امور زندگی جامعه مدرن معاصر رواج کامل یافتهاند. جنگهای از این به بعد، جنگ بین سربازها و گروهبانهای ردههای پایین و حتی میانی لشکریان دو کشور متخاصم نخواهد بود. چه چهبسا جنگ نه به فرماندهی ژنرالهایی با لباس و یونیفرم نظامی، بلکه با مدیریت تکنیسینها و برنامهنویسان و متخصصانی باشد که بهجای سپهسالاران فرماندهی میدان نبرد را هدایت میکنند و سربازان و کوماندوهای تحت امرشان، تعدادی پیشرفته و کارآمد از پرتابه و ریزپرنده و پهباد و موشک هستند که بنا به رسته و گروهان سازمانی و مأموریت خودشان به گرداوری اطلاعات، موقعیتیابی، تصویربرداری، ردیابی و سایر مراحل مقدماتی و تکمیلی را فرای تهاجم نهایی آماده میکنند که پرتابهها و یا پرندههای هوشمند عملیاتی بعدی، عمل انفجاری و حذفی اهداف خود را با کمترین خطای ممکن انجام بدهند.
صحنه و میدان فیزیکی جنگهای بین دولتها و حتی نزاعهای باندی بین افراد و دولتهای رقیب و متخاصم،
اصلاً قابلتفکیک و تمایز با مکانهای عمومی و خانوادگی مردم نیست. در این شرایط عرصه عمومی و خصوصی مردمان هم ایمنتر از جبههها و خط مقدم جنگهای کلاسیک نیست. در جنگهای فردایی دیگر دهها محافظ و بادیگارد امکان مراقبت از سوژهای که در معرض تیر غیب هدایت شده از جایی نامعلوم هدف قرار بگیرد، امکانپذیر نیست. در زمانهای که حتی لازم نیست این مهاجم مرگبار یک خمپاره، موشک، ریزپرنده و یا پهباد باشد چهبسا این مهاجم از سالها قبل و با پیشبینی و پیشفرضهای محاسباتی، در تلفم همراه یا ثابت، در کامپیوتر یا لپتاپ، در ماشین لباسشویی و یا حتی ریموت هوشمند اتومبیل و کولرگازی شما تعبیه شده باشد تا هنگام مقتضی فعال شود. باید از آینده این نوع جنگها ترسید. حتی بیشتر از احتمال جنگهای اتمی و هیدروژنی و پلاسمایی باید از همین جنگهای فنّاورانه مبتنی بر هوش مصنوعی که هرچقدر هم که هوشمند باشد عاطفهمند و اهل احساس و دل نخواهد بود، سخت ترسید.
https://srmshq.ir/1ico7w
چمدان اول
بوی دود میآید. بوی سوختگی. انگار این اطراف دوباره لاستیک سوزاندهاند. به وطنفروشها فکر میکنم. اینکه چقدر ارزان خاک خود را با بیگانه معامله میکنند. مطمئنم معنی خانه را نمیدانند.
چشمهایم میسوزد. پنجره را میبندم و به اتاق میروم. نفس عمیقی میکشم و اشک چشمهایم را پاک میکنم. به چمدان گوشهی اتاق زل میزنم. برای بستنش شور و شوق زیادی داشتم اما الان از آن ذوق چیزی باقی نمانده. با دلی سنگین اما قدمهایی محکم سراغش میروم. چمدان رفتنم را باز میکنم. دیروز اگر قصد رفتن داشتم، امروز اما آدم رفتن نیستم.
در این خاک ماندن و در این خاک مردن طعم دیگری دارد. توان رها کردنِ آنچه را که هیچوقت نداشتم، این روزها از دست دادهام. من حتی عذاب وجدان دارم بابت زندگی در شهری که هنوز موشک و پهباد به آن نخورده است. عذاب وجدانِ خوابی راحتتر از مردمِ تهران، اصفهان و تبریز. عذاب وجدانِ نشنیدن صدای ویز ویز و صدای انفجار.
ما مردمان عجیبی هستیم، پای وطن که به میان میآید، برای مرگ از یکدیگر سبقت میگیریم و اگر از قافله عقب بمانیم شرمسار و خجالتزده میشویم. شرممان میشود که بگوییم از آتش میترسیم درحالیکه خانهی دوستمان با آتش موشک خراب شده است و او هنوز از کنکور ارشدش که عقب افتاده حرف میزند. از کتابهایی که به سختی خریده بود و راحت از دستشان داده.
بغضم را قورت میدهم و خانه را میسابم و حسابی برق میاندازم. این روزها نمیگذارم حتی یک لیوان برای دقیقهای توی سینک نشسته، رها بماند. تمام رختخوابها را از کمد بیرون کشیدهام. با اینکه از خانهتکانی نوروز چیزی نگذشته و کاملاً تمیز هستند، ملحفهها و روبالشیها را درمیآورم و میشویم. باید بوی خوب و تازگی بدهند. آخرین عودِ بسته را روشن میکنم و به این فکر میکنم دوباره کی میشود کالاهای لوکس خرید؟ دیروز دستکش آشپزخانه را از سبد خریدم برداشتم. فعلاً اولویتهای مهمتری وجود دارد تا لطافت دستهایم.
به جان خانه میافتم و جان از تنم میرود. خسته روی مبل رها میشوم و به این وسواس عجیبی که این روزها شدیدتر شده است فکر میکنم. اطرافم را نگاه میکنم.
خانه بیشتر از هر روزی آمادهی رسیدن مهمان است. مهمانهایی از تهران و اصفهان. حتی شاید کسانی که تابهحال ندیده باشم. کسانی که با رنج خانههایشان را رها کردهاند و به شهرهای امنتر پناه بردهاند. با رنج آنها، من نیز گریه کردهام؛ اما زور خشم بیشتر است. این روزها این خشم است که ما را به زندگی وامیدارد. خشم از تجاوزی آشکار و از سکوتی جهانی. خشم از رنج دیدن وطن. خشم از تکرار تاریخ در شکلی تازه.
اینجا خانهی من است. عود میسوزد و من منتظر کسانی هستم که در یک کلمه با آنها اشتراک دارم: ایران.
به چمدانم فکر میکنم. به تمام مدارکی که به سختی جمعوجور کردهام. به نمرهی زبانم که برای به دست آوردنش زحمت زیادی کشیدهام.
دیروز اگر قصد رفتن داشتم، امروز اما آدم رفتن نیستم. جسم و روح ما را در این خاک کاشتهاند.
چمدان دوم
صدای پدافند و ویزویز پهباد درهم آمیختهشده. به چمدان باز و خالی وسط اتاق زل زدهام. بهم دهنکجی میکند. صدای مادرم را میشنوم که با خالهام در مورد ساعت حرکت از خانه و رسیدن به خانه باغ صحبت میکند. انگار که دیگر تا ابد آنتن نخواهد داشت و خواهرش را گم میکند. قرار است همگی دستهجمعی به رشت برویم ولی من دوست ندارم خانه را ترک کنم. اینجا اتاق من است. این مستطیلی کوچک تخت من و این هم پتوی نرم و راحت من است. دوست ندارم بروم چون نمیدانم کی قرار است که برگردم. دوست ندارم بروم چون توان ندارم وسایلم را از زیر آوار پیدا کنم. دوست ندارم بروم چون ترجیح میدهم اگر قرار است بمیرم، توی همین تخت بمیرم. وقتیکه غرق خوابم، خونابهها از تخت خودم جاری شود و پتوی نرم و راحتِ سفیدم را رنگین کند.
اما زندگی به انتخاب من پیش نمیرود. اگر به انتخاب من بود اسرائیلی وجود نداشت که پایش را از حد فراتر بگذارد. در وهم و رؤیای من جهان آسودهتر از آن بود که کودکی مثل کودک همسایه از ترس بمب و انفجار اینگونه جیغ بکشد.
گوشهایم را میگیرم. انگار بمب خورده همین نزدیکیها. پنجره را باز میکنم. همسایهی روبهرو هم آمده پشت پنجره. از شب اول جنگ سر ساعت سه و بیست و پنج دقیقه تا به الان، بارها پشت پنجره همدیگر را دیدهایم. آن شب غرق خواندن درس محاسبات بودم و برای امتحان یکشنبه آماده میشدم. ذهنم درگیر حل مسئله بود و مدام توی دلم به خودم بدوبیراه میگفتم که چرا نمیتوانم یک مسئلهی ساده را حل کنم که صدای وحشتناکی من و اتاقم را به لرزه انداخت. صدایی که باورش نمیکردم چون ایران درحالیکه مذاکره بود. چون دیپلماسی اجازه نمیداد به کشورم تعرض شود. پشت پنجره رفتم و همسایهی روبهرویی را دیدم. او هم آمده بود تا ببیند چه بلایی سرش آمده. این بلا دستهجمعی بود و برخلاف تصورم، صدای اگزوز ماشین نبود!
من و همسایهی روبهرو بدون اینکه بخواهیم بارها با ترس و وحشت یکدیگر را ملاقات کردهایم و هر دو از این قرار ملاقات بیزاریم. به او چشم میدوزم او همیشه زودتر متوجهی مرکز انفجار میشود. نگاهش به سمت چپ میچرخد. من هم به دنبال او به آتش بزرگ پشت ساختمانهای مجاور نگاه میکنم. گیج میشوم. این چه انفجاری ست که آتش جهنم را با خود دارد؟ همسایهی روبهرو که اسمش را نمیدانم با وحشت داد میزند: انبار نفت رو زدن!
و ناپدید میشود. صدای فریاد مردم در صدای انفجار گم شده. بوی دود و نفت توی اتاقم پیچیده. مادر با گریه و جیغ از من میخواهد زودتر وسایلم را جمع کنم ولی من به پایهی تختم چسبیدم و میلرزم. کشوهای کمدم را باز میکند و برایم کمی لباس توی چمدان دهن باز وسط اتاق میریزد. میخواهم بگویم در کمد را ببند ولی نمیتوانم. نگاهش میکنم که با گریه و جیغ چندبار فاصلهی بین آشپزخانه و اتاقها را طی میکند. بمب دیگری اصابت میکند. از جا میپرم. این بار نزدیکتر است. به بدن وارفتهام تکانی میدهم و سراغ وسایلم میروم. مفاتیح کوچکم، وسایل روی میزم و عود و جا عودیام را برمیدارم. هر جا بروم بوی اتاقم را هم باید با خودم ببرم...
چمدان سوم
بعد از دو ساعت و چهل دقیقه بیوقفه تماس گرفتن با ایران، بالاخره پدرم گوشی را جواب میدهد. اشکهایم سرازیر میشود اما صدای او علیرغم صدای وحشتناک انفجارها، آرام و بدون استرس است. التماس میکنم که شهر را ترک کنند. التماس میکنم که خودشان را نجات دهند. التماس میکنم چون دلم تنگ است. چون به آغوششان نیاز دارم. چون امروز سهم من زندگی آسوده در آنطرف آبهاست و سهم آنها پهباد و موشک و انفجار. من این زندگی را نمیخواستم. هرگز این آسایش را نمیخواستم اگر میدانستم چند سال بعد از رفتنم، خانوادهام برای حفظ بقا تلاش میکنند. من اینجا از بیخبری و خبر، هردو به یک اندازه میترسم و آنها مرا آرام میکنند تا بچهی درون شکمم مرده به این دنیای کثیف پا نگذارد. مرا آرام میکنند اما نمیدانند من از شرایط بهخوبی خبر دارم.
خواهرم دیشب برایم ویدئویی از خرید کیف جدیدش فرستاد؛ مثلاً ویدئویی از جریان عادی شهر؛ اما من آسمان نورانی در تصویر را دیدم. حتی اگر کوتاه بود اما به چشمم آمد. چون با آسمان آرام همیشه خیلی فرق داشت. ترسناک بود ولی مردم در شهر عادی بودند. شاید سعی میکردند عادی باشند تا دخترکی دل خواهر حاملهی غربت نشینش را آرام کند.
اشکهایم را پاک میکنم و به صفحهی قطعشدهی موبایلم زل میزنم. اگر تا دیروز شک داشتم الان در این لحظه تصمیم قطعیام را گرفتهام. زمینی به ایران برمیگردم. میدانم تنها خواهم بود چون همسرم درکی از ترس من ندارد. به نظر او رفتن به ایران در این شرایط غیرممکن است. وانمود میکند که در حال تلاش برای مراقبت از خانوادهی دو نفر و نصفهی کوچکش است؛ اما من تلاشی نمیبینم. فقط میخواهم زودتر به آغوش وطنم برگردم؛ یعنی او دلش برای ایران تنگ نمیشود؟ برای خاک و برای ریشهاش ...
به چمدانهای بالای کمد نگاه میکنم. دیشب برای اینکه دستم بهشان نرسد آنها را بالای کمد گذاشت. اشکالی ندارد. قد میکشم. برای رسیدن به خاک وطنم قد میکشم تا بالاخره به آن برسم. تا مشت مشت از آن را بردارم و لمس کنم و ببویم و ببوسم. تا چندماه دیگر فرزندم را در هوای میهنم به دنیا بیاورم. میخواهم وقتش که شد، راه رفتن را روی خاک پاک وطنش به او بیاموزم نه جای دیگر.
وسایل ضروری را روی تخت جمع کردم و حالا به دنبال مدارک هستم. به سختی پیدایشان میکنم و روی لباسها میگذارم. به چمدان بالای کمد نگاه میکنم. مطمئنم همسرم وقتی مصمم بودن مرا ببیند نرم میشود و با دلم راه میآید. مثل تمام این سالها. مثل اصرار زیادم برای مهاجرت...
چهارپایهی کوچک را کنار کمد میگذارم و رویش میروم؛ اما کفاف قد کوتاه و وزن سنگینم را نمیدهد. سراغ صندلی پشت میز میروم و کشانکشان به کمد میرسانمش. نفس عمیقی میکشم و رویش میایستم. دست دراز میکنم تا چمدان را پایین بیاورم اما تعادلم بهم میخورد و با چمدان و صندلی به کف اتاق پرت میشویم.
اشک از چشمانم روی کفپوش سرد و بیروح اتاق سرازیر میشود. بدنم کرخت و بیحس است. طولی نمیکشد خون بدنم کفپوشهای بدردنخور را گرم و رنگین میکند.
https://srmshq.ir/wmgi52
«ناظم حکمت» شاعر معروف ترک شعری دارد با عنوان «آخرین نامه به پسرم». ناظم حکمت در این شعر واپسین حرفهای یک زندانی را که امیدی به زنده بودن ندارد خطاب به پسرش مینویسد. جدا از مواردی که شاعر به تعلقات سیاسی و مرامی خود اشاره میکند، این شعر یکی از زیباترین آثار اوست؛ اما از میان همه سطرهای آن چند سطر بیشتر مرا جذب کرد و روزها و روزها خوراک ذهنم شد:
...آدم هرگز از دنیا سیر نمیشود
هرگز...
دنیا مانند خانه اجارهای نیست
و یا ویلای تابستانی
مثل خانه پدری زندگی کن در دنیا...*
در نگاه اول به این سطرها دو گفتمان متضاد دیده میشود. شاعر به فرزندش توصیه میکند جهان را مانند خانه پدری ببیند و حسی را از تعلق و مسئولیتپذیری و معناداری القا میکند در حالیکه انگاره جهان را بهمثابه اقامتگاه موقت که حاکی از بیمسئولیتی و تقدیرگرایی و تعلیق است، با عبارت دنیا خانه اجارهای و ویلای تابستانی نیست به چالش میکشد.
دعوای میان ابدی یا موقتی بودن جهان قدمتی به درازی اندیشههای انسان دارد. از زمانی که او توانست موقعیت خود را در جهان به عنوان موجودی آگاه تشخیص دهد، ابدی و یا موقتی بودن موجودیتش هم مطرح شد و بخش مهمی از ابزارها و ابداعهای او برای شناخت جهان، صرف پاسخ به این مسئله شد. علم و بهویژه فیزیک مدرن جهان را تمام شدنی دانست و بر اساس قانون دوم ترمودینامیک (آنتروپی) ثابت کرد سرانجام انرژی قابل استفاده جهان به پایان میرسد، ستارهها خاموش و جهان سرد و ایستا میشود. نابغه این عرصه - استیون هاوکینگ - جهان را به ساعت کوک شدهای تشبیه کرد که روزی از حرکت میایستد. البته در مقابل فیزیکدانان دیگری که قائل به جهانهای موازی بودند جهان را ابدی و بخشی از یک چرخه بیپایان انبساط و انقباض دانستند.
فلاسفه نیز در اینباره دیدگاههای متفاوتی بیان کردند. ایدهآلیستهایی چون افلاطون و هگل جهان را دارای «جوهر ابدی» و «روح مطلق» فرض کردند که حتی اگر شکل آن تغییر کند باز فراتر از ماده بر جا خواهد ماند. در مقابل فیلسوفی مانند نیچه با طرح ایده بازگشت جاودانه گرچه جهان را ابدی، اما هر لحظهاش را تمام شدنی و موقتی اعلام کردند.
ادیان نیز در اینباره به دو دسته تقسیم شدند. در دینهای ابراهیمی جهان آغاز (آفرینش) و پایانی (قیامت) دارد و موقتی است، اما خدا و بهشت و جهنم ابدی و بیپایان هستند. آیینهای غیر الهی چون هندوئیسم و بودیسم جهان را چرخههای بیپایان خلق، تخریب و بازخلق (سامسارا) دانستند که ابدیت در گرو رهایی از آن است.
شاعران، نویسندگان و هنرمندان نیز در این باره دیدگاههای گوناگونی دارند. برخی معتقدند زیبایی و معنا میتواند گذرا بودن جهان را جبران کند و هنر راهی به جاودانگی است و برخی دیگر چون آلبرکامو جهان را ذاتاً بیمعنا میدانند، اما انسان میتواند با پذیرش موقتی بودن جهان به آزادی برسد. در ادبیات فارسی نیز مفاهیم ابدیت و فناپذیری جهان بازتاب عمیق و گستردهای داشته و شاعران کلاسیک و جدید ایران به آن پرداختهاند. حکیم عمر خیام جهان را گذرا و بیثبات میداند، مولوی آن را سایهای از حقیقت ابدی و حافظ با ترکیب این دو هم به فناپذیری جهان اشاره میکند و هم به ابدیت عشق.
امروزه و با نگاهی به ایدئولوژیهای مسلط جهان درمییابیم که اغلب آنها چون لیبرالیسم و کمونیسم جهان را موقت و بدتر از آن در حد ابزاری در دست انسان تعبیر میکنند. این نگاه پرسشی بزرگ را مطرح میکند، چرا این ایدئولوژی و مکتبهای فکری جهان را خانهای اجارهای میخوانند؟
از این منظر شعر ناظم حکمت را میتوان ضد گفتمان مسلط در جهان امروز دانست و خانه پدری را استعارهای از رابطه انسان با جهان بهمثابه رابطه انسان با فضایی آشنا و امن و معنادار دانست که از تعلق فعال، نه به معنای مالکیت تام و تمام بلکه از مشارکت در ساختن جهان سخن میگوید و ما را بیش از هر چیز یاد ایدههای اگزیستانسیالیستی و یا اصالت وجودی در این باره میاندازد.
ایدههای قائلان به مکتب اصالت وجود پیچیده و گاه در اینباره متناقض هستند. در دیدگاه این دسته از اندیشمندان جهان خانه انسان نیست و بیخانمانی وضعیت بنیادین اوست و انسان در جهانی بیرحم و خنثی رها شده است، اما میتواند از این وضعیت نامعین به عنوان سکوی پرتاپی برای ساختن خانهای فردی و جمعی استفاده کند؛ خانهای که حاصل فرایندی از انتخاب، تعهد و گفتوگو است.
هایدگر فیلسوف شهیر آلمانی با طرح ایده «بودن-در-جهان» (دازاین) انسان را همواره درگیر و متصل به جهان میداند. او نیز انسان را در جهان بیخانمان میداند، اما این بیخانمانی بد نیست بلکه شرط و امکان ساختن خانهای اصیل است؛ خانهای که نه در انزوا، بلکه در رابطه پرسشگرانه به هستی و «گشودگی به راز جهان» ساخته میشود و فرایندی پویا و کاشف در جهانی است که همواره خود را پنهان میکند.
در مقایسه بین این دو ایده میتوان گفت هم اگزیستانسالیستها و هایدگر و هم ناظم حکمت «بیخانگی» انسان مدرن را نقد میکنند. هایدگر بیخانگی انسان مدرن را ناشی از فراموشی و غفلت از «بودن» میداند و ناظم حکمت آن را منبعث از ایدئولوژیهایی که جهان را مکانی موقت میخوانند؛ و هردو معتقدند انسان باید جهان را خانه خود بداند تا معنای اصیل زندگی را دریابد.
استعاره ویلای تابستانی که در مقابل خانه پدری قرار میگیرد به رابطه ابزاری با جهان و موقتانگاری آن اشاره دارد؛ رابطهای که ناظر بر بعد مصرفگرایی زندگی انسان است که در نهایت جهان را نیز کالایی مصرفی و دور انداختنی میداند. در این نگاه همهچیز - از اشیا گرفته تا انسانهای دیگر- صرفاً وسیلهای هستند برای رسیدن به هدف. در نگاه ابزاری به جهان درخت موجودی زنده با تاریخچه خاص خود و زیبایی ذاتیاش نیست بلکه صرفاً چیزی است که با آن میز میسازیم برای اتاقمان و یا کاغذی برای نوشتنمان. در معنای وسیعتر مارکس نیز در طرح ایده از خودبیگانگی به مرحلهای اشاره میکند که به کارگر فقط بهعنوان ابزار تولید نگاه میشود. در جهان مدرن نگاه ابزاری به طبیعت، انسان، تکنولوژی و همه و همه چیزهای دیگر را در برمیگیرد و کمترین پیامدهای آن تخریب محیطزیست، از خودبیگانگی انسان و تهی شدن زندگی از معناست.
البته نگاه موقتی به جهان حاوی این تناقض بزرگ و در نوع خود مدرن نیز هست: از یک سو جهان موقت است و از سوی دیگر باید در آن سرمایهگذاری کرد؛ و از سوی دیگر پارادوکس رنج را به گونهای دیگر مطرح میکند: اگر جهان موقت است چرا درد آن اینقدر ملموس است؟
در نهایت شعر ناظم حکمت را باید مانیفست مسئولیت دانست که در آن اصول مسئولیتپذیری فردی و جمعی در قبال خود، دیگری و جهان تعریف میشود و کنشگری آگاهانه را در جهان گوشزد میکند و پاسخی است به بحرانهای اخلاقی، سیاسی و زیستمحیطی جهان.
استعاره زندگی در خانه پدری به معنای پذیرش نقش صاحبخانه و معمار در جهان است؛ و نه نقش مستأجری که موقتاً آمده تا از امکانات خانه استفاده کند و برود.
باید جهان را خانه دانست بیآنکه اسیر ابدیتانگاری سادهلوحانه شد.
*ناظم حکمت (۱۳۹۱) کجاست دستان تو، ترجمه احمد پوری، تهران، انتشارات نگاه
https://srmshq.ir/gdr3fu
نامههایی دربارهٔ کلیلهودمنه
اشاره: «کلیله و دمنه» یکی از سیاستنامههای بازمانده از ایران باستان است که در سه قرن اول هجری از زبان پهلوی به زبان عربی برگردانده و بعدها، در قرن ششم هجری - احتمالاً در سال ۵۳۶ - توسط «ابوالمعالی نصرالله منشی» به فارسی ترجمه میشود. ذبیحالله صفا ترجمه نصرالله منشی را نخستین نمونه از آثار نثر مصنوع فارسی میداند. کلیلهودمنه جدا از ارزشهای ادبیِ و جایگاهی که در تاریخ ادبیات ایران دارد، در تاریخ اندیشه ایران و بهویژه در تاریخ اندیشۀ سیاسی نیز اثری در خور توجه است. «نامههایی درباره کلیلهودمنه»، تأملات و جستارهایی است حاصل پرسه زدنهای گاه و بیگاه در باغ بزرگ کلیلهودمنه که در قالب نامههای استادی به دانشجوی فرضی تدوین شده است. محتوای بیشتر نامهها دربارۀ شناخت اثر و اندیشههای سیاسی در آن است. منابع نوشتهها موجود است و در اختیار علاقمندان قرار میگیرد.
این روزها برای تو و برای همه ما تصور اینکه در یک جنگ دیگر واقع شدهایم - جدا از جنبههای میهنی و سیاسی آن و لزوم مقابله با متجاوز- تلخ و آزاردهنده است. شاید مهمترین ویژگی تمدن انسانی رسیدن به زندگی روزمره و تکراری و گاه پرملالی است که هرروزه تحملش میکنیم اما بهمحض از دست رفتنش تازه میفهمیم چه اهمیتی در حیاتمان داشته است. از این منظر بدترین تخریبی که جنگها وارد میکنند در کنار ویرانی خانهها و کشتن انسانها، از بین بردن روال عادی زندگی است که درنهایت از آنها موجودی دیگر میسازد، دیگری که در تقابل با انسان روزهای عادی است. تدبیر در این دوران این است که به هر قیمتی که شده توالی ولو بیمعنای زندگی عادی خودمان را حفظ کنیم...بگذریم و برگردیم سر کار خودمان.
تا اینجا از خرد و فره بهعنوان دو بخش از ارکان اندیشه ایرانشهری یاد کردیم. سومین این ارکان شهریاری (شاهی - آرمانی) است. اندیشهی شهریاری بر این مبنا قرار دارد که پادشاهی سزاوار کسی است که بهتر سلطنت کند و شایستهترین باشد. این مفهوم را میتوان در متون کهن ایرانی قبل از اسلام و همچنین در آثار متأثر از آنها پس از اسلام مانند «سیاستنامه خواجه نظامالملک» یافت. خواجه دراینباره مینویسد:
«ایزدتعالی در هر عصری و روزگاری یکی را از میان خلق برگزیند، او را به هنرهای پادشاهانه و ستوده آراسته گرداند، مصالح جهان و آرام بندگان را بدو باز بندد و دَرِ فساد و آشوب و فتنه را بدو بسته گرداند و هیبت و حشمت او اندر دلها و چشم خلایق بگستراند تا مردم اندر عدل او روزگار میگذراند».
اندیشههای ایرانشهری حاوی بیشترین و کاملترین شکل و محتوای تفکر ایرانیها پیرامون حکومت و جهانداری است. مجموعهی این اندیشهها را که دارای ابعاد اساطیری و تاریخی است میتوان جهانبینی ایرانیها در طول تاریخ پرفرازونشیب آنها دانست. مهمترین بخش این اندیشهها درباره جایگاه و ویژگیهای شهریار در چارچوب مفهوم شاهی - آرمانی است. رد پای این اندیشهها را میتوان تقریباً در تمام آثار بهجامانده از ایران باستان در قالب اندرزنامهها و متون دینی یافت. برای درک بهتر جایگاه شهریاری در کلیلهودمنه باید ابتدا بحثی کلی پیرامون جایگاه و ویژگیهای آن در اندیشهی ایرانشهری داشت.
مفهوم شاهی - آرمانی مهمترین رکن اندیشهی ایرانشهری است. مطالعات انجامگرفته درباره جایگاه و نقش شاه در اساطیر و تاریخ ایران باستان این مطلب را بهخوبی نمایان میکند. «سموییل ادی» در کتاب آیین شهریاری در شرق پیرامون جایگاه شاه در ایران باستان مینویسد:
«شاه فرمانده کل قوا و نیز پریستاری بود که ایزدان جنگ را با نیایش و نیاز به یاری خود برمیانگیخت، رئیس مملکت به معنای وسیع کلمه بود و بقای مملکت را با نظارت و شرکت در آیینهای کشوری تأمین میکرد. تصور اینکه جامعه ایرانی بدون وجود او که بهطور خلاصه مسبب و نگهبان نظم خاص همهچیز بود، بتواند سر کند، تصوری محال بود.»
جایگاه شاه در گیتی (زمین) در اندیشهی ایرانشهری بهموازات جایگاه خدا در آسمان تعریف میشود. همانگونه که خداوند سامانبخش امور هستی و آسمان است، شاه نیز میتواند کارگزار آسمان و سامانبخش نظم و زندگی در گیتی باشد. مهمترین عامل مؤثر در ایفای این کارکرد وجود «فرَّه ایزدی» در اوست. فرّه ایزدی شهریار را در جایگاهی قرار میدهد که اطاعت از او بر همگان واجب میشود. در کرده پانزدهم از کتاب سوم «دینکرد» میخوانیم:
«دین آموز میپرسد: از میان کردارهای مردمی، کدام برای (آبادانی) کیهان سودمندتر است؟ و پاسخ داده میشود: همان از (میان) کردارهای مردمی سودمند اندر گیهان (گسترش) داد - و - آیین نژادگی - به دست آن کس است که خود نیکوشهریار و کشورسالار است: (زیرا) استواری فرمان و ساماندهی کیهان (از اوست)...»
بر این اساس شاه همیشه در مرکز قدرت قرار داشت و چگونگی برخورد و رفتار او با دیگران تحت ضوابط و آداب ویژهای قرار میگرفت. بهعنوانمثال وی معمولاً پنهان از افراد معمولی بود و بهآسانی در دسترس قرار نمیگرفت. خوابیدن، سخن گفتن، لباس پوشیدن و...بهطورکلی تمام اعمال ظاهری او طبق سنتهای ویژهای بود.
جایگاه شاه در نظام اندیشه ایرانشهری بهگونهای است که به قول «سید جواد طباطبایی» میتوان این اندیشه را اندیشهی «شاهی - آرمانی» نامید. طباطبایی اعتقاد دارد شهریار والاترین مقام را در ایران باستان دارا بود و همواره در رأس هرم اجتماعی قرار داشت و نقش کسی را ایفا میکرد که مردم باید او را الگوی خود قرار داده و تمام مناسب اجتماعی با توجه به مقام او تعیین گردد. طباطبایی ادامه میدهد: «در شاهی آرمانی ایرانیان، شاه نماینده طبقات و اصناف مردم، تبلور نهادهای سیاسی و اجتماعی و ضامن بقای آنهاست».
از دیدگاه «ویسهوفر» نیز شاه نماینده خدا بر روی زمین و برگزیده اهورامزدا برای فرمانروایی جهانیان است. این جایگاه به والاترین مرجع هستی منسوب میگردد. از دیدگاه «کریستین سن» شاه در ایران باستان شخصیت خداگونهای دارد و صاحب مقام الوهیت است.
یکی از منابعی که از طریق آن میتوان پی به اهمیت و جایگاه شاه در اندیشههای ایران باستان برد آثار و سنگنوشتههایی است که عمدتاً از زمان هخامنشیان بر جا مانده است. از این آثار میتوان استنباط کرد که در این دوره پادشاهان گوناگون مقام خود را مرهون عنایت و بخشش اهورامزدا میدانستند و ایمان داشتند که ایزد پرتویی از روشنایی خود را که به آن فرّه میگفتند در وجود پادشاه قرار داده و آنها را شایسته حکومت کرده و زمام امور را به آنها سپرده تا بر پایه عدالت و دادگستری بر مردم حکومت کنند و جامعه را از نیروهای اهریمنی محافظت کنند.
درعینحال شاه از دیدگاه ایرانیهای باستان، جایگاهی دوگانه نیز در بازی میان خیر و شر داشت؛ هم خاستگاه تمام خوبیها بود و هم میتوانست منشأ شر باشد. اگر وی بهخوبی گرایش داشت، مملکت در رفاه و آسایش و آبادانی قرار میگرفت و اگر به بدی میگرایید نادانی، فساد، دروغگویی، ویرانی و... ایرانزمین را فرامیگرفت.
برای درک بهتر جایگاه شاه در اندیشههای ایرانشهری و نزد ایرانیهای باستان، باید این موضوع را در ادیان و آیینهای آن روزگار نیز بررسی کرد.
جایگاه شهریار در مهمترین آیین ایران باستان - آیین زرتشتی - بهجایگاه انسان گره خورده است. انسان در متون زرتشتی، مهمترین و برترین آفریده خدا است و همهی ویژگیهایی را که هریک از دیگر آفریدهها دارند، داراست. ازاینروست که انسان کاملترین آفریده خداست و بازتابِ زمینی وجود خداوند تلقی میشود. به همین نسبت جایگاه شاه، فراتر از انسانهای معمولی است و نسبت او به مردم، همانند نسبت مردم به همهی آفریدههای جهان است؛ یعنی همانگونه که انسان مجموعهای از همه ویژگیهای آفریدگان دیگر است، شاه نیز گردآورنده همهی ویژگیهای یکیک آدمیان در وجود خود است.
...
ادامه این مطلب را در شماره ۸۹ سرمشق مطالعه فرمایید.
https://srmshq.ir/inmfxg
یادداشتهای کوتاهی که تحت عنوان «کرمانیّات» عرضه میشود، حاصل نسخهگردیهای من است؛ نکاتی است که هنگام مرور و مطالعۀ کتابها و رسالههای خطی و چاپی یا برخی مقالات مییابم و به نحوی به گذشتۀ ادبی و تاریخی کرمان پیوند دارد و کمتر مورد توجه قرار گرفته است.
۶۴) اتسز خوارزمشاه و فقیه کرمانی
رکنالدین ابوالفضل عبدالرحمن بن محمد بن امیرویه کرمانی، از فقهای مشهورِ ساکن در اقلیم پهناور خراسان در نیمۀ اول قرن ششم هجری و پیشوای حنفیان مرو بود. پیشتر در یادداشتی که در شمارۀ چهاردهم کرمانیات منتشر شد (شمارۀ ۷۷ سرمشق)، شمّهای از شرح احوال و آثار او را آوردیم و گفتیم که روایتی از دعای سیفی بدو منسوب است. وی به سال ۴۵۷ ق در کرمان به دنیا آمد و نخستین معلم او پدرش محمد بن امیرویه کرمانی بود (الانساب، ج ۱۰، ص ۴۰۱). پس از سفر به خراسان و استفاده از محضر جمعی از علمای آن ناحیه، کار او بالا گرفت و به ریاست حنفیان مرو رسید. محییالدین حنفی در مورد جایگاه کرمانی مینویسد: در مرو، رفت و آمد طالبان علم نزد او بسیار بود و از زیرِ دست او فقهای زیادی بیرون آمدند. کرمانی، نزد خاص و عام محبوبیت و مقبولیت داشت. اصحاب او در بلاد مختلف پراکنده شدند و مصنفاتش در خراسان و عراق شهرت یافت. در ماه رمضان، علما به محضرش میرفتند و نزد او حدیث و تفسیر میخواندند (الجواهر المضیئه، ج ۲، ص ۳۸۹).
از جمله رویدادهایی که در ارتباط با زندگی این فقیه نامدار در تاریخ ثبت شده، بازداشت او توسط اتسز خوارزمشاه در حمله به مرو و بُردن او به خوارزم است. ابن اثیر در وقایع سال ۵۳۶ ق که به تقابل اتسز خوارزمشاه و سنجر سلجوقی مربوط است، میآورد: خوارزمشاه در تلافی حملۀ سنجر به خوارزم، به خراسان لشکر کشید و در ربیعالاول این سال رو به سرخس آورد. وقتی به آنجا رسید، امام ابومحمد زیادی که عصارۀ زهد و دانش بود، به استقبالش آمد. خوارزمشاه او را بسیار گرامی داشت و از آنجا به مرو شاه جهان عزیمت کرد. امام احمد باخرزی به دیدارش رفت و شفاعت مردم مرو را کرد و از او خواست که هیچکس از سپاه خوارزم به ایشان تعرّض نکند. اتسز خواهش او را پذیرفت. لشکر خوارزمشاه در بیرون شهر اردو زد. اتسز، فقیه مشهور ابوالفضل کرمانی و بزرگان شهر را احضار کرد. مردم مرو سر به شورش برداشتند و برخی از افراد سپاه خوارزمشاه را کشتند و مابقی را از شهر بیرون راندند. سپس دروازهها را بستند و مهیّای مقاومت شدند. خوارزمشاه با آنها جنگید و در هفدهم ربیعالاول همان سال وارد شهر مرو شد و بسیاری از مردم را بکشت. در این بلوا، تعدادی از بزرگان مرو نیز کشته شدند. اتسز به خوارزم برگشت و شماری از علمای مرو را با خود به خوارزم بُرد که از جملۀ ایشان، ابوالفضل کرمانی، ابومنصور عبادی، قاضی حسین ارسابندی و ابومحمد خرقی فیلسوف بودند (تاریخ کامل، ج ۹، ص ۳۲۳). ابن جوزی نیز در ذکر وقایع سال ۵۳۶ ق به این موضوع اشاره کرده است (المنتظم فی تاریخ الملوک و الامم، ج ۱۸، ص ۱۷). به نظر میرسد مقصود اتسز از گروگان گرفتن این ابوالفضل کرمانی و سایر علماء، فشار بر مردم مرو و تسلیم ایشان بوده است.
از سرنوشت فقیه کرمانی در خوارزم اطلاعی نداریم و نمیدانیم که تا چه هنگام در آنجا مقیّد بود؛ اما به نظر میرسد اتسز بعد از آرام شدن اوضاع، اجازه داد وی به شهر مرو باز گردد. ابن اثیر، مرگ ابوالفضل کرمانی را در ذیالقعدۀ سال ۵۴۳ ق (هفت سال بعد از واقعۀ مذکور) به ثبت رسانده، اما در مورد محل مرگ او سکوت پیشه کرده است (تاریخ الکامل، ج ۹، ص ۳۵۸). سمعانی از استادان کرمانی تنی چند را نام بُرده و مرگ او را به سال ۵۴۴ ق در مرو دانسته است (الانساب، ج ۱۰، ص ۴۰۱). تاریخی که بیشتر نویسندگانی بر آن اتفاق دارند، همان ۵۴۳ ق است. محییالدین حنفی (درگذشتۀ ۷۷۵ ق) روایت دقیقی از مرگ کرمانی به دست داده و گفته است: به یقین، شب جمعه دهم ذیالقعدۀ سنۀ ۵۴۳ در مرو درگذشت و او را در مدرسۀ قاضی شهید در کوی ماچان بالا به خاک سپردند (الجواهر المضیئه، ج ۲، ص ۳۹۰).
۶۵) جلال آل احمد در کرمان
زمستان سال گذشته، انتشارات اطلاعات، جلد نخست یادداشتهای روزانۀ جلال آل احمد نویسندۀ مشهور معاصر را منتشر کرد که روزنوشتهای او را از ۱۸ مرداد ۱۳۳۴ تا ۱۸ آذر ۱۳۳۷ شمسی در بردارد. یادداشتهای روزانۀ آل احمد شامل پنج دفتر است که جلال نگارش آنها را از ۱۸ مرداد ۱۳۳۴ آغاز کرده و تا ۲۸ مرداد ۱۳۴۸ (۲۰ روز قبل از مرگ) ادامه داده است. این دفترها دست ورثۀ آل احمد بوده است و انتشار آنها را به دلایلی به صلاح ندیدهاند. یک نسخه از این دفاتر بعد از مرگ بانو سیمین دانشور از طریق وارث او در اختیار محمدحسین دانایی خواهرزادۀ جلال قرار گرفت و وی بخشی از آنها را به صورت پاورقی در روزنامۀ اطلاعات عرضه داشت و استقبال خوبی از آن شد. بخشی از جلد اول یادداشتها، به روزنوشتهای سفر جلال به یزد و کرمان اختصاص دارد. جلال سفر خود را روز ۲۶ اسفند ۱۳۳۶ از تهران آغاز کرد. ۲۷ اسفند به یزد رسید. بعد از چند روز اقامت در یزد، روز شنبه دوم فروردین ۱۳۳۷ از یزد به طرف کرمان راه افتاد. سفر جلال به کرمان، ماهان و بم تا دوشنبه یازدهم فروردین ادامه داشت و چهار بعدازظهر، بم را به مقصد زاهدان ترک کرد.
جلال، یادداشتهای سفر خود به یزد را به صورت سفرنامهای مختصر در کتاب «ارزیابی شتابزده» درآورد: «سفری به شهر بادگیرها» (تهران، ۱۳۴۳، صفحۀ ۱۵۴-۱۶۹). تاریخ نگارش این سفرنامه، شهریور ۱۳۳۷ شمسی است. یادداشتهای سفر به کرمان نیز در شمارۀ اول مجلۀ «مطالعات جامعهشناختی» دانشگاه تهران منتشر شد: «گذری به حاشیۀ کویر» (پاییز ۱۳۴۷، صفحۀ ۹۸ تا ۱۰۸). جلال در پانویس صفحۀ ۹۸، توضیح مختصری در مورد این سفرنامه داده است: «این یادداشتها مال سوم فروردین ۱۳۳۷ است که حالا منتشر میشود، با مختصر تفکرات امروزی (۱۳۴۸). قرار بود دنبالۀ «سفری به شهر بادگیرها» درآید که معوّق ماند. عین همۀ کارهای دیگر؛ و حالا اوضاع آن سمتها از چه قرار است؟ بروید ببینید و قیاس کنید».
متأسفانه چاپ سفرنامۀ کرمان ناتمام ماند و ادامۀ آن، به دلایلی درنیامد. حال از طرف خود نویسنده بود یا سیاستهای گردانندگان مجله، نمیدانم. البته جلال بعد از چاپ این سفرنامۀ ناقص، عمری نکرد و درگذشت. اکنون با چاپ روزنوشتهای جلال، علاوه بر آن سفرنامۀ ناقص، یادداشتهای کامل نویسنده را نیز در اختیار داریم (یادداشتهای روزانه، ۳۷۵-۴۰۲). در این سفر، شمس برادر جلال او را همراهی میکرد و عکاس این سفرنامه و مونس جلال بود. حضور جلال در کرمان مصادف شد با روزهای نخست فروردین و تعطیلی شهر کرمان. نخستین نارضایتی جلال از کرمان، همین سوت و کور بودن شهر و اقامت در مسافرخانهای نهچندان روبهراه شکل گرفت و شاید نگاه نسبتاً منفی او را به شهر کرمان و مردم آن در پی داشت. جلال پیش از سفر، در تهران، به دیدار دکتر جواد نوربخش رفت و از او معرفینامهای برای همکاری متولیان خانقاههای نعمتاللهی در ماهان و بم گرفت که برای جلال کارساز بود و از این بابت، آنچه در مورد ماهان و بم نوشته، هم اطلاعات بیشتری دارد و هم نگاه خوشبینانهتری.
پیشتر، در همین مجله، از استاد محمدعلی گلابزاده نقدی نجیبانه و ملایم بر سفرنامۀ آل احمد به کرمان به چاپ رسیده است و ما قصد تکرار آن سخنان را نداریم. استاد، کتابی نیز با عنوان «گذاری بر گذر: جلال آل احمد از یزد و کرمان» نوشته و در آنجا، به طور مفصل، سفرنامۀ آل احمد را ارزیابی کرده است (کرمان، انتشارات ولی، ۱۴۰۰ش). این ارزیابی، بر اساس همان سفرنامۀ ناقص صورت گرفته است. اکنون با چاپ یادداشتهای روزانه، تصویر کاملتری پیش روی ماست. متأسفانه من این کتاب را ندیدهام. بد نیست که بخشی از دیدگاههای جلال آل احمد را در مورد کرمان دهۀ سی به عنوان یک ناظر بیرونی بخوانیم، چه از آن خوشمان بیاید، چه نیاید:
• ساعت یازده و نیم رفسنجان بودیم. یک چهارخیابانی و یک مجسمۀ کوفتی از تنها شخص مجسمه شوندۀ مُلک و نردهای دور آن و یک توپ کوچولوی قراضه جلوی پایش و شهر یک شهر گِلی و پست و بی درخت و خالی از آجر و باغستانها همه پسته که ترکههای خشکشان از سر دیوارهای گِلی بهندرت بالا آمده بود (ص ۳۷۵).
• امروز صبح راهرَوی عظیمی رفتیم قلعه کهنه و قلعه دختر و مسجد صاحبالزمان و طاق علی و برگشتیم سمت شمال شرقی شهر. عجب دنیایی است! دنیای خشکسالی و فقر و خرابههای عظیم. شهر عبارت است از مجموعهای خرابه و در میان آن، خانهای و دکانی و ادارهای. ادارات گل و گشاد و بزرگ و خلوت، هرکدام یک قلعه یا یک کاروانسرای خالی (ص ۳۷۶).
• سروهای اینجا آبادتر از مال یزد است و پالودهشان را با تفنن بیشتری درست میکنند؛ یعنی نشاسته را از الک در میکنند و دانههایی به صورت گندم پختۀ سفیدکرده درمیآورند و بیدمشک هم که بخواهی به آن میزنند (ص ۳۷۷).
• زنهای اینجا عجیب بددهناند. فحشها میدهند که از مردها نشنیدهایم. خواهر فلان و مادرفلان نقل و نباتشان است. دوتاشان را توی ماشین دیدیم و چندتایی هم سر کوچهها و توی بازار. زنها اینجا بیشتر از یزد وارد کارها هستند و این وزود در کارها را گویا با شروع به فحش دادن اعلام میکنند (ص ۳۸۰).
• ساعت ده ربع کم ماهان بودیم. مدتی انتظار و بیتکلیفی تا بالاخره مهدوی نامی که از نوربخش بر او حواله داشتیم، رسید و جایی در خانقاه به ما داد، یعنی در یکی از حجرات صحن شاه نعمتالله که خانقاه هم هست... مقبره و بقعه و غیره به قدری زیبا بود که نگو. از وسط چنین بیابان قفری بگذری، با این خشکسالی و فقر و بدبختی و بعد ببینی که میان صحرا، پای کوهی که در مقابل توچال همچون مشتی است نمونۀ خروار، بقعه و بارگاهی و آبادی مرتبی وجود دارد و آن هم به ضرب ایمان و عقیده از ششصد سال پیش تا به حال پابرجاست (ص ۳۸۰-۳۸۱).
• روی یکی از قبرها در حیاط جنوبی شمالی آستانه، این شعر را دیدم و عجیب مرا گرفت:
دنیا چو حباب است، ولیکن چه حباب
نه بر سرِ آب، بلکه بر روی سراب
و آن نیز سرابی که ببینند به خواب
و آن خواب چه خواب؟ خواب بدمست خراب!
که البته مصرع آخرش قلاّبی و بندتنبانی شده است. وگرنه بقیهاش خوب بود (ص ۳۸۱).
• تازه دیشب امکان نظر افکندن به آسمان دست داد. واقعاً آسمان اینجا بزرگ و عمیق و آشناست و صاف و درخشان. ماه که سه چهارشبه بود، تازه فرو رفته بود و هیچ نوری جز آن ستارگان نبود؛ اما عقرب را نتوانستم پیدا کنم که به برادرم نشان بدهم، یا چون طلوع نکرده بود، یا چون با افق کرمان آشنا نبودم. بهراحتی میشد در نور ستارگان جلوی پا را دید، البته چشم که عادت کرد (ص ۳۸۵).
• به اختلاف اقوال، شرکت فرش یکتنه در ماهان از ۲۳۰ تا ۳۰۰ دار قالی دارد، یعنی دستگاههایی که برای او کار میکنند، فقط دار و ابزار کار و کارگر با صحاب کار یا استادکار یا صاحبخانه است، نقشه و مصالح و پشم و غیره را شرکت میدهد، با گزی ۶۰ تومان برای قالیهای عالی و جمعاً در تمام ماهان میگفتند در حدود ۸۰۰ دار قالی به پاست... و میگفتند ارجمند نامی که از کرمان قالی صادر میکند، در آمریکا به پادشاه قالی معروف است! و این بچههایی که من دیدم، با پاهای برهنه روی خاک و انگشتهای ترکیده و سرهای آنها رفته و قرمز شده، داستانی بود و اطاقها بی نور و چه سرفهها که میکردند (ص ۳۸۸).
• عجب شهری است اینجا (منظور بم است)، نمونهای از خرمشهر، منتها خیلی تمیزتر و بی رودخانه. عجب نخلهایی و عجب بوی بهارنارنجی و عجب اَرگی و عجب آسمانی و بعد عجب چشمهایی! آنقدر همین یکروزه کور دیدهام که نهایت ندارد (ص ۳۹۰).
https://srmshq.ir/cw4ogy
اولین چیزی که در گشتوگذار کوچه پسکوچههای شعر زرند نظرمان را جلب میکند بسامد بالای اشعار کلاسیک است. انگار تجددگرایی نو سرایان ایرانی نتوانسته تأثیر چندانی بر سلیقهی شاعران زرندی بگذارد. اشعار زرند را ازنظر زمانی میتوان به دودستهی اشعار قبل از دههی هشتاد و اشعار بعد از دههی هشتاد تقسیم کرد. دو دسته که ازنظر محتوا تفاوت آشکاری دارند.
اشعار قبل از دههی هشتاد بیشتر درونمایهای آیینی و تعلیمی دارند که نقطهی اوج این مضامین را میتوان در شعرهای سید احمد جعفری، رضا مولوی (رفعت زرندی)، عارفعلی گلستانی، محمدعلی متصدی زاده (عبقری) و اکبر ایرانمنش دید. البته مضامین عاشقانه نیز گاهی به اشعار شاعران این دوره راه یافته و در آثار کسانی چون منوچهر سیستانی (پژند) و محمود مولوی شعرهایی در این حال و هوا نیز به چشم میخورند.
دههی هشتاد اما انگار سرآغاز فصل عاشقی در دفتر شعر زرند بوده است. شعرها با تعدد بالایی مفاهیم عاشقانه و احساسی را در خود جای دادهاند و حتی شاعران آیینی نیز احساس را جایگزین تعلیم کردهاند. این حس و حال را که شاید متأثر از ارتباط با شاعرانی چون محمدعلی جوشایی باشد را در نسلهای اول در شعرهای کسانی چون مرتضی کردی، ایمان محمدآبادی و زهرا عرب پور میبینیم. غزل عاشقانه به مذاق نسل حاضر شعر زرند نیز خوش آمده و حمیدرضا محمودزاده، محمدصادق امیری فر، محمدحسین دهقانی و زهرا حسنزاده را رهرو همین راه مییابیم. هرچند تجربههایی موفق از شعر سپید در سرودههای احمد دوستی و عاطفه محمودی به چشم میخورد اما هنوز شعر زرند بر پاشنهی غزل عاشقانه میچرخد.
نکتهای که در انتها باید یادآور شد مفاهیم طنزآمیز است که از ابتدا چاشنی بسیاری از شعرهای زرند بوده است و در شعر کسانی چون رضا مولوی (رفعت زرندی) و مرتضی کردی خودش را بهتر نشان داده است که این حکایت از وجود استعداد شوخطبعی در ذات شعرای این دیار دارد.
https://srmshq.ir/lfu2ic
عقل میگفت حسینا كه تو در كرب و بلایی
عشق آهسته به من گفت كه نی، در دل مایی
طائر عقل كجا بر سر كوی تو زند پر
كه تو فانی ز خودی گشتی و باقی به خدایی
راهبت قبلهی خود ساخت كه ره یافت به جانان
جان فدای تو كه هم قبله و هم قبلهنمایی
عارفان جمله بگشتند در آفاق و در انفس
خوشتر از تربت پاک تو ندیدند دوایی
گاه محراب نماز تو شود گودی مقتل
گاه بر منبر نی جامعه را راهنمایی
زیر خنجر، سر نی، تشت طلا، مطبخ خولی
نشنیدیم جز از حق ز گلوی تو ندایی
سربلند است هر آن سر كه بلند است سر نی
بر سر نی نبود منزل هر بیسروپایی
تن ناپاک چه حاصل كه به سر تاج جواهر
سر پر عشق و فضیلت چه زیان بر سر نایی
ماه را سیر منازل ندهد هیچ شكستی
شمس را شبپره هرگز ندهد كسر ضیایی
جعفری شهپر عشق است كه عالمگیر است
عشق دردیست كه بالاتر از آن نیست دوایی
سید احمد جعفری
n n n
بزرگوار خدایا به حق ضامن آهو
که هیچ وحش نیفتد به سان من به تکاپو
مهیمنا به چه حد در هوای پول بتازد
کمند فکر و خیالم به هر کنار و به هر سو
زر ار برای هنر میدهند همسر من کیست؟
و گر به آدم خر میدهند ثانی من کو؟
شبم ز روز نگردد تمیز و روز از شب
ز بس که دوروبرم شورش است و هیاهو
کنون دو سال تمام است همچو بخت به خوابم
به متکای الم متکی است دختر عامو
سه بچهی یه قلام جانبی به ناله چو سرنا
دو بچهی جملام یکطرف به جیغ چو فیقو
یکی به عربده گوید پنیر خواهم و سبزی
یکی به زمزمه نالد که چای خواهم و لیمو
یکی تپانچه زند بر جبین ز حسرت شامی
یکی ترنجه زند بر زمین ز فرقت کوکو
یکی چو ابر بگرید به اشتیاق مزعفر
یکی چو رعد بغرد به عشق شربت آلو
به وقت ظهر نشینند چون که بر سر سفره
هزار رحمت حق بر حسینخان بهارلو
چنان زرنگ و چنان چابک و دلاور و چسبان
که نیست تالی ایشان در ایلیات ارشلو
به گاه شام چو افتد نگاهشان به ستاره
گمان برند خیار است و هندوانه و کرکو
هنوز نا نشده طالع نسیم صادق و کاذب
خروسوار کشند از جگر ترانهی قوقو
ز ظلمشان شده تبخاله بر لب خاله
ز جورشان شده رشک هلال قامت خالو
به چامانه یک سر مویی درست بر سر بیبی
به پامانه یک پت ریشی به زیر چانهی بابو
کنم چو غیظ بر ایشان بدون صبر و تحمل
بهجای خویش چو بوزینه ایستند به نیقو
کشند از ته دل نعره آنچنانکه تو گویی
هزار توره به پشت حصار شهر کشد زو
ولی به لطف تو ای کردگار باب حوائج
هنوز هست در اصطبل بنده ماده الاغو
ز لاغریش تو گویی جریده بر رخ تازی
به ساغریش همانا دو دوک بسته به چرخو
به ساق و پهلوی بیموش بس که لوش کشیدم
نمانده ذرهی لاروی در قنات زرندو
هزار مرتبه بردم ورا به جانب خندق
دوباره آمد و با ناز و غمزه گفت که دکو
غرض تو آگهی از حال زار رفعت محزون
نه نور مانده به چشم و نه قوه مانده به زانو
رضا مولوی (رفعت زرندی)
n n n
دریغا که از کینهی آسمان
نباشد دلی بیغم اندر جهان
مکن تکیه بر گردش چرخ پیر
ز رفتار این چرخ عبرت بگیر
دریغا که این چرخ بیاعتبار
نباشد دمی با کسی سازگار
اگر گنج قارون به چنگ آوری
چو بایست بگذاری و بگذری
مشو غره از کثرت جاه و مال
اگر با کمالی ز نکبت منال
نورزد وفا با کسی این جهان
اگر باورت نیست کن امتحان
کجایند آباء و اجداد تو
رفیقان مسرور و دلشاد تو
بود در پی هر فرازی نشیب
مبادا دهد روزگارت فریب
که این چرخ بدطینت بدسرشت
اسیرت کند در دل خاک و خشت
بسی تازهداماد مدهوش کرد
بسی نوجوان را کفنپوش کرد
عارفعلی گلستانی
n n n
تا که دلم گشت آشنای محمّد
شد سخنم مدح و هم ثنای محمّد
در دو جهان آرزوی بنده همین است
تا که شوم خاک زیر پای محمّد
روز و شبم من به آرزوی جمالش
خواب ببینم مهلقای محمّد
زنده شدم جاودان به طرفهُ عینی
ازنظر پاک کیمیای محمّد
درک نکردم مقام و منزلت وی
جز علی عالی و خدای محمّد
جایگزین گشتم از ازل من عاشق
تا به ابد سایهی لوای محمّد
روزیم از غیب از خزانهی هستی
میرسد از برگ و از نوای محمّد
جنّت و رضوان حق برای محبّان
نیست به جز جنّت رضای محمّد
عبقری بینوا همیشه شب و روز
همچو گدا بر در سرای محمّد
محمدعلی متصدی زاده (عبقری)
n n n
عنقریب است کزین عالم فانی بروم
خدمت آنکه مرا داده نشانی بروم
گرچه آلوده به ذنبم، بُوَد امید مرا
بخشدم یار سوی دلبر جانی برم
لرزش دست من این قاصد عزرائیل است
هشداریست که با مرگ نهانی بروم
من که بخشنده یکی خالق یکتا دارم
بایدم شاد چرا با نگرانی بروم
گر ببخشد گنهم از کرمش حضرت حق
در جنان نزد حسین، یوسف ثانی بروم
از خدا میطلبم از گنهم پاک کند
در شب قدر کنم خانهتکانی بروم
آرزویم بُوَد آن روز که باشد کفنم
از عنایات خدا برد یمانی بروم
گر شوم قابلبخشش چه غم از مردن خویش
چه کهنسال چه در فصل جوانی بروم
عمر سر آمد و روزی چو ز بهرم نرسد
روح و جان با بدنم کرده تبانی بروم
گوید ایرانمنش این نکته که از لطف خدا
در بهشتش که کند عطر فشانی بروم
اکبر ایرانمنش
n n n
کسیکه معنی خوابش کمال بیدارست
کسیکه نقش سکوتش کلام گفتار است
کسیکه بیدل و اما همیشه دلدارست
کسیکه بیغم خود هم همیشه غمخوارست
کسیکه باعث دلگرمی به بیمارست
کسیکه مظهر ازخودگذشتگی و ایثارست
فرشتهایست که نامش فقط پرستارست
فرشتهایست که این نام را سزاوارست
کسیکه مرغ سعادت ازو نوا آموخت
کسیکه نای سلامت ازو صدا آموخت
کسیکه روح رفاقت ازو وفا آموخت
کسیکه نفس صداقت ازو صفا آموخت
کسیکه ذکر حلاوت ازو دعا آموخت
کسیکه بزم سخاوت ازو سخا آموخت
فرشتهایست که نامش فقط پرستارست
فرشتهایست که این نام را سزاوارست
کسیکه زینب دوران شد و شکوفا شد
کسیکه حل معما و خود معما شد
کسیکه معنی شغلش کتاب معنا باشد
کسیکه حرفه او سمبل مداوا شد
کسیکه لفظ کلامش فقط خدایا شد
کسیکه از محبت پاکش امید پیدا شد
فرشتهایست که نامش فقط پرستارست
فرشتهایست که این نام را سزاوارست
پس آرزوست خدا یار و یاورش باشد
همیشه سایه حق زینت سرش باشد
گشایش از سر اخلاص بر درش باشد
همیشه جامه حجب و حیا برش باشد
تمام آتش غیرت به مجمرش باشد
کیست آنکه صفا اسم مصدرش باشد
فرشتهایست که نامش فقط پرستارست
فرشته ایست که این نام را سزاوار است
منوچهر سیستانی (پژند)
n n n
قسمت کی بشود تا دوئل دلبریات را ببرد
آخرین لحظه بچرخد، نظر آخریات را ببرد
هرکسی جز منِ عاشق پی سهمی به هواخواهی تو
باد، برخاسته از بین همه روسریات را ببرد
من پذیرای شکستی شدهام تلخ! که در شهرآورد
میبرد آنکه شب قبل، دل داوریات را ببرد
رنج چاه و غم کوری پدر از تو، ولی در بازار
رسد از راه عزیزی و دل مشتریات را ببرد
آه سخت است که عمری تو به دریا بزنی در طوفان
لب ساحل یکی از راه بیاید پریات را ببرد
لعل و یاقوت و زمرد شد و فیروزه شد و آه، نشد!
دل بی همنفس من دل انگشتریات را ببرد
نابرابر شده این جنگ و من خسته خودم میدانم
نیستم آنکه بخواهی دوئل دلبریات را ببرد
**
شاعری درد بزرگی است که تسکین نپذیرد با عشق!
مرگ، باید شبی از سینه غم شاعریات را ببرد
ایمان محمدآبادی
n n n
هنوز هم که هنوز است عاشق ماهم
ولی بدون تو مهتاب را نمیخواهم
برای آمدنت گر چه راه کوتاه است
هنوز هم که هنوز است چشم در راهم
سلام... روز قشنگی است... دوستت دارم...
چقدر عاشق این جملههای کوتاهم
هوای بودن یکعمر با تو را دارم
منی که دلخوش دیدارهای گه گاهم
برای گفتن یک حرف عاشقانه فقط
اسیر سختترین زخمهای جانکاهم
بدون تو همهی لحظهها به این فکرند
که تیغ را بگذارند بر گلوگاهم
مرتضی کردی
n n n
اگرچه حال بد و خوب اختیاری نیست
به این زمانه چه گویم، چو اعتباری نیست
دلم گرفته و راه نجات، فریاد است
همیشه راه رسیدن که بردباری نیست
چقدر حال و هوای زمانه تودرتوست
گمان کنم که زمین خفته بر مداری نیست
چه باغها که شکستند و روزنامه شدند
تن درخت سزاوار یادگاری نیست
مگو چگونه فرو ریختی در آتش خویش
که غیر سوختن از شمع انتظاری نیست
چه سخت میشود این را به کاجها فهماند
که برگ سبز تو یادآور بهاری نیست
مخواه حال خراب مرا بگردانی...
همیشه پاسخ هر انقلاب آری نیست...
زهرا عربپور
n n n
زهرا زنی که رفته ز یادم بدون تو
من تاروپود داده به بادم بدون تو
زهرا زنی که بیتو فقط مرد و زنده شد
تعبیر محض روز معادم بدون تو
دیوانهای که عقل حسابش نمیکند
ای عشق، نمکشیده سوادم بدون تو
گاهی به روی شانه اگر گیس میبرم
چون از سر زمانه زیادم بدون تو
بازار واژههای مرا داغ سکّه کن
این روزها که سرد و کسادم بدون تو
با من تمام شهر بهغیراز تو دشمنست
ازبسکه سر شکسته مدادم بدون تو
دائم به ریسمان غزل چنگ میزنم
آخر مگر که میشود آدم بدون تو...
زهرا حسنزاده
n n n
تو تراوش کن از آن نغمه، ترنم با من
دل به دریا بزن ای ماه، تلاطم با من
شاعر موی توأم! گیس گشایی با تو
نان در آوردن از این مزرع گندم با من
انحنایی است مقعر که پس از دیدن تو
همهجا هست همین نقش تبسم با من
من که یکبار تو را دیدم و وضعم این است!
بیم دارم چه کند دفعهی دوم با من!
گرچه ما بر سر هر چیز تفاوت داریم
زیر یک سقف بیاییم، تفاهم با من
غصهی حرف زدنهای حریفانم نیست
تو فقط باش در این دهکده، مردم با من
محمدحسین دهقانی
n n n
از شهر به شهری و مکانی به مکانی
چون رود به باغ همگان در جَرَیانی
نزد من باحوصله، بیحوصله اما
آسوده کنار همهی اهل جهانی
گفتم نکند خار به پایت بنشیند
گفتی چه شده باز برایم نگرانی؟
ای ماه مرا با تو چه نسبت که در این شهر
بازیچهی چشمان دو صد چشمچرانی!
ما از تو، تو را نیز نداریم تمنا
سهم دگرانی و نصیب دگرانی
بازار به بازار سراغ از تو گرفتم
ای عشق برای من درمانده گرانی
ایکاش مرا همنفس خاک نبینی
فردا که غزلهای مرا خوب بخوانی
محمدصادق امیریفر
n n n
ابرو کشیده چون تو، یکی در هزار نیست
شمشیر هزار هست و یکی ذوالفقار نیست
.
ما را به هر کرشمه، به هر غمزه میکشی
آری بکُش! که از تو جز این انتظار نیست
.
روحی و از تو هیچ تنی را گزیر نیست
روزی و از تو هیچ شبی را گذار نیست
.
با بیشمار جلوه برون آمدی ولی
افسوس از اینکه دیده مرا بیشمار نیست
.
باریست روی شانه این کوهها، ولی
باران ابرهای تو گویا ببار نیست
.
یکدم بدون یاد توأم سر نمیشود
حتّی همان دمی که سرم در کنار نیست
ای دل قرار بود که با هم سفر کنیم
حالا تو رفتهای و عزیزم... قرار نیست
حمیدرضا محمودزاده
n n n
از رقص سماع من و
یکدفعه سقووووووط
به اوج رؤیای خیس آغوشت
و بعد
غرق در خلسهی عمیق موسیقی نگات
و یک سانسور صریح...
کات...
کات...
کات
به سیم آخر شب زده دوتا...
دوتا...
دو چشم سیات
و هی من، شعر، دو جام شوکران، سقراط
احمد دوستی
n n n
سؤالها گنجشکهای کوچکیاند که ذهنم را
نوک میزنند
نوک میزنند
نوک میزنند
تا به جوابهایشان بیاندیشم
به اینکه
آیا شب آینهی شکستهایست و هر ستاره
تکههای از آن؟
آیا ماه همان سیاره سرگردانیست
که راه کهکشان را گم کرده؟
آیا روز
آخرین پرواز پرنده را قبل از شلیک به خاطر میآورد؟
آیا
شاخههای درخت مارهایی هستند که از سرشانههای زمین روییدهاند
تا آسمان را ببلعند
و آیا باد
همان شبحیایست
که هر شب با باغ عشقبازی میکند؟
اسلحه را روی سرم میگذارم
تا این گنجشکهای دیوانه را ساکت کنم
اما
آنها از سوراخی
که توی سرم ایجاد شده فرار میکنند.
عاطفه محمودی